پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۵

0062

حالا دیگر نیست شبی که آژیر آتش نشانی را نشنوی به نشاندن این آتش نهفته که به جای سینه ها مزاج ها را آتشین کرده، که نمی سوزاند، منهدم می کند و متلاشی و همان به دنیا که می آید می میرد. یک شبی تو بچگیم، خیلی بچگیم، آنقدر بچگی که پیش پدر و مادرم می خوابیدم مادرم هراسان بیدار شده بود و دست می کشید روی پتو و پای من و من را بیدار کرد. بعد بقیه اش را یادم نیست. باید بابا آرامش کرده باشد و خوابانده باشدش. باید خیال کرده باشند من خوابم برده، که مامان خوابش را تعریف کرد. خواب دیده بود همین جور که خوابیده ایم یک چیز سیاهی که آتش از توش می آمده بیرون آمده روی پای من و شروع کرده من را بسوزاند. چرا باید کابوس مادرم را می شنیدم؟ و چرا جرات نکردم بهش بگویم شنیدم و بچسبم بهش و ترسم را تو مهربانی اش خالی کنم؟ فقط ترسیدم. و مچاله شدم تو ترس و تنهایی ام و همه سال های بعد از آن همه اش را ریختم روی همان اولی. می گویند قوت آدم ضعف آدم است. بعد من قضیه را برعکس می روم بلکه قوتم را پیدا کنم. پیدا نمی کنم. نه که خدای نکرده فکر کنید که نیست! خودم را گم کرده ام توی کار. هفت ماه است اینجام شانزده روز مرخصی باقیمانده

0061

صبح با صدای وز وزی توی سرم بیدار شدم. ردش کردم و پتو را کشیدم رو سرم. اما صدای وز وز تمام نمی شد. یک مکس بود یا یک چیز دیگری تو همین مایه ها. بیدار شدم تنم سنگین تر بود. سخت پا شدم. خودم را سخت کشیدم رو زمین. جلو آینه دیدمش بالاخره. شروع شده بود. من اما کار خودم را می کردم. همان جوری که همیشه دوش می گرفتم و لباس می پوشیدم و راه می افتادم. فقط سخت تر شده بود. همه چیز کش دار تر شده بود و سنگین تر. محو تر می شدم. این را از نگاه بقیه می دیدم. از سلامی که جوابش را نمی دادند یا نگاه و لبخندی که نمی دیدند. آیا مردن بود؟ نه، مردن می باید سبک تر باشد. این هر چه هست باید زنده بودن باشد. بیشتر و بیشتر زنده بودن. اولین و سریع ترین نتیجه ای که گرفتم این بود که یک جایی برا خودم پیدا کنم. یک جایی که دنج و ساکت باشد. یک جایی که تا ابد بشود توش زنده بود. یک جایی تو هوای آزاد، رو زمین خیس. کجای زمین مهم نیست. ولی باید گل و خیس باشد حتما. باید باران بخورد و آفتاب و باید مردم روش بشاشند و حیوان ها برینند و حلزون ها و کرم ها بخزند و بنفشه ها بدمند. گمم نکنی.  این را می چسبانم رو آینه و می زنم بیرون. حالا ک

0060

بیا. از ساعت ده نیم تا یازده و پنج دقیقه داشتم با خودم و اینترنت و فیلتر شکن و فیس بوک و ایها ور می رفتم که انیمیشن سروش رضایی را ببینم. بعد منع این و آن را می کنم.  دختره چادری است. تو سلف داشت از فه مه نیزم ترین مادر شوهر دنیا که مادرشوهر خودش بود حرف می زد. می گفت به خدا همیشه طرف زن هاست. هر وقت با شوهرش و مادر شوهرش می رود خرید مثلا شوهرش براش لباس دویست تومنی انتخاب می کند مادره می گوید خجالت بکش، برو 400 تومنی انتخاب کن. اینجوری است که فه مه نیزد روی زنان ایرانی تاثیر گذاشته. متاسفانه بیراه هم نگفته زنیکه. فقط من مانده ام ترسشان از چیست. حالا تاثیر گذاشته یا نگداشته. الان این که طرفدار زن هاست با آنها که طرفدار زن ها نیستند فرقش 200 تومن است!   یکی از تو مخی ترین چیزهای اینجا این است که باید بروی به سوپر وایزر بگویی دستشویی دارم، بعد بروی دستشویی. و خیلی وقت ها هم نروی دستشویی. من تا حالا هیچ کاری نکرده بودم که بخواهم با سوپروایزرم روبرو شوم. عین قانون هایی را که رو دیوار است اجرا می کنم. یک تار موم پیدا نیست، 46 دقیقه زودتر از ساعت کاری ام لاگ این می شوم. استراحت سر چهارده دقیق

0059

 یک کوکو تو خالی ِ توی دلم تخم گذاشته. لعنتی ها همه شان همین جورند. می آمدند روی کنتور گاز تخم می گذاشتند. هیچ لانه هم درست نمی کردند. چهار تا تکه چوب جارو می گذاشتند کنار هم و زرت روش تخم می گذاشتند. بعد هم جفتشان هم با هم می رفتند. لعنتی ها هیچ وقت تک نیستند. هیچ وقت نمی بینی یک کوکو روی زمین یا لب پشت بام نشسته باشد و یک متر آن طرف تر یکی دیگر نباشد. تخمشان را ول می کنند دو تایی می روند ددر. من هم بچه نبودم که. برای اینکه آرام بگیرم مادربزرگم بهم والیوم می داد. تا برگردند مسئولیت هر گونه مراقبت از تخمه با من بود! باید تخم را گرم نگه داشت! من از مادرش بهتر بلد بودم. این هم همین جور تخمش را گذاشته و رفته. این یکی اما از تخم که در آمد از لانه اش بزرگ تر می شود. آنقدر بزرگ تر می شود که لانه و صاحب لانه را می کشد. به خود آدم است. همه چیز به خود آدم است. ما نطفه همه بدبختی ها و خوشبختی هایمان را خودمان می ریزیم. تو آغوشمان بزرگشان می کنیم و به آینده شان امید می بندیم. بعد یک جایی چشم باز می کنیم می بینیم ریده ایم و البته که با ریدنمان چیزی به حجم گه این جهان اضافه نمی کنیم. آن هم در جهانی

0058

اسفالت را هم دوست دارم. ترک دارد، اما درد نمی کشد. مثل آن زنی که می شناختم. زمستان بیست و پنج سال پیش، کنار حوض، روی خون ترک پاش می نشست و رخت ها را چنگ می زد. گاهی دیده ام جوانک های لاغر، روی ترک هاش قیر می ریزند. اما این جور درست نمی شود، پوستِ له شده زیر لاستیک داغ، خاکستری و جذامی. مثل این است که از این ها را بمالی به ترک پای آن زن. از این هایی که این ها پف زیر چشمشان را پشتش قایم می کنند. بالا سرم خیس است. درد را بیشتر می کند. خوب است آب جوی سیاه است. وقت هایی که سنگفرش کف جوی از پشت آب پیدا می شود دیگر امانم را می برد. پیاده شدم. باران ریز ریز می رود تو پوستم. تیر می کشد. بعد درد می آید. هزارتا سوزن تو همه جای بدنم فرو می روند. زنده می مانم. درست همان وقت که دارم می میرم زنده می مانم. رو صندلی نشسته ام. تصویر برفکی سیاه و سفید مانیتور می رود توی سیاهی و بعد توی سفیدی و همه چیز درخشان و واضح می شود. یک تکه گوشت توی خون های پاشیده کف سنگ توالت.  و  دستم روی دیوار و دوباره همه چیز آرام می گیرد سر جاش. گفتند امروز هیچ پانزده دقیقه ای نداری. ناهار نخوردم. آمدم اینجا. کنار جعبه واکس. ب

0057

غمگینم. یک چیزی دارد شاخه ها را می شکافد، زمین را می شکافد و هزارها سر کوچکش را از لابلای همه چیز می آورد بیرون. خودم را بیشتر می پیچم تو پالتوم. دردم بیشتر می شود. درد بی نهایت نقطه کوچکی که روی پوستم شکاف می خورند. صورتم را تو آینه نگاه می کنم. پوست خیسم زردتر و بی روح تر و لاغر تر می شود. زیر چشمم گود بیشتری می افتد شانه هام افتاده تر می شود. دیگر خودم را نمی شناسم. از خودم بدم می آید. از صورتم بدم می آید. از ترکیب چشم های بهت زده و تیرگی دورشان. گونه هایی که بلد نیستند افقی زیر استخوان گونه گود بروند و همیشه عمودی گود می روند، ردِ خط اشک. و لبی که همیشه تبخال متورمش کرده و رنگش به سفیدی می رود. تیر می کشد همه جاش. هزار تا نقطه همه جای صورتم سوزن می شوند و تا استخوان فرو می روند. بهترم. باز می روم پشت پنجره به سازه های سیمانی و بتونی ای که تا نزدیکی آسمان جلوی چشم را می گیرند خیره می شوم تا پانزده دقیقه ام بگذرد. یک سیمان سیاهش کمی آن طرف تر است. باز چشمم می افتد بهش. رگه های عشقه ازش بالا رفته اند و تا کمرش رسیده اند. حالم به هم می خورد. کف سنگ توالت یک لحظه سرخی یک تکه گوشت را می

0056

یک دختره اینجا هست، بدنامی اش در رفته سر غذا. حالا جایی که هر روز 5 تا سطل بزرگ غذای جلو مانده از ناهار را می ریزند جلوی سگ. دختره یک وعده غذای اضافی برمی دارد شب می برد خانه شان. لعنتی های بی کار، یک کاری کرده اند دختره را می بینم تصویر ظرف یکبار مصرف آلمینیومی غذا جلوی چشمم می آید. با بوی پیاز کباب یخ کرده. چه آنها که بدش را می گویند چه آنها که طرفش را می گیرند که ای بابا، شاید فقیره، شاید بچه داره! و این "دار" بچه دار را با لحنی می گویند که آدم یاد پدرش می افتد که بچه دار است. امروز برادر کوچکه یک پشت اسمس می داد که یک شماره بهت بدهم اطلاعاتش را دربیار و جلوی جواب های سر بالای من به هر دری می زد که هر جور شده من را به این کار وادار کند. از التماس و مظلوم نمایی که من را فلان کرده اند بلان کرده اند بگیر تا رفتم زدم دهن یارو رو سرویس کردم و حالا تو حراستم! که نمی دانم تهدید بود یا می خواست عذاب وجدان بدهد. من هم به هر چی فکرش را بکنی متوسل شدم. از در شآن شما نیست و من از شما انتظار این را نداشتم که فلان کنی شروع کردم تا هر چیزی یک راهی داره و اگر خیلی ناراحتی از طریق قانون و

0055

رفتم خانه لزببن ها مهمانی والنتین. نه از آن لزبین هایی که از شدت فمینیست بودن  لزبین می شوند. از آن لزبین های اساسا ضد زن. ضد هر زنی به جز خودشان. این دختره، آنژل، میزبان، یک زن چهل ساله ثروتمند است. نسبت به سنش دو تا خانه تو فرشته و یکی تو آتی ساز خوب است دیگر. قبلا یکی دو بار دیده بودمش. توی این مهمانی والنتین تنها زوج موجود یک دختر و پسر جوان خیلی کیوت بودند و بقیه یک مشت مجرد ناله کن! این زوج کیوت هم هرچه بیشتر از هنرهایشان رو می کردند آه و فغان بقیه را بیشتر در می آوردند. صاحب مهمانی هم زن زندگی اش شب والنتین پا شده بود رفته بود ابیانه. یعنی سفر از این غیر ضروری تر در شب ضروری عشق؟! دفعه قبلی که دیدمش یک مهمانی دیگر تو خانه اش گرفته بود. سه چهار تا میوزیشن دعوت کرده بود که برایش بنوازند تا انتخاب کند که اسپانسر کدامشان بشود! نه اینکه مهمانی را به هوای آنها گرفته باشد. مهمانی را گرفته بود که خوش بگذرد. این کاری است که اینها توی مهمانی شان می کنند. بالاخره از هر لحظه زندگیشان باید استفاده کنند. وگرنه که خوش گذرانی خالی که وقت تلف کردن است! یکی از میوزیشن های آن مهمانی همان زوج کیوت

0054

حالم خوب نیست، امروزم همه را گذاشتم سر ترجمه این احمق بی شعور. به موقع هم تمام نمی شود. تازه الان که دارم ترجمه می کنم فهمیدم نصف پولش را هم نگرفته ام. حالم گرفته است. سر اینکه حالا باید حرف بزنم و چانه بزنم و وقت تعیین کنم. ترجیح می دهم بلاکش کنم و اصلا جوابش را هم ندهم و هر چقدر هم خواست پشت سرم مزخرف ببافد. یادم افتاد به دفعه قبلی که سر پولش داستان در آورده بود. بهم گفتی الان تویی که تعیین کننده ای. چقدر حالم را عوض می کردی با حرف هات. فایلش را سیو می کنم می روم وبگردی. بلکه حالم عوض شود. بیا. این هم از وبگردی. آدم دلش می خواهد سرش را بگذارد بمیرد. سر پارکینگ نزاع نکنی دانشجوی مسلمان! خدا را شاکرم که ماشین نداری (؟) و چقدر هم که اهل نزاعی. اصلا سردی هوا رمق نزاع بر سر پارکینگ برای همشهری هایت می گذارد؟! می بینی خیالم با چی خوش است؟ اپلیکیشن آب و هوا را باز می کنم ببینم الان روت باران می بارد و لمست را خیس می کند؟ رو شانه ات برف نشسته؟ آفتاب از پنجره ات می تابد؟ می خندی؟! شب هی خوابت را می بینم و بیدار می شوم و بی ربط ترین جای ممکنم، بی ربط ترین کار ممکن را می کنم. سردرگمم. هی نوشته

0053

به نظر من اسرائیل و ایران همدستن! حالا این همدستی می تونه یه توافق حتی مطرح نشده باشه. اما هست. نقش ایران توی این همدستی اینه که اسرائیل رو به جنایتی که همین الان و جلوی چشم شاهدان داره مرتکب میشه متهم کنه! به این ترتیب حواس افکار عمومی جهان از ممانعت از جنایت و مجازات جانی به بررسی اتهام پرت میشه!  یه دختر چینی هست که خیلی خوب فارسی رو می فهمه اما توی حرف زدن انگلیسی و فارسی رو قاطی می کنه تا حالیت کنه حرفشو. همه فیلم ها را دید. روز اول سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. خیلی دوست نداشت. دوباره امروز آمد کنارم نشست. بعد از فیلم روباه ساخته هنرمند عزیز، بهروز افخمی. به دختره  گفتم فیلم ها را دوست داشتی؟ گفت آره، خیلی خوبن. ولی من این قبلی رو نفهمیدم. شما دیدی؟ گفتم آره. گفت چی شد؟ این جاسوس اسرائیلی بود که می خواست برای داعش از ایران نیرو جمع کنه؟ من لبخند مخصوص این مواقع را زدم. دختره هم خندید. گفت یعنی نظر دولت ایرانه؟ با خودم فکر کردم نه تنها نظر دولت ایران بلکه ادعا و شعار اصلی دولت ایران. و بعد با خودم فکر کردم چقدر احمقیم که توی این همکاری نقش هوچی گری اش را گرفته ایم. نه که دولت

0052

دو روز سوت  وکور داشتم. دیروز یک فیلمی تو سینما بود که هیچ بلیطی نفروخت. بیست نفری دعوتی آمدند دیدند. موضوع فلسطین یا لبنان بود. حال آدم را به هم می زنند اینقدر که این موضوع را دستمالی می کنند. یعنی چطور می شود از موضوعی اینقدر انسانی و تراژیک تصویری تا این حد مسخره و بی هویت ساخت؟ غلط هم نمی گویند در مفهوم. به واقعیت خیلی نزدیک است. صرفا لحن و طرز بیانشان است که این بلا را سر این مفاهیم آورده. یک سری هدیه تبلیغاتی داده اند بهمان که بدهیم دست ملت. بعضی ها هر روز می آیند سینما. یکی شان یک پسره است که گمانم از این دلال های سینمایی باشد. همه اش آنجا پلاس است و همه سینمایی هایی هم که آنجا پیدایشان می شود باهاش صمیمیت و رفاقتی دارند. کل لباس ها و ادوات و تجهیزاتی که بهش وصل یا آویزان است، می توانند خانواده ای را برای یک سال از گرسنگی نجات دهند. هر روز می آید سراغ کانتر ما و سلام و علیک می کند و می گوید سهمیه امروز ما رو بدید. یکی دیگر هست، از این هنرمندطوری های داغان. پیر پاتال است، تیپ کیمیایی. همان عینک و همان سر و تیپ. هر روز می آید سمت ما سلام و علیک کردن. هدیه تبلیغاتی اش را که می گیرد

0051

همه جای شهر یک پوسترهایی علم کرده اند کنار خیابان ها و سر میدان ها و جاهای شلوغ و پر رفت و آمد، روش با فونت درشت با رنگ قرمز و سایه ی مبهم و لرزانی بک گراندش، نوشته عنایت آمریکایی. زیرش با فونت سیاه نوشته مثلا کودتای 28 مرداد. یا هفده هزار شهید فلان. یا فلان عراق.  یا حمایت از گروهک تروریستی فلان. اصلا نمی فهممشان. این کار دقیقا یعنی چی و دقیقا از کجاست و در شهری که هیچ صدای مخالفی وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد زیر لایه های شخصیت جمعی مردمش خفه می شود چطور این طرح مجوز می گیرد و در سراسر شهر اجرا می شود؟ چرا تصمیمشان را نمی گیرند بالاخره؟ مثل حکایت شیری که از این ور نعره می زد که حریف را بترساند و از آن ور از ترسش شاشیده بود به خودش. حالا اینها هر کاری می کنند بکنند. ولی اینکه این پوسترها به این گستردگی در سراسر شهر نصب می شوند درد دیگری را به یاد آدم می آورد. اینکه مردم پذیرای یک چنین تبلیغاتی هستند. این که پذیرای آن هستند البته واضح است و نیازی به دلیل و برهان ندارد. اما مردم هم پذیرای این شعارها هستند و هم پذیرای طاق نصرتی که آن طرف که طرفدارمذاکره و رابطه هستند قرار است برایش

0050

رفتم دم در خروجی سینما که از آقای مدیر داخلی سینما تشکر کنم چون اول پرسید مرگ ماهی را می بینی؟ گفتم می بینم. رفت صندلی برام جور کرد بعد منت گذاشت که خیلی شلوغه سخت جور کردم! برای همین رفتم ازش تشکر کنم. مردم از پله های خروجی سینما سرازیر شده بودند پایین. درست مثل خارج شدن گوشت چرخ کرده از دهانه چرخ گوشت بود. دقیقا همان الگو. فیلم را دوست نداشتم. یک مشت سایکو ریخته بودند دور هم دری وری می گفتند. یک کم ایده از گور به گور ویلیام فاکنر گرفته بود. (خوشت نمیاد که نمیاد)  .فیلم سانس قبلش که اصلا گفتن ندارد. ولی بگذار برات تعریف کنم. بخندیم. یک زنی بود که یک توده ای در رحمش داشت که دکترها جمیعا معتقد بودند که تنها راه درمانش این است که حامله شود. فیلم اصلا با تصویر برفکی سونوگرافی رحم شروع شد. نمی دانم والله. ما که توده موده تو فک و فامیل و دور و برمان زیاد بود. اما هیچ دکتری برای هیچ کدامشان تجویز حاملگی نکرد. بریدند انداختند دور! بازیگرهاش از عبارت گه می خوری و گه خوردم و ریدم زیاد استفاده کردند. واقعا مردک یک جایی که رفیقش داشت بهش گله می کرد که این کار را کردی آن کار را نکردی گفت خب من رید

0049

نوشتم. الان نیست. تو تاکسی نشسته بودم و ترافیک ساکن بیرون را برات تعریف می کردم. آمدم دیدم نیست. ساعت 12:45 از سر کار آمدم بیرون و ساعت 2:30 تازه سر فاطمی بودم. عید دارد می آید. فعلا تا هفت تیر و آن طرف ها توی خیابان ها دراز کشیده و پت پت می کند و دودش را می دهد دور دورها، آن جایی که هر وقت نگاه می کنی ته ته های آسمان عزادار و سنگین و قهوه ای است. تا آخر این ماه پایین تر هم می رود. منتظر حقوق کارمندهای شرکت های خصوصی و کارگرهاست. صورت دیگری هم می گیرد به خودش. صورت بچه هایی که توی لباس بچه فروشی های جمهوری لابلای زن های چاق سیاه پوش له می شوند تا هاج و واج و مبهوت لباسی را بپوشند که برایشان خریده اند. این بچه ها عجیبند. همین جور مبهوت و معطل می مانند تا این عید بشود آن عید و مدرسه بروند و همین جور هاج و واج بزرگ بشوند و آینده را بگیرند دستشان. وقتی من و تو بازنشسته شدیم. شیطنت نمی کنند. شیشه نمی شکنند. نمی توانند تنها از خیابان رد بشوند. هیچ وقت نان نخریده اند و حساب و کتاب سیب زمینی و پیاز را اشتباه نکرده اند و همه شان شاگرد اولند. همه مان وقتی پیر می شویم درباره بچه های این دور و زما

0048

برادر کوچکه آمده اینجا. کنکور دارد. رفته خانه خواهر کوچکه. بهش زنگ زدم بیاید ببینمش. گفت پارک لاله ام با دوستهام. رفتم ببینمش. دوست هاش سه تا دختر چاق بودند. همکلاسی هاش. هر سه تا باهاش لاس می زدند و این هم با سه تای آنها. گفتم دوست دختر نداری؟ گفت گرگانه. گفتم کاری به کارت نداره؟ گفت یه بار کیس بازی کردیم رفت من هم چیزی نگفتم بعد خودش برگشت. پرسیدم کیس بازی دیگه چیه؟ گفت یک در میان دختر و پسر می نشینند کنار هم، نفر اول یک کاغذ را با لبهاش بادکش می‌کند و رو برمی گرداند به نفر کناریش و نفر کناریش با بادکش کاغذ را می گیرد و همین جور دور می چرخد. اگر کاغذ بیفتد دو نفری که کاغذ بینشان افتاده باید همدیگر را ببوسند. این آرمان های ما بود! یک روز گفتند کمونیست ها چراغ را خاموش می کنند و  ضربدری با هم می خوابند و  یک روز بهایی ها و... بیا! این هم از نسل بعد از جنگ و بزرگ شده با فرهنگ شهادت! کلا یک ساعت با هم بودیم. اولش یخشان باز نبود. بعد یخشان باز شد و فهمیدم کلا همدیگر را با اسمی به جز حیوون صدا نمی کنند. داشتند از روزی که با گریه با هم خداحافظی کرده بودند حرف می زدند. یکی شان خیلی از گریه ه

0047

حالا خودت می دانی ولی من همان چایی را بیشتر دوست داشتم. این را نوشتم و بعد رفتم روی تبی که باز بود دوباره نگاهش کردم و دیدم همین یکی را هم همانقدر دوست دارم. روحیه را برگرداندی به بچه های تیم، اگر چه، خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی، چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی. امروز صبح که می رفتم راننده تاکسی چارتار گوش می داد. من هیچ وقت اینها را نفهمیدم. نفهمیدم خوبند، بدند، خوشم می آید، خوشم نمی آید. بسکه این دو تا رفیقم هی با هم به هم زدند و هی آشتی کردند و پسره از صبح تا شب و شب تا صبح یک بند چارتار گوش داد و مغز ما را خورد. یک بار که به هم زده بودند داشتیم یک مدرسه را تعمیر می کردیم. خانه بزرگی بود که شهرداری در اختیار یکی از این کانون های کودک گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم تعمیرش کنیم. نقاشی اش کردیم و آقای مهندسمان هم هر جا دیواری لازم بود دیوار می کشید. چون فضاهای خانه خیلی وسیع بودند. براش چه برنامه ها که نداشتم. می خواستم بچه های خودم را جمع کنم و با هم کتاب بخوانیم. چندتایی شان هم حسابی پایه و پیگیر قضیه بودند. پانزده، شانزده ساله. باران و رها و آقامیر و فاطمه. بعد سر یک ماجرای ابلهانه

0046

روز دوم فیلم دیدم. بعد از اینکه کارم تمام شد رفتم تو سالن و پشت همه صندلی ها ایستاده بودم. تکیه داده به دیوار. بالای پرده را نمی دیدم. اگر می نشستم رو زمین هیچی نمی دیدم. باید نصفه نیمه می نشستم تا همه چیز را ببینم. داشتم وامیدادم که مدیر داخلی سینما آمد تو. اسمش سعید است. تو تاریکی سالن رفتارش صمیمی تر بود. وقتی رفتم که باهاش خداحافظی کنم، بعد از فیلم رسمی تر بود. گفت چرا نمی شینی؟ گفتم صندلی ها پره گمونم، بعدم دیگه باید برم. گفت ردیف اول من همیشه سه تا صندلی خالی دارم. برو به این دوستتم بگو بیاد برین بشینین. دوستم منظورش کوهیار بود. امروز کشتمش. همان نیم ساعت اول گفت امروز بد اخلاقید. ماجرا این بود که باید یک شال بنفش بیندازیم دور گردنمان. امروز سر کار دادند به من. دو تا هم دادند که بدهم به پسرها. کوهیار دیر آمد. دادم بهش گفتم بنداز گردنت. شروع کرد نق نق: چه کارش کنم، سرم کنم؟ ای بابا این چرا دخترونه اس؟ ریشه هاشو میشه بچینم؟ دریغ از یک لبخند که بهش بزنم یا حتی سرم را برگردانم نگاهش کنم وقتی غر می زد. عوضش روم به سمت تلوزیون سینما بود که صداش می آمد. اما بسکه دور بود و اکو داشت نمی ف

0045

برام یک ماموریت جدید درست کرده اند. بروم سینما به سوال های مردم درباره محصولاتمان جواب بدهم. پنج ساعت در روز تو سینمام، نیم ساعت سر جمع کار هست. یک ربع قبل از سانس ها که مردم جمع می شوند. و بعد تو سالن انتظار پرنده پر نمی زند. و منم و تهوع که دوباره می خوانمش بعد از ده، پانزده سال. و رد گذر این همه سال بیشتر از هر چیزی اینجاها می افتد. جاهایی که نگاهت به زندگی شکل گرفته و بعد از این همه سال دوباره برمی گردی نگاه می کنی به چیزهایی که الان تو را ساخته اند. برایمان که ده پانزده نفری هستیم یک جلسه توجیهی گذاشتند و بهمان گفتند که شما مدیر ما در سینما هستید و همه چیز به شما بستگی دارد و یک کارمند هم داده اند بهمان. اسم کارمند من کوهیار است. کارش مارکتینگ است و به صورت پروژه‌ای آمده. نشسته بودم کتاب می خواندم هی می پرید وسطش. گمانم حوصله اش سر رفته بود. رو جلد کتاب را نگاه کرد گفت: ژان پل سارتر (درست خواند) بعد با یک مکثی گفت: فرانسویه؟ گفتم آره. گفت درباره چیه؟ گفتم درباره آدمیه که درباره وجود خودش دچار تردید میشه. گفت: پس درباره یه جور بیماریه... من هیچی نگفتم. بعد گفت: ببخشید جسارتا شما چی