پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۰

عاشقانه‌ای برای تو

از بچگی همه اصرار داشتند که من معلم بشوم. با همه‌ی دعواها و اختلاف‌هایمان، تنها کسی که هیچ‌وقت سعی نکرد در مورد مزایای معلم بودن متقاعدم کند پدرم بود. اینکه می‌گویم بچگی منظورم کودکی نیست. وقتی که مثلا وقتش است که آدم راهش را انتخاب کند. که انتخاب هم نمی‌کند با این جریان مختل زندگی که اکثریت ما داریم. نمی‌فهمم آن‌همه اصرار خانواده‌ به اینکه بچه‌هایشان بروند تحصیلات عالیه پیدا کنند برای چه بود. قضیه جوری بود که آن‌وقت‌ها اگر یک خانواده‌ی سطح بالای (این اسم و این تعریف را دوست ندارم اما برای شرح حس نوجوانیم به آن محتاجم) شهری را می‌دیدم که بچه‌هایشان دانشگاه نمی‌روند یا می‌روند هنرستان هاج و واج می‌ماندم. دوران دبیرستانم با انواع و اقسام کتاب عوض‌شدن‌ها و نظام عوض‌شدن‌ها گذشت. یک روز درس اختیاری داشتیم یک روز نداشتیم. یک روز مدرسه قانونی را می‌گذاشت یک روز برمی‌داشت. یک روز می‌گفتند‌ "آن‌ها" را سر ِهم می نویسند یک روز می‌گفتند جدا. هم‌سن و سال‌هایم بعضی‌هایشان اصلا نمی‌دانستند کلاس چندم هستند. نه رفوزگی تو کار بود نه فارغ‌التحصیلی. من پیش‌دانشگاهی رفته بودم همکلاسی دوران راهنما

من هم یکی از واژه‌های ناخوانای آن طومارم

معما زیاد سخت نبود دو فرشته در چاه و تکه‌ای نا‌خوانا از کتاب عهد عتیق داده‌های یکسان خروجی‌های متناقض سی پی یوی این خدا دیگر زیادی قدیمی شده اصلا بیا لطفی کن و من را از شناسنامه‌ات خط بزن خدا جان فرقی نمی‌کند تو باشی یا نباشی با این شکم جلو آمده یهود به هر حال تکه تکه‌ام می‌کند دیگر کسی هم‌آغوشی‌ات را هم باور ندارد

باد می‌وزید و من آرام آرام سرخ تر می‌شدم و باد می‌وزید و من شعله می‌کشیدم و باد می‌وزید و جرقه‌هایم را به این‌سو و آن‌سو می‌انداخت

من در چشم‌های تو خواب یک شعله‌ی کم‌ جان بودم که بادهای گرم و خشک آن تابستان سیاه از ته‌مانده‌ی جنگل‌های سوخته آورده بود هیچ‌ چیز به اندازه‌ی انکار تو خاکسترم نمی‌کرد انکارم کن که در این سال سخت آتش نیمه‌جانی  جنگلی را خواهد سوخت

جاده

همیشه تمام طول مدتی را که از جاده‌هایی رد می‌شوم که بین دوتا لاینش را بلوک‌های سیمانی بزرگ کنار هم چیده‌اند با خودم فکر می‌کنم که اگر تن یک آدم با همین سرعت کشیده بشود به این دیواره‌ی سیمانی، چه اتفاقی خواهد افتاد. بعد پاشیده شدن خون و کشیده شدن پوست و گوشت و استخوان تن و صورت روی این بلوک‌ها مدام توی ذهنم مجسم می‌شود. اینکه استخوان‌ها چطور خرد می‌شوند و یا ماهیچه‌ها ازشان جدا می‌شود و می‌ماند روی ‌دیواره. تا جاده تمام شود مدام همین است. اگر جاده خیلی طولانی بشود سردرد می‌گیرم. چون اصلا نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم. فقط در جاده‌هایی که بلوک سیمانی دوتا لاینش را از هم جدا کرده این افکار سراغم می‌آیند در حالیکه منطقیش این بود که در مورد کشیده شدن کف آسفالت یا دیواره‌ی تونل هم همین باشد. اما قضیه یک‌جورهایی منطقی نیست. یک چیزیش می‌شود!

سیمای زنی در دوردست

همه‌ی هزار بار دیگری را هم که سیگار به دست با بی‌خیالی و یلگی‌ای که مال خودم نیست، از وسط این پارک رد بشوم، "ملیکا جون" که هشتاد- نود درصد آدم‌هایی را که به اسم می‌شناسندش، اصلا نمی‌شناسد برای هزار بار دیگر با "خ" مشدد خواهد گفت: آخی بمیرم. تو هم مثل من آواره‌ای؟

ماتروشکا

تصویر
وقتی بچه بودم یک صندوق داشتم که نمی‌دانم از کدام ننه مرده‌ای بهم رسیده بود. همه‌ی ارثیه‌ای را که از این‌ور و آن‌ور بهم می‌رسید توش نگه داشته بودم. یک عروسک قرمز کچل. که آخرین تصویری که ازش تو ذهنم مانده، این بود که با صورت توی باغچه زیر باران افتاده بود و مامان می‌گفت برو بیار. می‌شوییمش. حیف است قدیمی است. و من با خودم فکر می‌کردم که عمرا از هیچ عروسک کچل قرمزی خوشم بیاید. قدیمی است که باشد. ریخت و قیافه ندارد. تازه چشم و ابرو و لپش را هم وحید و آذر با آن خودکارهای قرمز و آبی و سبزشان خرابتر کرده‌اند. کی جرات داشت بهشان بگوید نکنید؟ بچه‌های عمه مهین! یکی دیگرش یک عروسک باربی بود، با تمام بند و بساطش که مازیار از آمریکا برایم آورده بود و من بدون اینکه حتی ریخت و قیافه‌ی مازیار را یادم باشد همین‌جوری الکی عاشقش شده بودم. بسکه هی مادرم بهم گفته بود این را مازیار از آمریکا آورده. اوایل مادرم قایمش می‌کرد و نمی‌گذاشت باهاش بازی کنم. روزی یک ساعت شاید می‌داد دستم تا خرابش نکنم. شاید فکر می کرد بعدها حیفم می‌آید که چرا خرابش کرده‌ام. البته من معمولا می‌دزدیدمش. و بعد از آنکه از بوته‌ی آزمایش

اندوه

دردم بیشتر از این گرفته که مریم دیگر نازنین هیچ‌کس نیست