0055

رفتم خانه لزببن ها مهمانی والنتین. نه از آن لزبین هایی که از شدت فمینیست بودن  لزبین می شوند. از آن لزبین های اساسا ضد زن. ضد هر زنی به جز خودشان. این دختره، آنژل، میزبان، یک زن چهل ساله ثروتمند است. نسبت به سنش دو تا خانه تو فرشته و یکی تو آتی ساز خوب است دیگر. قبلا یکی دو بار دیده بودمش.
توی این مهمانی والنتین تنها زوج موجود یک دختر و پسر جوان خیلی کیوت بودند و بقیه یک مشت مجرد ناله کن! این زوج کیوت هم هرچه بیشتر از هنرهایشان رو می کردند آه و فغان بقیه را بیشتر در می آوردند. صاحب مهمانی هم زن زندگی اش شب والنتین پا شده بود رفته بود ابیانه. یعنی سفر از این غیر ضروری تر در شب ضروری عشق؟! دفعه قبلی که دیدمش یک مهمانی دیگر تو خانه اش گرفته بود. سه چهار تا میوزیشن دعوت کرده بود که برایش بنوازند تا انتخاب کند که اسپانسر کدامشان بشود! نه اینکه مهمانی را به هوای آنها گرفته باشد. مهمانی را گرفته بود که خوش بگذرد. این کاری است که اینها توی مهمانی شان می کنند. بالاخره از هر لحظه زندگیشان باید استفاده کنند. وگرنه که خوش گذرانی خالی که وقت تلف کردن است! یکی از میوزیشن های آن مهمانی همان زوج کیوت بود که گمانم انتخاب شده بود. از جزییاتش خبر ندارم و نپرسیدم هم. ولی غیر از این با آنژل می شود رفاقت کرد؟ پارسال که دیدمش یک ساناز خوشکل تو خانه اش داشت. ساناز تربیت بدنی می خواند که لازم هم نبود بپرسی. همین که نگاهش می کردی می فهمیدی. پایان نامه می نوشت و غیر از آن هم به غذا پختن برای خانواده مشغول بود! میز چیده بود از این سر تا آن سر و آنقدر غذاهای خارجی که تو هم که خارجی ندیده ای! آنژل هم یک سیگار برگ دستش بود و هی از این ور خانه اش می رفت آن ور و تعریف می کرد که من دو تا شرکت دارم و خانواده ام من را فلان و من خانواده ام را فلان.
دیشب تا رسیدم. وسط آن همه آدم با داد و فریاد شروع کرد به معرفی این نویسنده گرانقدر! حالا یک چیزی از دوست های مشترکمان شنیده و هیچ نمی دانست که از چی حرف می زند. لعنتی تو جمع غریبه با من که این کار را نکن!  حتی تو جمع آشنا! من هم که دیدم واقعیت تا این حد تحمل ناپذیر است یکراست رفتم نشستم پشت بار و آنقدر ویسکی خوردم و آنقدر به خورد بقیه دادم که دیگر نفهمیدند کجا و چطور افتادند و خوابشان برد. واقعیتش تنها چیز خوشایند این دختره مشروب خوبش است. با این چیزهایی که اینجاها پیدا می شود خیلی فرق می کند. دفعه قبل هم هر چی بهش گفتم از کجا می گیری گفت خودم می آورم. دیشب هم همین را گفت. گفت سفر آخرم از لندن آوردم. گذاشتم تو چمدانم آوردم. خدایا یعنی یک نفر چقدر می تواند پشتش گرم باشد؟
و بعد شروع کرد تعریف کند که من در لندن بودم، خبر مرگ فلانی را به من دادند، و من نمی دانی، نمی دانی من، چقدر متاثر شدم. که فلانی چقدر پسر نازنینی بود و من چقدر دوستش داشتم و چقدر به من فلان کرده بود و من را دوست داشته بود، و من هم دوستش داشته بودم، اما نشده بود، چون می دانید؟ من کاملا لزبینم، کاملا لزبین منم. این همه من من را در حالی می گفت که سیگارش را گوشه لبش گرفته بود و نگاه حزن انگیزش را به دور دستِ سرامیک های کف دوخته بود. و در عین حالی که خیال می کردی حواسش دیگر اینجا نیست کاملا مراقب بود که کس دیگری مجلس را در دستش نگیرد. صدای فوق العاده بلند و قوی اش، موهای زبر و سیاه و خیلی خیلی بلند و خیلی خیلی افشانش، و اول شخص مفردش اصلا به هیچ کس دیگری اجازه بروز نمی دهد. اگر دو نفر در حال حرف زدن باشند و بخواهد یک چیزی بگوید آنقدر سر و صدا می  کند و می زند به شانه شان و درست مثل بچه ها هر کاری می کند که توجهشان را به خودش جلب کند تا اگر آب دستشان است بگذارند زمین بروند ببینند خانم آنژل چه مزخرف بی ربط دیگری می خواهد درباره خودش بگوید. حرف اهل کجایی شد و من بی عقل دهان سگ مصبم را باز کردم و گفتم اوریجینالی آبادان! که اصلا هم اوریجینال نیست. از آن به بعد یک ساعت تمام درباره اصالت آبادانی خانم آنژل داستان داشتیم. و اینکه چقدر آبادانی ها مهربان و خونگرم و مهمان نوازند و من چقدر مردم آبادان را دوست دارم. و من چقدر از مردم آبادان بدم می آید که مهربان و خونگرم و مهمان نوازند و بدتر از من یک ذره عقل معاش ندارند، وگرنه روی نفت نشسته باشی و نکبت آنجور از سر و رویت ببارد؟ از بی عرضگی شان است. مردم هر چه به سمت جنوب تر می روند ساده دل تر و دست و دلبازتر و مهربان تر و کم عقل تر و یک دنده تر درباره کم عقلی و ساده دلی شان می شوند. حالا بگو کلیشه است و ریسیستی و فلان است. همین است که من می گویم. از آنژل که دیگر کمتر نیستم من! اصالت جنوبی هم دارم این هم برای یک دندگیم درباره کم عقلی و ساده دلیم!
یک کلمه هم در جواب حرف هاش نمی گفتم. شاید نه خیلی به دلیل بی تمایلیم. دلیل واقعیش این است که اصلا مهلت حرف زدن به کسی نمی دهد. حتی مهلت تایید کردن حرفش را. آنقدراز هر دری گفت و هر چیز بی ربطی را به هم بافت و آنقدر رو پاشنه های خیلی خیلی بلندش از این طرف به آن طرف راه رفت و چرخید و داد زد و داستان کرد که بالاخره خسته شد و ولو شد روی مبل. آن وقت مهمانی حال مهمانی گرفت و از حالت کمدی استندآپ ناراحت در آمد. بعد یک زنیکه دیگری که آن طرف روبروی من نشسته بود و لزبین بود طبیعتا، شروع کرد از خودش بگوید. اسمش ندا بود. با اینکه ظاهرش، حرف زدنش و رفتارش کاملا پسرانه بود اما ته نگاه و شخصیت و صدا و حتی شکل صورت و فکش چیزی بود فوق العاده شبیه کارمندهای زن دولت. اکثر چیزی که می گفت درباره ناکامی های عشقیش بود و اینکه همه دوست دخترهاش استریت بوده اند و ایشان اصلا استریت جذب کن است. و اینکه دوست دخترت برود با یک دختر دیگری خیلی قابل تحمل تر از این است که برود با یک پسر دیگری. و به همه اینها ته لهجه مشهدی اش که اضافه می شد خیلی با نمکش می کرد و من هم که همه اش دنبال یک چیزی ام که یاد تو بیندازدم. اما همزمان که ندا همه اینها را می گفت من همه اش تو مقنعه و مانتوی اداری می دیدمش که موهای کوتاه مسی رنگش را حسابی پوشانده و زیر عکس امام نشسته و دارد دستورهای اداری به این و آن می دهد. آنقدر فکرش قلقلکم داد که رفتم نشستم کنارش و سر حرف را باز کردم و دست آخر معلوم شد رییس دفتر یکی از وزیرهاست که از اتفاق به کار ما خیلی هم مربوط است! این را که گفت جمعیت پاتیل با التماس دعاهایشان ریختند سرش. هر چه فکر کردم آخرش هم نفهمیدم یک نفر که چنین شغلی دارد چطور توی یک جمع غریبه این قدر از خفت و خاری های عشقی اش ناله می کند. حالا اگر همه شان هم رفیق جان جانی اش بودند من که اولین بار بود می دیدمش! من اینجا بیشتر از خودش تو مهمانی امنیتش را حفظ کردم! این جور که پیداست دیگر دوران محافظه کاری های این جوری تمام شده!
آنژل هم خسته و کوفته نشسته بود نزدیک من. گفتم ساناز چی شد؟ گفت فرستادمش خارج درسش را ادامه بدهد. و بعد آیفون فورش را در آورد که عکس ها و فیلم های مهمانی هایش با دوست دخترهای قدیمی ترش را نشانم بدهد و بعد آیفون فایوش را در آورد که عکس ها و فیلم های خوش گذرانی هایش با دوست دخترهای قدیمی اش را نشانم بدهد و بعد آیفون سیکسش را در آورد برای نشان دادن مهمانی ها و خوش گذرانی هایش با دوست دخترهای فعلی اش و بعد آی پدش برای مهمانی ها و خوش گذرانی های دیگرش، خارج هایش، لواسان هایش! در و داف های دور و برش که همه شان فکر پولند و او هم لارج است و ابایی ندارد خرج کند و اگر کسی دوستش داشته باشد زندگی اش را هم براش می دهد اما همین که می داند همه برای پولش دور و برش می آیند باعث می شود بهشان پایبند نباشد. خرجشان می کند، دوستشان می دارد، اما خب بهشان پایبندی ای ندارد. و اینها را که می گفت سوالی توی ذهن من بیدار می شد که سال ها خوابش کرده بودم. چون هیچ جوابی براش پیدا نکرده بودم. و اصلا نفهمیده بودم که این سوال جایی برای مطرح کردن دارد یا نه. سوال درباره بی ریشگی. هیچ وقت ندانستم که آدم باید یک پایبندی ای، یک اصولی، یک خط قرمزهایی داشته باشد یا نداشته باشد هم اتفاقی نمی افتد. هیچ وقت براش جوابی پیدا نکردم. اصلا نفهمیدم چرا بعضی ها هر کاری می کنند، هر کثافتی دارند، اما این جور حس بی ریشگی به آدم نمی دهند که بعضی های دیگر، با کثافت خیلی کمتر. اصلا کثافت بالا و پایین هم نه. اصلا کثافت هم نه. آنهایی که کنار خیابان می ایستند و رک و پوست کنده قیمتشان را می گویند و سوار می شوند و می روند کارشان را می کنند و پولشان را می گیرند چه فرقی با اینها دارند؟ چرا آنها اینقدر بی ریشه به نظر نمی رسند که اینها؟  یعنی فقط همین که با خودت و بقیه رو راست باشی کفایت می کند؟ 
سال ها پیش یک همکاری داشتم اسمش حکیمه بود. پدرش بازاری فوق میلیاردر بود. اینها دو تا خواهر بودند و دو تا برادر، و پدرش همه چیز را به نام پسرها کرده بود و استدلالش این بود که مادر شما یک پاپاسی به خانه من نیاورد و بهترین زندگی را داشت. شما هم هرچه دست خالی تر بروید خانه شوهر زندگی تان بهتر می شود. نمی دانست حکیمه کار می کند. حکیمه با همدستی مادر و برادر کوچکش با هزار ترس و دلشوره و صبح کشیک دادن که پدره برود بعد این بیاید بیرون و شب مثل موش خزیدن توی خانه که پدره نبیندش و اگر هم پدره می دیدش یا با زن برادرش ختم انعام رفته بود یا رفته بود بچه های برادرش را نگه دارد که زن برادرش برود دنبال چه کس کلکی. برای دویست سیصد تومن حقوق می آمد سر کار. این حقوق هرگز کفاف آن درد و مرض های ناشی از استرسی را که سال های بعد منتظرش بودند و چه بسا الان به سرش آمده باشند نمی داد. آخر پدره شوهرش داد به یکی از نوکرهای خودش. وقتی حکیمه از باباش و برادر بزرگ ترش و پسری که نامزدش شده بود حرف می زد همین حسی را داشتم که وقتی آنژل درباره خودش و کارها و تجربه ها و عشق هایش حرف می زد. ادبیاتش، کلماتی که به کار می برد، و خودخواهی و خود پرستی عجیبش. برای هزارمین بار حالی ام شد که به زن و مرد بودن نیست این ان و گه. انگار حرف بابای حکیمه درست تر است که هر چه بی پول تر باشی زندگی بهتری داری، اما خودش هم دلیلش را نمی دانست. انگار هر چه بی پول تر باشی آدم بهتری هستی! یا هر چه آدم بهتری هستی بی پول تر هستی! یا اصلا کی گفته آنهایی که این جوری نیستند بهترند؟!
دیگر نفهمیدم چطور شد. با اینکه امروز را به پاس زحماتم بهم مرخصی تشویقی داده بودند ساعت مغزم خودش زنگ زد و بیدار شدم دیدم سرمه ای آسمان تو پنجره آشپزخانه رنگ می بازد، موبایلم را نگاه کردم، 6 صبح بود. دور و برم را نگاه کردم، دیدم هر کسی یک طرفی افتاده و خواب نگو، بگو مرگ. از فکر اینکه چند ساعت دیگر بخوابم و بعد بیدار شوم و چشمم بیفتد بهشان خواب کلا از سرم پرید. پا شدم شال و کلاه کردم و زدم بیرون. از در که می رفتم بیرون یک دختر کوچک خوشکلی با کوله پشتی می آمد تو. با خنده و صمیمیت سلام کرد و گفت کجا با این عجله؟ با خنده و صمیمیت جوابش را دادم و گفتم باید بروم سر کار. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما