پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۰

ارتفاع سی هزار پایی

از بچگی یکی از بزرگترین آرزوهایم سوار هواپیما شدن بود. همیشه وقتی برق یک هواپیما را از دور توی آسمان می دیدم، تا   میتوانستم با چشم دنبالش می کردم. گاهی برایش دست هم تکان می دادم و فریاد هم می زدم. بعدها فهمیدم هواپیما خیلی دورتر از آن است که آدم های توش من را ببینند یا صدایم را بشنوند. وقتی بزرگتر شدم می دانستم بالاخره روزی سوار هواپیما خواهم شد که در حال سفر به سوئد یا نروژ یا دانمارک باشم. فکر می کردم این سه تا کشور را به خاطر هوای سردشان است که دوست دارم اما هنوز هم نمی دانم چرا به خاطر هوای سرد سیبری یا آلاسکا را دوست نداشتم.  اولین و آخرین باری که من سوار هواپیما شدم نیمه ی اسفند پارسال بود. مسیر یزد به مشهد. از آنجایی که قبل از آن هیچ هواپیمای خوب یا بدی سوار نشده بودم، هیچ درکی از اینکه هواپیمای خوب چیست و یا چرا توپولوف بد است نداشتم. برعکس، بقیه ی همسفرهام مدام نگران بودند که توپولوف است و خدا به خیر بگذراند. پیش از اینکه سوار شوم همه اش دلم می خواست کنار پنجره بیفتم. وقتی بلیت می خریدم وسوسه شدم که از خانم بلیط فروش بخواهم یک صندلی کنار پنجره به من بدهد. اما خیلی خجالت کشیدم