0056

یک دختره اینجا هست، بدنامی اش در رفته سر غذا. حالا جایی که هر روز 5 تا سطل بزرگ غذای جلو مانده از ناهار را می ریزند جلوی سگ. دختره یک وعده غذای اضافی برمی دارد شب می برد خانه شان. لعنتی های بی کار، یک کاری کرده اند دختره را می بینم تصویر ظرف یکبار مصرف آلمینیومی غذا جلوی چشمم می آید. با بوی پیاز کباب یخ کرده. چه آنها که بدش را می گویند چه آنها که طرفش را می گیرند که ای بابا، شاید فقیره، شاید بچه داره! و این "دار" بچه دار را با لحنی می گویند که آدم یاد پدرش می افتد که بچه دار است.
امروز برادر کوچکه یک پشت اسمس می داد که یک شماره بهت بدهم اطلاعاتش را دربیار و جلوی جواب های سر بالای من به هر دری می زد که هر جور شده من را به این کار وادار کند. از التماس و مظلوم نمایی که من را فلان کرده اند بلان کرده اند بگیر تا رفتم زدم دهن یارو رو سرویس کردم و حالا تو حراستم! که نمی دانم تهدید بود یا می خواست عذاب وجدان بدهد. من هم به هر چی فکرش را بکنی متوسل شدم. از در شآن شما نیست و من از شما انتظار این را نداشتم که فلان کنی شروع کردم تا هر چیزی یک راهی داره و اگر خیلی ناراحتی از طریق قانون و آخرش رسیدم به بچه بتمرگ سر جات، تو اصلا گه می خوری. اما قبل از اینکه این آخری را بگویم سخن کوتاه کردم و زدم به حالا حالت خوبه و بعدا حرف می زنیم و خداحافظی و دیگر اصلا به گوشیم نگاه نکردم که ببینم اسمس داده یا نه و چی گفته. گوشیم همیشه سایلنت است. و صدی نود جواب تلفن نمی دهم. به خصوص وقتی اینجام. چند ساعت یک بار نگاهش می کنم ببینم چه خبر است و همه جواب ها را همان وقت با هم می دهم و دوباره می گذارمش تو جیب پالتوم که ریختش را نبینم. بقیه نمی دانم چطور تازه از آنجا که می آیند بیرون شروع می کنند یکریز با تلفن فک زدن. این قضیه بیشتر از همه این رفیق فضولت را کنجکاو کرده. سر ترجمه اش حالا راه به راه زنگ می زند و اسمس می دهد. بعد یکی دو تا هم تیکه آن لا و لو ها انداخت که حاجی شوهر کردی؟ من هم اصلا به رو نیاوردم و فقط در راستای کاری که بهانه کرده بود جوابش را دادم. 
کلا از خودم ناامید شدم. یا شاید هم من اشتباه می کنم که فکر می کنم باید به این و آن درست و غلط یاد بدهم. کی مگر به من یاد داد؟ کونم پاره شد تا همین را یاد گرفتم که برادرت است که برادرت است. 
شب ها آژانسم با همین دختره است که شبیه ظرف یک بار مصرف غذا شده. حرف هایم با برادرم را توی بوی پیاز کباب یخ کرده پشت ترافیک لعنتی جردن یا همان نلسون ماندلای خودمان که لعنت خدا بهش، نصف عمر آدم را می گیرد تا تمام بشود، شنید. بعد که قطع کردم شروع کرد سوال درباره اش بپرسد. این هم یک موضوعی است که اساسا باید بنشینم توی اینها مطالعه اش کنم. محال ممکن است که من مکالمه تلفنی یک نفر را بشنوم و بعدش بپرسم کی بود، یا چی بود. حتی تو رابطه های عشقی ام نه از طرف پرسیدم که با کی حرف زدی و درباره چی حرف زدی نه هیچ کدام ازم توضیح خواستند که با کی حرف زدم و درباره چی حرف زدم. ظاهرا بقیه زوج ها از هم می پرسند. هر چند که درباره رابطه هام دچار تردیدم کردی و حالا اصلا نمی دانم اسم آنها را می شود رابطه گذاشت یا نه! ولی آن موقعی که باهاشان تو رابطه بودم خیلی هم برای هم می مردیم و سن مان هم پایین بود و تک پر هم بودیم باز هم از این درگیری ها نداشتیم. حالا شنیده ام این زمینی ها این موضوع را تعبیر به این می کنند که برای طرف اهمیت قائل نیستی. نمی دانم واللاه تو سیاره ما که بر عکس این قضیه حکم می کرد! 
به دختره یک سربسته ای توضیح دادم که چی بود. بهم گفت: وای چقدر خوب مقاومت کردی.  یو ماست بی کیدینگ می! مقاومت؟! [بله انشاءالله فلسطین می بینمتان]. بهش گفتم چرا؟ گفت خب برادرته! یک جوری گفت برادرته، که دلم ضعف رفت. گردنش را کج کرد و لبخندش را ملیح تر کرد و یک نمه ابرو بالا برد و چشمش را ریز کرد و گفت: برادرته! کلا دختره همین شکلی هست. اینجا که دیگر خودش را این شکلی تر کرد میخواستم سر بگذارم به بیابان. حوصله نداشتم براش روضه خوانی کنم دیگر. همین جوری به این سن و سال رسیده، بلایی هم سرش نیامده. بقیه اش را هم سر می کند. برادرم که برادرم بود اصلا اسمسش را نخواندم که نخواهم درس بدهم بهش. این که هفت پشت غریبه است!
اینجا دارد شبیه کتاب خاطرات حاجی بابای اصفهانی می شود. بایدیک فکری به حالش بکنم!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما