پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۴

0013

  دو دقیقه، پنج دقیقه حرف می‌زنی. با صدای گرفته ات، لابلای سرفه‌ هات و از میان شب و سرما خبر بد را می دهی و می گویی کار دارم و می روی. من اینجا می مانم و شماره هایی که نمی شود گرفت و راه هایی که باز است و نمی شود رفت و هی غصه و دلمشغولی. هی به خودم می گویم لعنتی این قصه تا به سر نرسیده قصه است. به سر که رسید تهش یک اسم است تو لیست هزار و یک شب . برای هزار سال دیگر که یک دانشجوی ادبیات فارسی براش پایان نامه ای بنویسد یا ننویسد.بنویسد یا ننویسد بسته یه قالیچه ای است که به سمت شرق پرواز می کند. سر راهش سوارش اگر بشوی آخر همه قصه ها همان می شود که هر شب بود. تیری و مرزی و مرگی و زهری و چشمی که خون می‌بارد. باور کن حتی  به سیزده به در سال دگر هم نمی کشید، اگر بادِ سردِ آرام سبزه ای بر زمین گذاشته بود. بدبختی ما اصلا همین است که سرزمین‌های خیلی دور تا خیلی دورند سرزمین‌های خیلی دورند. آفتاب که بزند، رو زمین سفت سرزمین هایی که می شناسی، اکثرا همان ریدن و خوردن است و رختخواب. آخ که دلم چقدر تنگ نگاه‌هایی است  که درست یادم نیست. هاف ریممبرد لفز اند لوکز که هیچ وقت مال من نبوده اند اما رگ .گردنم