پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۴

روز آخر

تصویر
من میگم پنجاه پنجاه عمدی بود ای وای عزیزم چرا زحمت کشیدید؟ برادرش خیلی آدم خوبی بوده، شاپور غلامرضا و خود این اجتماعی که تشکیل میشه و اینا خودش یعنی جامعه مدنی آقای دکتر چرا شما رو نمی کشن؟ بعله هه هه هه هه مهربان بایستید همه، خانما وسط البته  آقای خزعلی اینا خیلی مذهبی ان خودشون ولی این پشتی ها برا قبل از اسلامه این عکسا چاپ بشن تو رو خدا من بچه هام خارجن ببینن من و شما دوست فیس بوکی هستیم من این طرح عشقو می خوام توی اون رنگ این رییس کمپانی نفت ایتالیا بود چند سال پیش من میگم بیاین یه معامله بکنیم این عزیزان در حصر ما رو آزاد  کنین  من نقاشا رو راه نمیدم روزنامه ها می نویسن به به به به با یه خبر از هم می پاشه من از قصاص قاتل فرزند عزیزم چشم پوشی می کنم انگار یه ارکستر سمفونیکه این از همه شون قشنگ تره بعد از چهار ماه جسد رو احراز کردن و واسه همین بود خمینی یهویی چیز شد تو این جامعه بی روح، روح وجود داره اینجا عذر میخوام من می تونم از شما خواهش کنم عکس بگیرید از ما اینا رو چاپ می کنن یه فیلم نامه نوشتم بر اساس این ماجرا صدا بزن بچه ها بیان تو عکس باشن من وظیفه خودم دونستم خدمت شما برسم

0019

صدای سرفه هایی تو خیسی خیابان دوباره شبگردم می کند به مستی و نشعگی زمینی سربی که روی یکی از پیاده روهاش مردی دختر افلیج خوابش رادر آغوش گرفته و دستش به طلبی نامطمعن بالاست. زیر دیوار خرابه ی مدرسه ای که "ز گهواره تا گور دانش بجوی" رویش رنگ باخته به زمانه. و تابلوی زردی که سازمان نوسازی مدارس وپیمانکار و مهندس ناظرروش وعده داده اند که اینجا در مهر ماه سال 94 دبیرستان دخترانه زینب کبری خواهد بود. و تو دختر افلیجت را توش نام نخواهی نوشت. کسی چه می داند؟ شاید اگر مجبور نشده باشی در چهار راه پایین تری گدایی کنی مادری که آمده دخترش را بعداز کلاس کنکور ببرد خانه هزار تومن، دو هزار تومن کف دستت بگذارد. شاید در شرق به دنیا آمدی و پدرت مزرعه کوچکی داشت و گوسفندهایی و آرزوهایی و فکر نمی کرد که بچه اش روزی مجبور شود گدایی کند. شاید  وقتی اولین بار بچه ات را در آغوش گرفتی کارگر ساده ای بودی که فکر می کردی همین که سالم است خوب است و خدا هم بقیه اش را درست خواهد کرد. زندگی هر چه واقعی تر می شود آدم ها  حواسشان را بیشتر جمع می کنند. هفتاد ثانیه پشت چراغ قرمز، هفتاد موقعیت مناسب جلوی پای دختر

0018

هیچ چیز به اندازه شادی های دسته جمعی اینها غم انگیز نیست. یکی رو تمام در و دیوار شهر لبخند می کشد. یک لبخند ساده. دو تا نقطه و پرانتزی که به لبخند باز است. و هولناک. هیچ چیز تو زندگیم به اندازه این لبخند ساده ترس تو دلم نریخته. اینطور ترسی فلج کننده که از پشت لبخندهایشان از لابلای ابرهای پف کرده خیلی خیلی سفید تو آسمانی این جور تقریبا هیچ وقت آبی، از لابلای زرد و نارنجی نارون ها و چنارها، از حس آرام صدای تخت کفش روی خیسی پیاده روی بعد از ظهر ساکت جمعه دست می اندازد بیخ گلوی آدم تا خفه اش کند. همین نزدیکی یک چاپخانه است. بعضی شب ها مردی بلند بلند گریه می کند و حرف های مبهمی لابلای هق هقش شنیده می شود. بیشترش چراست. می بینمت روی یک بلوک سیمانی نشسته ای، عرق می خوری، و به صدای ساکسیفونی از صداهای ذهن مریم، دختری با سندرم داون که با مادرش ساکن اینجاست، تا در دوره ی آمادگی آزمون مدرسه ی استثنایی بهتری شرکت کند، گوش می کنی. مریم از آینده خبر می دهد. نگاهش به هر چیز دیگری است به جز تو، وقتی باهات حرف می زند. دیروز می گفت فردا یک اتفاق بد می افتد. از خیابان صدای ناله می آید. صدای جیغ های بلندی

0017

هال تمامم از  آن تو بادا. فقط صدا را بیارید پایین. اینجا صدا زیاد است. تو سرم، بزرگ ترین انفجار تاریخ، میلیون ها ذره اتمی جدید را به جهان هستی تقدیم می کند و درست در میان  میلیون ها ناگهان منشا مخروطه ها میلیون را تا میلی متوقف می کند که به زندگی نمانده. به نکته خوبی اشاره کردی همزندگی عزیز، تنها کاری که می کنی، وقت هایی که میلی به زندگی نداری، همان زندگی است. می خوری و می خوابی و روزمرگی می کنی و در جواب این سوال به خودت که خب که چی، میل نداشتنت را به زندگی می کشی وسط و همدردی ات با خود برانگیخته می شود. این نبض که نمی توانی پیداش کنی، چیزی اش نیست، تو قایم شدن خوب است خانم دکتر! همین که تیغ برسانی بهش خون پاش می کند در و دیوارت را. باور کن من هیچیم نیست. در به در آزمایشگاه و بیمارستان ها نکن بیخود آدم را. و غذای اینجا هم از سر آدم بی خانه در اینجا، خانه در آنجایی مثل من زیاد است. این دردها را برای آدم هایی درست کرده اند که سینه ای برای سر گذاشتن دارند. یک سوال سخت دارم که اگر جوابش را بدانی آب سردی می شوی روی آتشم. یعنی چی گهر دیده مثال کف دریای تو دارد؟ آتش گفتم. تنم سرد است، مثل خا
کانکشن لاست، ترای اگین. شاید هر چقدر از دست رفته های زندگی‌ آدم بیشتر بشوند نسبت به از دست رفتن بی‌حس‌تر می‌شود. شاید همین فرضیه کمکم کند که برای این بدبخت‌ها که تسلیم نمی شوند شادتر بشوم. حتی اگر جنگشان همین باشد که وقتی کانکشن‌شان لاست می‌شود به جای اینکه ولش کنند به حال خودش و مچاله شوند توی خودشان و مزخرف بنویسند. پا می‌شوند زنگ می‌زنند به کال سنتر و پانزده دقیقه، بیست دقیقه درباره کانکشن لاستشان داد می‌زنند. اما از یک آدم واداده مثل من که حتی حوصله دردهای خودش را هم ندارد چه کاری بر می آید؟ ترای اگین برادر. ترای اگین خواهر. وقتی مایکروسافت می‌گوید ترای اگین، من اینجا با زی تی ای چی دارم بگویم به جز ترای اگین؟ امید داری به دریچه‌ای که به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت باز شود. آنقدر هم قوی که زنگ بزنی درباره‌اش شکایت کنی.خب پس ترای اگین.  هم‌صحبت‌های آدم که سی سال از خودش بزرگ‌تر بشوند دیگر خودت می‌دانی. و منم و یک دنیا مشکلات شخصیتی که از وقتی کانکشن لاست، دارند یکی یکی سربرمی آورند. هم اینکه نتوانی تنها بمانی، و هم اینکه تنها بمانی هر دو به یک اندازه مشکلند. باز به سه سانتی متر موی سیاه و

ماجراهای من در 230- چپتر وان: اینا کی ان- پارت وان: تا هر جا که در حالت هم کشیده، نفست کم نیاد! یا، باغ پرخنده ات را نه

اینجا پر از مخروطه است. مخروطه ها تشکیل شده اند از یک مخروط اصلی که سه مخروط دیگر را روی خودش رشد داده است. مخروط اصلی در اصل نباید اصلی باشد، اما هست. مخروط سری که در بالای مخروط اصلی است همه برنامه ها را می ریزد. اما تمام هم و غم مخروط سری، مخروط اصلی است. به مجموعه‌ی این چهار مخروط می‌گویم مخروطه. از این به بعد با مخروطه ها زیاد سر و کار داریم. البته ما مدتی هست سر و کار داریم. شما از این به بعد    سر و کار خواهید داشت. ان شاءالله. مخروطه‌ها اعصاب خرد کن ترین صدایی را که می شود تصور کرد دارند. البته نه برای خودشان و نه برای استوان ها. به استوان ها می رسیم. برای غریبه ها صدایشان اعصاب خرد کن است. مخروطه های ناقص و کسانی که مخروطه نیستند و استوان هم نیستند. بعضی از مخروطه‌ها اصرار دارند که صدایشان را به محدوده فرکانسی اعصاب خرد کن تر ببرند. اکثرا مخروطه‌ها از قدرت تحلیل پایینی رنج می‌برند. البته اگر بشود گفت رنج می برند. هر چه قدرت تحلیل یک مخروطه پایین‌تر باشد بیشتر تحلیل می‌کند. مثلا هر چی کم تجربه تر باشند بیشتر حرف می زنند و بیشتر در حیطه ای که کمتر تجربه دارند حرف می زنند. مثلا د

0016

چهار ساعت بیشتر ماندم تا به تارگت برسم. اینجا ساعت هفت یک جوری شب می شود که انگار دیگر امیدی به صبح شدن نیست. خیابان باز رو به بالا شلوغ بود، اما رو به پایین خبری از اتوبوس نبود. و بنی بشری. بودند چندتایی. اتوبوس بالاخره رسید. و چقدر شلوغ بود. دود می‌کرد. هر وقت دود این اتوبوس‌های شهرداری را می‌بینم به کل از امید به اتفاق افتادن کوچک ترین تغییری کوچک ترین اصلاحی ناامید می‌شوم. شلوغ بود اتوبوس. تن نمی شد که به تن دیگران نساید. و سنگین بود هواش از گرما و بوی دود که داخلش می‌پیچید. سخت و سنگین می‌رفت. یک نصفه ایستگاهی نرفته، پشت چراغ قرمز دود آخر اتوبوس را گرفت. عقبش آتش گرفته بود. زن‌ها جیغ می‌کشیدند که   راننده در را باز کند. راننده مجاز نیست در را وسط ایستگاه‌ها باز کند. باز نمی کرد. جیغ مردم عصبی تر می شد. مردها شروع کردند با مشت و لگد به در و دیوار اتوبوس بگیرند و من یاد اتاق های گاز نازی ها افتاده بودم و نه از آتش، از وحشت مردم وحشت کرده بودم. از انرژی ای که ناگهان ته اتوبوس را خالی کرد و مردها و زن ها را به هم فشرد. پس فشرده تر از آن هم می شد کنار هم ایستاد. بعد چند نفری ریختند سر

0015

آدم ناگهان وزن همه چیز را حس می کند. سرما سنگین می شود و تاریکی سنگین می شود و تنهایی سنگین می شود و آدم را گوشه ای مچاله می کنند. یک ساعت هم نیست که من را به سلامت سپرده ای و آبی که نریخته بودم پشت سرت خون دل می شود و می جوشد از چشمم و در سرما یخ می زند. یک ساعت هم نیست که موکول کرده ای به آینده دانستن این را که تو خود منی. هیچ وقت اینجا، کنار من نبوده ای، جایت اما جای هزار سال باران روی صخره های پیر است. جایت بدجوری خالی است.

0014

چشم های مشغولت شاعرترم کرده اند. فقط چشم هایت می دانند که شاعرتر شده ام. که اکثر وقت ها به مانیتور خیره شده اند اما نگاهشان به چیز دیگری است. چیزی در پس پیشتنی ات که چشم هایت را مشغول نگه داشته. باز یک چیزی تن لش اش را انداخته روی زمان و  واداشته از شیب ساعت بالا ببردش. و شب که روز من است از بالای دوازده نگاه می کند و من درعرض جغرافیایی برعکس زندگی می کنم و این را از نگاه دیوانگانی می دانم که من را مثل آدم ها نگاه می دانند. شاید بتوانم از پشت شیشه ها و آینه ها بیرون بیایم. از پشت پرده شبکیه ات که تصویر تصویرم را برای تو مجاز می کند بیرون بیایم و روی زمین سفت راه بروم و مثال های قابل لمس بزنم. اما از اینکه خودم هم نمی دانم چه می گویم خوشم می آید.از ابنکه دیوانگان دوستم داشته باشند خوشم می آید.  و از اینکه یک سال دیگر همه ی شعرها و قصه هایم را می ریزم توی سطل آشغال و به جاش لباس های ده سال، پانزده سال نپوشیده را یک سال دیگر هم نگه می دارم خنده ام می گیرد. و از اینکه خنده ام میگیرد، با این غبار غمی که نشسته روی همه چیز و همه کس، خنده ام می گیرد. و آنقدر می خندم تا پخش زمین شوم جای آبی که