0051

همه جای شهر یک پوسترهایی علم کرده اند کنار خیابان ها و سر میدان ها و جاهای شلوغ و پر رفت و آمد، روش با فونت درشت با رنگ قرمز و سایه ی مبهم و لرزانی بک گراندش، نوشته عنایت آمریکایی. زیرش با فونت سیاه نوشته مثلا کودتای 28 مرداد. یا هفده هزار شهید فلان. یا فلان عراق.  یا حمایت از گروهک تروریستی فلان. اصلا نمی فهممشان. این کار دقیقا یعنی چی و دقیقا از کجاست و در شهری که هیچ صدای مخالفی وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد زیر لایه های شخصیت جمعی مردمش خفه می شود چطور این طرح مجوز می گیرد و در سراسر شهر اجرا می شود؟ چرا تصمیمشان را نمی گیرند بالاخره؟ مثل حکایت شیری که از این ور نعره می زد که حریف را بترساند و از آن ور از ترسش شاشیده بود به خودش. حالا اینها هر کاری می کنند بکنند. ولی اینکه این پوسترها به این گستردگی در سراسر شهر نصب می شوند درد دیگری را به یاد آدم می آورد. اینکه مردم پذیرای یک چنین تبلیغاتی هستند. این که پذیرای آن هستند البته واضح است و نیازی به دلیل و برهان ندارد. اما مردم هم پذیرای این شعارها هستند و هم پذیرای طاق نصرتی که آن طرف که طرفدارمذاکره و رابطه هستند قرار است برایشان بزنند و هم آن لا و لو ها در جمع های کوچک مستشان آرزو می کنند که بالاخره یک عنایت آمریکایی شامل حال همگی مان بشود. واقعا دلم تنگ شده برای آن زمان که امام زنده بود. همه تکلیف خودشان را می دانستند و همه هم به تکلیفشان عمل می کردند! کسی این جور بلاتکلیف و سرگردان نبود. هیچ کلاف پیچیده ای هم نبود که با یک نامه ی امام خیلی به سادگی باز نشود. خیلی ساده تر از خواندن و فهمیدن خود نامه! مثل نامه های این یکی نبود که همه چیز را بدتر پیچیده می کنند. اصلا فهم سیاست اینقدر مشکل نبود. آدم ها احتیاجی به جریان اطلاعات نداشتند. کتاب لازم نبود برای فهمیدن چیزها. همان روزنامه اطلاعات و جمهوری اسلامی و کیهان و دو تا شبکه تلوزیونی بسمان بود. قشنگ خوب و بد را تشخیص می دادیم. راحت حکم هایمان را می دادیم و شب هم سر بی دغدغه می گذاشتیم زمین خوابمان را می رفتیم. مثل حالا نبود که آدم یادش برود راست کدام بود دروغ کدام بود. که آدم سر یک قضاوت اتفاقا خیلی بی ارزش و یک اتفاق خیلی کوچک که سر آن قضاوت افتاده یک شب تا صبح خودش را بخورد و خوابش نبرد تا برود عذرخواهی کند.
در دستشویی را باز کردم. جمعه بود. کثافت از سر و روی دستشویی بالا می رفت. هیچ کس توش نبود. یکی نیست بگوید تو که عمدتا زیپ را کشیده ای، این یک جا هم بکش. همین جور که در را باز می کردم گفتم: بیا، این هم از وضع دسشویی شون. داشتم در را پشت سرم می بستم که تو آینه های دستشویی دیدم که کارگر مسئول این تمیزکاری ها آمد تو. هیچی. خیلی دستگاه گوارش سالمی داشتیم اینجا هم که سر وقت رفته بودیم به دادش برسیم یک کاری کردیم دردش را یادش رفت. برگشتم بیرون به زنه گفتم منظورم با شما نبود و بچه ها این جور و آن جور. خندید گفت می دانم. بعد رفتم تو کال سنتر و به بچه ها گفتم این جور شد و من رفتم بعدش عذرخواهی کردم. هفت هشت نفری که می شنیدند گارد گرفتند که بیخود! برا چی عذرخواهی کردی؟! حقشه! از صبح تا شب می خورن می خوابن یه دسشویی تمیز کردن کارشونه! من بودم همون موقع برمیگشتم و یک فلان هم میذاشتم روش.
فیلم هم که دیگر واویلا. یکی نیست بگوید موضوعی که توش هیچ حرفی برای گفتن ندارید به جز یک سری شعار که عملا یک سری شعارند و این آدم ها تو همان لحظه ای که دارند آن شعار را می شنوند همزمان دارند کاری را می کنند که شما این همه دارید ضدش شعار می دهید، اصلا چرا می روید سراغش؟ مردم بلیط نمی خرند که یکی نیم ساعت داد بزند سر رفیقش که ماشینت روغن می دهد طبیعت را خراب کردی! سوخت فسیلی فلان است بروید آفتاب بگیرید انرژی مورد نیازتان تامین شود!
تازه قبل از آن که دیگر بدتر. نیکی کریمی لعنتی. برو همان نقش های سایکویت را بازی کن. تو را چه به فیلم ساختن واقعا؟ یک جاییش محمدرضا فروتن زنش را یک جوری زد که پرت شد رو زمین و لبش پاره شد و بعد هم داشت زنه را با روسریش خفه می کرد. بعد یک دفعه ول کرد و رفت تو بالکن خانه شان سیگار کشیدن. و روی تصویر هم دلنگ دلنگ برایمان تار زدند!
می شود یک بار دیگر من بیشتر از خواب از تو ببینم؟

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما