پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۳

در هر طول و عرض جغرافیایی

زن قد بلند و لاغر، با صورتی تکیده، موهایی سیاه سفید که ساده پشت سرش بسته. با پیراهنی آبی تیره با لبخندی که اضطراب و اندوه و دلتنگی و خلاء و فکر امور خانه وسط راه رهایش کرده، با پسری نوزده ساله کنارش، با پیراهن آستین کوتاه و شلوار مردانه ساده با قیافه‌ای جدی که سعی کرده با کمی اخم مصمم نشانش بدهد، با دختری 17 ساله با موهای بافته با لبخندی ملیح و آرایشی خفیف، عفیف، با دختری 14 ساله که روی بلوزش عکس جودی ابوت  دارد با دامن پشمی چهارخانه، با دندان‌های درشتی که با خنده ای بی دغدغه می درخشند و جلب توجه می‌کنند، با پسری ده ساله با شلوارک گشاد و موهای چتری که از زیر نقاب کلاهش زده بیرون و سمت دیگری را نگاه می‌کند.  پدر خانواده به احتمال زیاد در این لحظه پشت دوربین ایستاده است. عکس را که می‌گیرد، پسر نوزده ساله کوله پشتی اش را می‌اندازد پشتش. بغلی هول هولی از دختر 14 ساله می‌گیرد، کلاه پسر ده ساله را روی چشم هایش می‌کشد و پسرک هم احتمالا مشتی به رانش می‌زند. همه را نگاهی سریع می‌کند و سوار آژانس می‌شود.  مرد عکس را که در تاریکخانه‌اش ظاهر کرده به زن می‌دهد. زن نم اشکی را از گوشه چشمش پاک

این اعتراض کردن ما

عمو عاشق گل های آپارتمانی اش بود. جوری به گل هایش می‌رسید که انگار بچه‌هایش بودند. هر بار عمو را می‌دیدی بساط منقل و وافورش روی میز مبل‌ها ولو بود، نوار یک آهنگ دیلینگ دیلینگ ملایم تار بدون آواز توی ضبطش می‌گذاشت و یکی یکی برگ‌های نازک گل‌هایش را با پنبه پاک می‌کرد. بیشتر خیال می‌کردی آهنگ را برای گل‌هایش گذاشته. زن عمو همیشه روی صندلی نشسته بود و کانال‌های ماهواره را عوض می‌کرد و از سماور که بغل دستش گذاشته بود برای عمو چای می‌ریخت. اما عمو فقط وقتی متوجه حضور زنش می‌شد که چای روی میز نبود. همه بچه‌هایشان رفته بودند به جز پسر آخری که هشت سالش بود و با پدرش 50 سال و با مادرش 42 سال تفاوت سن داشت. هر بار می‌رفتی کنار عمو و نگاهش می‌کردی دستت را می‌گرفت و می‌برد پیش آکواریوم‌هایی که تویشان گیاه‌های بونسایش را نگه می‌داشت و هواکشی بی صدا و نور دهی یو وی داشتند و سیستم حرارتی و رطوبت سنج و دما سنج. هر روز بیشترین وقتش را به پاک کردن شیشه‌های آکواریوم‌های می‌گذراند. یک دستگاهی داشت که یک قسمتش می‌رفت توی آکواریوم و یک قسمتش بیرون آکواریوم بود و آهنربایی داشتند که دو طرف دستگاه در دو سم
من وقتی بچه بودم نامحبوب‌ترین آدم همه‌ی عرصه‌های زندگی‌ام بودم. در تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانی نزدیک به نوجوانی‌ام هیچ دوستی نداشتم. در هیچ جمعی نبودم، هیچ ارتباطی با هم سن و سالانم برقرار نمی‌کردم. نه شاگرد اول بودم که یک عده‌ای دورم جمع بشوند نه شاگرد آخر بودم که یک عده‌ی دیگری دورم جمع بشوند. در تمام عکس‌های مدرسه‌ام من با جثه ریزم، در آخرین ردیف بودم و چهره‌ام نصفه می‌افتاد با مقنعه و موهایی فوق العاده شلخته. در دوران راهنمایی که داشتیم فهمی از مد پیدا می‌کردیم تا زمانی در دبیرستان انتخاب لباس‌های ما با مادرم بود که خب طبیعتا سلیقه‌اش در 45 سالگی نمی‌توانست با سلیقه دختر 12 13 ساله‌اش یک جور باشد. من همیشه بدشکل ترین لباس‌ها را داشتم، شلخته و ساکت بودم، و هیچ معلمی مرا نمی‌دید. توی دفتر کلاسی نفر 19 یا بیستم بودم. کسی که صدایش نمی‌کنند مگر در مواقع بدشانسی. تنها کلاسی که توش درخشان بودم کلاس ادبیات وهنر بود که خب در هنر فرق درخشان و غیردرخشان بین 20 تا 18 است و چیزی است که خیلی تو چشم نمی‌رود. اما همان درخشان بودنم در ادبیات باعث می‌شد توسط کسانی که در همه کلاس ها درخشان ب
می خواهید به تقدیر، معتقد باشید یا سرنوشت، یا تصادف یا جبر یا اصلا معتقد نباشید... یک چیزهایی هست که تو هیچ وقت نخواهی داشتشان. البته ممکن است تو مطمئن باشی که هرگز یک ال نود هم نخواهی داشت. ولی آن چیزهایی که من می‌خواهم درباره‌شان حرف بزنم از این چیزهایی نیست که توی خیابان راه می‌روی و یا تلوزیون تماشا می‌کنی و می‌بینی و حسرتشان را می‌خوری. چیزهایی است که فقدانش همیشه باهات است. فقدانی که نفس کشیدن یا نکشیدنت را تعیین میکند، نه حسرتی که صرفا طبقه اجتماعی‌ات را تعیین می‌کنند. و این احساس فقدان مهمترین نشانه این است که عدالت(حتی در نسبی‌ترین مفهومش) مفهومی فوق العاده انتزاعی است. همین فقدان است که یک عده را خداپرست می‌کند و یک عده را بی‌خدا و یک عده را جنایت‌کار و یک عده را عارف. تا یک وقتی اصلا نمی‌دانی این فقدان هست، تاثیرش را اگر حس کنی، نسبتش می‌دهی به حسرت‌هایت، بعد ناگهان با اتفاق سادهای کشف می‌کنی که آن فقدان تا ریزترین واکنش‌های تو را تعیین می‌کرده، همه تصمیم‌هایت، همه عصیانهایت از این فقدان آمده است، اسطوره‌ای که خودت از خودت برای خودت ساخته‌ای (بله، بیایید روراست باشیم فرد ف

ندای اندرون

داشتم مسیر کار تا خونه رو پیاده میومدم، خیابون عجیب خلوت بود. موزیک هم گوش میدادم. تو خیابون شب به سایه تون دقت کردید؟ همیشه 4 5 تا سایه دارید که یکیشون پر رنگ تر و بزرگ تره بقیه محون. بعد سایه ها میرن میان. اندازه هاشون عوض میشه. توی این بازی با سایه ها، یه لحظه یه سایه ای میفتاد که از همه کوتاه تر بود. توهم یه مرد 4 شونه رو داشت. من همش منتظر بودم بپره خفتم کنه. التماسامم آماده کرده بودم. جون مادرت لب تاپمو نبر. این وسیله نون خوردن منه. خودت خوشت میاد چاقونو ببرن؟ می خوام بگم چنین خوفی داشت خلوتی خیابون تو اون خلوت خیابون یه بچه نشسته بود دستمال می فروخت. داد زد گفت خاله، اومدم بگم نمی خوام دیدم انگار یه چیز دیگه گفت. نگفت دسمال بخر. هدفونمو در اوردم گفتم چی می خوای؟ گفت من این شعرو هر چی می خونم حفظ نمیشم. میای باهام کار کنی؟ کسخل شدم یهو. گفتم آره. نشستم باش کار کردم. شعره یه چیزی بود تو این مایه ها که پروانه با گل احوال پرسید. دختره قشنگ حفظ شد. بعدشم وانمیداد. من می خواستم پاشم هی می گفت نه یه بار دیگه بخونم مطمئن بشم. یه نیم ساعتی شد. پاشدم بیام. یادم اومد که نوجوون بودم همه