پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۵

0093

دختره پرسید مترو کجاست. گفتم اینو می ری تا آخر، بعد امامزاده رو می ری تا آخر می پیچی دست راست می ری پایین مترو. هاج و واج نگاه می کرد. گفتم بیا بابا با هم بریم. حالا که گذارمون افتاد این وری با این هوای ابری و بارونی و صدای آب و طبع شعر یکی باید پیدا بشه شاعرانگی مونو مبتذل کنه. متولد 69 بود. گفت سراسری رتبه اش ده هزار شده و مجاز شده بود. امیدوار بود غیر انتفاعی بیاورد! من بعد از فارغ التحصیلیم فوق برق دادم با هزار و هفتصد مجاز نشدم. سال 80 کنکور لیسانس ملت با ده هزار مجاز نمی شدند! برنامه چیدن دوستان ایران رو کلا بکنن دانشگاه. چه پول هایی هم خرج می کنند ملت. ترمی سه و نیم. دختره می گفت پارسال نمی دانم کجا قبول شده نرفته، بهش زنگ زده اند التماس که چرا نمیای. این را از یک بابای دیگری هم شنیده بودم. دانشگاه آزادی بود، با مادرش رفته بود دانشگاهشان. مدیر آموزش مادره را خفت کرده بود که شمام بیا ثبت نام کن ادامه بده، رشته شما ارشد بدون کنکور داریم. کم کم آفر میدهند، یک سری دختر استخدام می کنند که زنگ بزنند ملت که: هیچ می دونستین دانشگاه ما به همراه مدرک یه داشاق طلا هم بهتون میده؟ هشتاد تا ز

0092

من عادت دارم مخم پر ایده باشه. وقتی اینجوری پوک میشه به گا می رم. حالا ایده هام شاید خیلی هم تخمی باشه. ولی من که نمی دونم که ایده هام تخمیه. یه چیزی ساخته میشه به هر حال. من خیلی پرکتیکالم. یعنی باید یه چیزی بشه. مثلا این چند روزی که به گا رفتم اگه لباس می دوختم، یا اگه بافتنی می بافتم احساس نمی کردم عمرم به گا رفته. با اینکه اصل ماجرا عوض نمی شد. ولی حسش نمی اومد سراغم. نه اینقدر حداقل. باز یه کارایی نه. مثلا آشپزی، یا کارم این حسو که به یه دردی می خورم بهم نمیدن. ولی اگه بعد از کاره پاشم برم با این بابا یه ساعت بشینم یه پاراگراف ترجمه کنم دیگه این جوری نمیشم. هر چند میگم، واقعیت تغییر خاصی نمی کنه. ولی من اون جوری واقعیت رو زیاد حس نمی کنم. همه عصرای این چند روز رفتم این ور اون ور. همه ش یه جوری سرم گرم شد. فکر کنم قاعدتا تو این شرایط باید حال آدم خوب بشه. من ولی چون نیومدم اینجا چار خط بنویسم این جوری شدم. عینیت چشم انداز زندگیم از دست رفت! هاو میزوربل! بعدش هم وقتی بهت فکر نمی کنم باز همه چیز تخمی میشه، فکر که... همون یاد و خاطره دیگه. هر چی هم فکر می کنم که چرا، نمی فهمم. تو هم ی

0091

عمده مشکل همکارهای من با کارشان ساختار سلسله مراتبی اش است. ساختار به این شکل است: ما ده تیم هشت نفره هستیم و یک سوپروایزر سرپرستی هر تیم را به عهده دارد. هر پنج سوپروایزر تحت سرپرستی دو کارشناس مسول است و دو سطح مدیریتی بالاتر از آنها هم هست که بالاترینش می شود مدیر فرانت آفیس که ماییم. اسم با مسمایی هم هست. خدمات مشترکین بعد از ما سطوح سلسله مراتبی فوق العاده وحشتناکی دارد. یک فرم جابجایی هر کدام از ما به امضای سیزده نفر نیاز دارد. در یک چنین شرایطی همیشه منفورترین آدم کسی است که بالا سر بدبخت ترین آدم ایستاده و این آدم در اینجا سوپروایزر است. در حالی که منهای منفور بودن، سوپروایزر فقط یک ذره کمتر از ما بدبخت است. اما آن همه پاسکال فقط از سطحی به کوچکی سوپروایزر روی دوش ماست. و دست کوتاه ما هم به کسی نمی رسد جز سوپروایزر که خب مساله من اینجا این نیست. همه بقا را بلدند. این تیم ها به خاطر نوع کار کاملا قابل ارزیابی اند. نمره عملکرد ما در تمام طول روز با نرم افزار سنجیده می شود و با چندین فرمول روی نمودارهایی نمایش داده می شود و طبق نمودار پاداش هایی در نظر گرفته می شود. جابجایی ها و ش

0090

داشتم بر می گشتم. شب. خواب آلوده روی صندلی لم داده بودم. همان جور خواب آلوده که بیدار نگه می دارم خودم را. استندبای. روی یک پل. صف چراغ های قرمز پیش رو افسرده اند. این وقت شب. کاری ندارند جز اینکه منتظر بمانند توی صف، که یک قدم جلوتر بروند و باز ترمز. و شیشه ها را روی دسته گل های قرمز تو بغل جوانک های سبزه رو بالا تر بکشند. فردا سر کار برای هم تعریف می کنند، با دندان هایی که از شکاف خنده های تپلشان بیرون می زند و ته مانده درخشش اکلیل دیشب پشت پلکشان،  که چه شب خوبی بود و چقدر بهشان خوش گذشت نهایتا خوردن یک خروار سیب زمینی با سس. اما بیشتر از این هم انگار چیزی نمی خواهند. راضی اند به همین که بروند آتلیه عکس بگیرند برای پروفایل فیسبوک و یک روز عکس هایشان را بیاورند سر کار به تک تک دویست نفر همکارشان نشان دهند. بدیش اینجاست که وقتی یکی ازت بپرسد خب این کارها را نکنند چه کار کنند نمی دانی چی بگویی. مثل من باشند همه. یک آدم عن افسرده سر خورده وا داده تنها که حتی بلد نیست بازی برای خودش درست کند که سرش گرم شود.

0089

اپلیکیشن فرانسه 24 و یورونیوز از گوگل پلی گرفته‌م. بسکه اینجا هیچ خبری از خبری نیست. کاش تلوزیون خودمان را هم می شد دید. البته می شود دید. ولی دیدن تلوزیون ایران با موبایل گران تر از فرانسه 24 تمام می شود. خیلی گران تر. به دلیل مسخره ای مثل ریزه کاری های طرح ها و تعرفه های اپراتورها که فقط هم یک آدمی مثل من سر در می آورد. امروز باز رفتم برای پاکت نامه باز کردن. توی 8 ساعت 1000 تا پاکت نامه باز کردم و کاغذهای داخلشان را اتو کردم و گذاشتم لای زونکن. برای اینکه کافکای قضیه را خیلی فرو نکنم به خودم اپلیکیشن فرانسه 24 را دانلود کردم که سرم گرم بشود.  بعد اولین صحنه ای که ببینی توش، کشتی سرگردان مهاجران برمه باشد. کشتی که چه عرض کنم. یک کتابی بود بچه بودیم، توش نقاشی های نجات یافتگان آوشویتز از تجربه شان از آوشویتز را چاپ کرده بودند. رو کاغذ گلاسه و جلد گالینگور. اصلا فرم کتاب هیچ ارتباطی با محتواش نداشت. قبل از اینکه بازش کنی انتظار داشتی توی هر صفحه اش یک رباعی خیام باشد با تصویری از دختران مست قرن پنجم هجری که از کمر با چنان وضعیتی به پشت کمان می زدند که بالرین های قرن 21 نمی توانند. یکی

0088

یک کیسه فریز، توش نیم یا یک کیلویی برنج، پاره شده، کمی برنج کف خیابان، یک کیسه فریزر دیگر، توش بیست تایی از آن آبنبات های مثلثی زرد و سبز و قرمز و نارنجی مینو که همه شان یک مزه را می دادند، سه چهار تا نان بربری، خون آلود، تکه های متلاشی شده یک گوشی نوکیای قدیمی، یک گودال خون، رد لاستیک هایی که از سر کشته خود گذشته بودند، تا یک متر جلوتر.  صد قدم بالاتر، بن بست دل افروز، پلاک 23

0087

تصویر
صفحه کلید لپ تاپم کار نمی کند. اندروید باز. یک طرحی گذاشته شهرداری، نگارخانه ای به وسعت یک شهر یا یک همچین اسمی. تبلیغات را از روی همه بیلبوردهای تبلیغاتی برداشته اند و به جاش عکس آثار هنری گذاشته اند. خیلی هم بی ربط. یک جایی تو خیابان ولیعصر یک خوشنویسی که نوشته این کشته فتاده به هامون حسین توست مثلا، به خط استاد میرزا قازقلنگ. تو کردستان پرده داستان قوم آشور پدر دوستمون. تو مدرس یک کتیبه دوران قاجار که روش اسم پنج تن آل عبا را نوشته. تو جهان کودک پرده رزم رستم و فیلان. چهارراه طالقانی پل کله. حالا تنوع خیلی هم خوب است. اصلا مجری طرح اگر آن میرزا قازقلنگ ها را نمی گذاشت که پل کله اش مجوز نمی گرفت. مهسا داشت رانندگی می کرد. گفتم اینها رو دیدی؟ گفت نه، چیا. گفتم حالا نشونت می دم. به هر کدام (به عینه هر کدام) که رسیدیم گفتم ببین، ایناها. گفت کو؟ گفتم اوناها، دیدی؟ گفت نه. تو جهان کودک برای دیدن تابلو هنری چراغ قرمز را ندید و نزدیک بود بکندمان زیر ماشین. آخر هم تابلو را ندید.  ... چی بنویسم برات؟ حیف که مار قشنگ نیست تو فارسی. بنویس دریا. یه صدایی اومد از دور، دور، دور، از وقتی من نبودم و

0086

یهویی زنگ ساعت هفت و نیم صبح بیدارم کرد و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من کی خوابم برد؟ تو که اصلا با زنگ ساعت هفت و نیم صبح هم بیدار نشدی. من کی خوابم برد؟ حالا بیدار کنم تو رو؟ با اون قیافه م؟ این تب خیلی خوبه قبل از اینکه به حالت به گایی در بیاد. کلی تخیل آدمو به کار می ندازه. اما این دفعه خیلی بدتر از این بود که تخیلی باقی بذاره. کلا بی هوش بودم. یه ذره که به هوش می اومدم یکی می خوند جان را چه خوشی باشد بی صحبت زرگری از سمرقند. بعد به دستوری الهی به جوون مردم زهر بخورونی که به کنیزک ثابت کنی عشقش از پی هوسه؟ کسی گفته بود نیست؟ ولی بازم جان را چه خوشی باشد؟ ها؟ جواب منو بده! چه خوشی باشد؟ این دو تا هم هی میرن پای معامله، هی یارو قالشون میذاره، یکی هم که نیست، هر بار هی آقا سیروس رو از اصفهان می کشونن اینجا و طرف نمیاد پای معامله، این هی به آقا اشکان، آقا امید، آقا حجت، آقای کاووسی میگه بکشون یارو رو پای معامله. اونا ولی نمی کشن یارو رو پای معامله. یارو نمیاد پای معامله. یارو قزوینه. یا رشته. یا یهویی معلوم شده امروز باید بره همایش! که از پای معامله مهم تره خیلی. زنیکه عین ه

0085

وقتی با بابا حرف نمی زدم همه چیز ردیف بود. خوش می گذشت، می گفتیم، می خندیدیم، مشکلی نبود. به محض اینکه حرف می شد، جدی می شد، همه چیز خراب می شد. این جوری بود که تصمیم گرفتم دیگه باهاش حرف نزنم. قهر نه. حرف نزنم. بهش نگفتم از سر کارم اومدم بیرون و نگفتم چرا. نگفتم هر روز که می رم بیرون در به در دنبال کار می گردم. نگفتم تو یه کارگاه هنری یه کاری پیدا کردم فول تایم با یک سوم حقوق همه جا. نگفتم کنکور ارشد دارم می دم. نگفتم چه رشته ای. نگفتم چرا اون رشته. البته خیلی فکر نمی کردم قبول بشم. سه ماه شبا یه چیزایی خوندم. توی همون سه ماه دایی بعد از سی و چهار پنج سال اومده بود ایران. شلوغ بازاری بود. من فکر نمی کردم قبول بشم اصلا. وقتی دیدم قبول شدم عزا گرفتم. عزای اینکه حالا داستان رو از کجا شروع کنم. پا شدم رفتم بیرون یه جعبه شیرینی خریدم. آوردم خونه و گفتم ارشد قبول شدم. گفتم چه رشته ای. گفتم کجا. همه ش ساکت بود.  بعدش که حرفم تموم شد گفت من پولی بهت نمی دما. گفتم باشه. دیگه بعد از اون خیلی کمتر حرف زدیم. هیچ وقت نپرسید از کجا میاری می خوری. چه جوری اجاره خونه می دی. اما هر بار بهش زنگ می زدم