0047

حالا خودت می دانی ولی من همان چایی را بیشتر دوست داشتم. این را نوشتم و بعد رفتم روی تبی که باز بود دوباره نگاهش کردم و دیدم همین یکی را هم همانقدر دوست دارم. روحیه را برگرداندی به بچه های تیم، اگر چه، خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی، چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی. امروز صبح که می رفتم راننده تاکسی چارتار گوش می داد. من هیچ وقت اینها را نفهمیدم. نفهمیدم خوبند، بدند، خوشم می آید، خوشم نمی آید. بسکه این دو تا رفیقم هی با هم به هم زدند و هی آشتی کردند و پسره از صبح تا شب و شب تا صبح یک بند چارتار گوش داد و مغز ما را خورد. یک بار که به هم زده بودند داشتیم یک مدرسه را تعمیر می کردیم. خانه بزرگی بود که شهرداری در اختیار یکی از این کانون های کودک گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم تعمیرش کنیم. نقاشی اش کردیم و آقای مهندسمان هم هر جا دیواری لازم بود دیوار می کشید. چون فضاهای خانه خیلی وسیع بودند. براش چه برنامه ها که نداشتم. می خواستم بچه های خودم را جمع کنم و با هم کتاب بخوانیم. چندتایی شان هم حسابی پایه و پیگیر قضیه بودند. پانزده، شانزده ساله. باران و رها و آقامیر و فاطمه. بعد سر یک ماجرای ابلهانه مدرسه رفت رو هوا. یعنی برای من رفت رو هوا. وگرنه که سر جاش است و دارد کارش را می کند. یک بچه مهاجر ده، یازده ساله غیرقانونی که با پسری 27 28 ساله زندگی می کرد که می گفت عموم است و تو خیابان واکسی و این چیزها بود. و مواد فروشی هم برای عموش می کرد. و خدمت های دیگر هم. یک شب معلوم نیست چرا آواره خیابان بوده و یکی از فک و فامیل این اولیای مدرسه پیداش کرده بود و تحویل مدرسه داده بود. اولیای مدرسه در واقع اولیای کانون بودند و از این چپ‌های زمان انقلاب. بچه را می ترسیدند نگه دارند. همه شان. نفهمیدم چرا. آخرش تصمیم می گیرند بگذارند تو مدرسه بخوابد. سرایدار مدرسه یک زن و شوهری بودند که یک دختر هفت ساله و یک پسر یک سال و نیمه داشتند. مال دور و بر مشهد بودند. زنه تا بخواهی آدم حسابی و مرده تا بخواهی جاکش و حرامزاده. تیغ آفتاب تیر ماه زنه رو پشت بام پوشال کولر عوض می کرد و مرده تو حیاط پر و پای دخترهای نوجوان مدرسه را که والیبال بازی می‌کرد دید می‌زد. اولیای مدرسه صد تومن به زنه و سیصد تومن به مرده حقوق می دادند. زنه می‌گفت مرده تو دهشان زمین و خانه و اینها دارد به نام مادرش کرده و زیرش یک وکالتنامه ای از مادره گرفته که کارهاش را خودش راست و ریست کند. دنبال وکیل می گشت که کپی اینها را ببرد دادگاه شاید قاضی ببیند که این دارد حق بچه هایش را به باد می دهد. دکترها براش دنبال وکیل می‌گشتند! پسره را می‌گذارند پیش اینها. حالا پسره یک کلمه هم حرف نمی‌زد و اسمش را هم کسی نمی‌داند. فقط بر و بر نگاه می‌کرد. جوری که می گفتیم شاید پاکستانی است، شاید فارسی نمی فهمد. دو سه شب می‌خوابد تو مدرسه و اینها  براش یک کلاس را گرم می کنند و سیرش می کنند و حمامش می دهند تا بالاخره سر حرفش باز می شود. آن هم با یک آدم بی ربطی که آشنای اولیای مدرسه بود و یک شب آمده بود پسره را ببیند. این جوری بود که می آمدند پسره را ببینند. یک مجسمه عتیقه که هزاران سال است سمبل بدبختی است پیدا کرده بودند، ملت را خبر می کردند بیایند ببینندش. انگار موزه است. یک شب زن سرایدار می رود نان بگیرد. مرده داشته فوتبال می دیده. زنه فکر می کند تا یک سر کوچه رفتن و نان گرفتن دو دقیقه طول می کشد. بچه ها را گذاشته و رفته. وقتی برمی گردد پسره و بچه یک سال و نیمه غیبشان زده. شبانه یک محله موتور سوار را بسیح می کنند تو خیابان ها که دنبال بچه بگردند. محله به داشتن موتورسوار فراوان معروف بود و یکی از بدبختی های مردمش همین زیاد بودن موتورسوار بود. این وسط مردک زنه را به باد کتک گرفته بود که چرا در را قفل نکردی رفتی نان خریدی. آقا آن وسط حتی نقش مترسک را هم نمی خواست قبول کند. درد سرت ندهم، شش هفت ساعت بعد یک سرباز تو پارک طالقانی دوتا بچه را با هم می بیند و شکش می برد که بچه تپلو با لباس صورتی و تمیز و ترگل ورگل تو بغل این بچه گدای بدبخت چه کار می کند. بچه ها را می برد به نزدیک ترین پلیس آنجا تحویل می دهد. خلاصه بچه یک سال و نیمه ساعت یک نصف شب در آغوش زخمی مادرش بود و بچه ده ساله در پلیس امنیت زیر لگد پلیس استخوان هاش له می شد. تا اولیای مدرسه خودشان را برسانند پلیس امنیت بچه را له و لورده می کنند. از این ور افغان‌های آن محل می‌گردند یکی از فک و فامیلشان را پیدا می‌کنند که خارج است و برای امنستی کار می کند. یارو یک روزه ترتیب فرستادن بچه به کانادا را می دهد. اولیای مدرسه سر لج و لج بازی‌ ایرانی افغان که بین کارمندهاش پیش آمده بوده (که همه اهل همان محل بودند) بچه را  به افغان ها نمی دهند. با این دلیل که نمی دانستند که آن کسی که این حرف ها را زده کی بوده و چقدر ماجرا صحت دارد! کبری یک دختر 20 ساله افغان بود که هر چی بگویی بلد بود و آنجا معلم بود. به پهنای صورتش اشک می ریخت که این همه برابری برابری می کنند حالا سر اینکه ایرانی ها یک حرفی زده اند حتی حاضر نیستند با ما حرف بزنند ببینند قضیه چی است. اولیای مدرسه بچه را از پلیس امنیت تحویل می گیرند، و به عموش تحویل می دهند. و بچه و عمو ناپدید می شوند. سر همین قضیه من دیگر سراغشان نرفتم. دلم برای بچه ها تنگ می شد. اما بعدش که فکرش را کردم دیدم قضیه چیزی بیشتر از خودارضایی نیست. تهش هم تلخی می‌ماند، تلخی تنهایی. شب هایی که مدرسه را رنگ می زدم خیالم سراغ هر چیزی می رفت به جز چنین داستانی. همان شب هایی که این دو تا هی به هم می زدند و پسره بیچاره مان می کرد بسکه قفلی بود روی یک آهنگ. یک شب آنقدر نوازش ابی را هی تکرار کرد، تکرار کرد تکرار کرد که تا عمر دارم اگر صداش را یک جایی بشنوم دچار فروپاشی عصبی می شوم. (من هیچ وقت ابی گوش نداده ام. تو آهنگ هام نداشته ام هیچ وقت. دنبالش نبوده ام. اما همه آهنگ هاش را حفظم. از دست این دور و بری هام) هر وقت یکی از آهنگ‌های آن شب‌ها را می شنوم دلپیچه می‌گیرم. برای همین نمی‌توانم قضاوتی درباره‌شان داشته باشم.
اینجا، تو تاکسی هم دلپیچه گرفته بودم بعد یک جاییش یارو خواند: برده طاقتم جدایی. و توی دلم، و همه جام خالی شد. از تاکسی که پیاده شدم داشتم زیر لب می خواندم باران تویی، به خاک من بزن. بعد خودم خنده ام گرفت. و فکر کردم این عتیقه ای که منم فقط تو زندگیش همین غم هجران را کم داشت که آن هم حاصل شد. کلا مرخص شدم. 
 امروز آفم بود. مثل اسکل ها پاشدم رفتم سر کار. الان آقای مدیر داخلی سینما آمد گفت امشب فیلم کوچه بی نام است. تو برنامه ای که دستش بود نگاه کردم دیدم انگشتش روی لیست سه شنبه حرکت می کند، نه دوشنبه. تمام طول روز را صبورانه به مردم توضیح دادم که چه کار کنند و استراحت نرفتم که به تارگت برسم و عملکردم پایین نیاید و کارانه ام کم نشود، برای اینکه حالا تو تایم شیتم بزنند اضافه کاری بدون مجوز! اینها همه به درک! چقدر برنامه ریخته بودم سه شنبه چهارشنبه ام را بخوابم. هیچی.
داشتم راه می افتادم بروم سمت سینما آقای مدیر را دیدم تو راهرو. آقای مدیر داخلی نه. آقای مدیر همیشگی و محبوبمان. گفت داری میری؟ گفتم دارم میرم سینما. گفت: آهان، میری (محصول) بفروشی؟ از روز اولی که بهم ایمیل دادند که تو باید بروی تو سینما همه‌اش منتظر این بودم که دوستهام تو سینما ببینندم و بگویند: ئه؟! (محصول) می فروشی؟ خنده ام گرفت. گفت: خب خوبه از این فضا میای بیرون. من خداوکیلی نمی فهمم این فضا چه مشکلی دارد که همه درباره اش اینجوری حرف می زنند. فضا بهتر از این واقعا که امروز یک دختره زنگ زده بود تنظیمات می خواست؟ تو قربونت برم عزیزم جونم، ای وای خانوم ببخشید من ننوشتم تو رو خدا فلان زرنگ بود. اما تو فهم دستگاهش خنگ ترین آدمی بود که تا به حال دیده و شنیده بودم. بهش گفتم: شبکه، حالت، فلان، هر چی می گفتم بعد از من تکرار می کرد. بعد از یک ساعت گفت: ای وای خانم جون ببخشید من ننوشتم فکر کردم حفظ می شم. میشه لطف کنی دوباره بگی بنویسم؟ من پیش خودم گفتم تقصیر خودته، اگه از همون اول تاکید می کردی خودکار و کاغذ بردار بنویس سی ثانیه هم طول نمی کشید. این که تازگی در همه چیز می گردم تقصیر خودم را پیدا می کنم بهم صبر ایوب واری در مقابل آدم ها می دهد. یک بار دیگر گفتم نوشت. مثل جزوه های دانشگاهشان نوشت: در منوی حالت سه گزینه وجود دارد که ما گزینه فلان را فعال می کنیم. دقیقا همین جوری بعد از من تکرار می کرد و می نوشت.  من هم می دیدم این جوری است بعد از اینکه او تکرار می کرد یک بار دیگر برای تایید تکرار می‌کردم. بعد که تمام شد گفت خب من چطوری این کارها رو بکنم؟ باید اینا رو پیدا کنم فعالشون کنم؟ هیچ ایده ای درباره منوهای دستگاهش نداشت. بهش گفتم الان دستگاهت روشنه؟ گفت آره. گفتم رو صفحه ش چی می بینی؟ گفت هیچی سیاهه. گفتم: دکمه کناریشو فشار بده. گفت نوشته: قفل - باز کردن. گفتم اگر قفل را بگیری بکشی سمت باز کردن باز میشه. باز کرد. بعد گفتم حالا چی می بینی؟ عکس وال پیپرش را برام توضیح داد! دقیقه هفدهم براش آدرس فروشگاه را سه بار تکرار کردم تا نوشت تا حضوری بیاید برایش انجام بدهیم. از این بهتر هم آدمی برای سر و کله زدن هست؟ پشت تلفن همه شان عین مریمند. بعضی هایشان پرمدعا هستند. اما با آنها هم خوب می شود بازی کرد. بهتر از همکار و رییس پر مدعا و روابط اداری احمقانه است. بهترین خوبی اینجا همین است که می شود در انزوای کامل به سر برد. بدترین بدی اش هم این است که نمی شود از این انزوا لذت برد. در تمام طول روز یک ثانیه هم برای نفس کشیدن نداری.
سر استندی که می خواستند بگذارند تو سینما، یکی از کارمندهای ارشد روابط عمومی را با کارگرها فرستاده بودند که شخصا هماهنگی ها را راست و ریست کند. وقتی رسید سر و روش خاکی و عرقی و داغان بود. سوار کردن استند را برای آقای مدیر داخلی و کوهیار توضیح داد. آقای مدیر داخلی گفت این کار یک نفر نیست. آقای ارشد روابط عمومی گفت: شما هم سرش رو می گیری دیگه. آقای مدیر داخلی خیلی با ادب و احترام توضیح داد که هر کس شرح وظایفی داره و وظیفه من این نیست. آقای کارمند ارشد روابط عمومی جوابش را داد: من هم کارمند ارشد روابط عمومی ام اما از صبح دارم پشت نیسان حمالی می کنم. آقای مدیر داخلی گفت: چه ربطی داره دوست عزیز؟ بنده عرض کردم شرح وظایف افراد مشخص هست. کارمند ارشد روابط عمومی پرید تو حرفش که ای بابا داداش من اگه به سواده که فک نمی کنم من از شما کمتر درس خونده باشم اگه به پوزیشنه من هم در سطح مدیریتم، من میگم کاره همه یه دستی می گیرن تا تموم میشه. هر چه آقای مدیر داخلی سعی می کرد در چارچوب شرح وظایف صحبت کند کارمند روابط عمومی چارچوب را خراب تر می کرد. من یک دستی زدم دیدم وزنی هم ندارد، فقط قدم درست به بالاش نمی رسید. به کوهیار گفتم بردار ببر اونجا علم کن تا اینا به نتیجه برسن. رفت علم کرد. نیازی هم به نفر دوم نبود. قضیه را بدون دخالت دست مدیریت کردم. یکی از شرح وظایف من آنجا این است که اختلافات و یا ابهامات بین کارکنان جشنواره و هر چیزی مربوط به ما را حل کنم یا توضیح بدهم. اما چیزی درباره دخالت دست مشخص نکرده اند.
تو سینما یکی هست، درست مثل گوژپشت نوتردام. همان شکلی کج و قوزی. مسئول انداختن چراغ قوه در تاریکی سینماست تا مردم به صندلی شان برسند. بهش هدیه های تبلیغاتی دادم. بعدش آمد کنار کانتر شروع کرد سوال پرسیدن. هر چی را هم جواب می دادم می گفت می دونم می دونم. مهم ترین مساله اش این بود که ارزانترین اینترنت را داشته باشد. اما هر چه سعی می کردم توضیح بدهم می گفت می دونم می دونم. دربان آنجا هم تا هدیه تبلیغاتی را گرفت توش را نگاه کرد و گفت من پنج تا بچه دارم. سی و چند ساله می خورد. برگشتم براش چهار تای دیگر بردم جایزه اش که باز هم بزاید.
فیلم هم مهم ترین نکته اش باران کوثری بود که چاق بود و پلنگ. واویلا. دارد یک چیزی می شود. خوب بود. ولی آنقدر بدبختی از زمین و آسمان می‌بارید سرشان که اشک آدم در می آمد. داستان هم خانواده مذهبی و دردسرهای دخترهایی که ننه بابای مذهبی دارند و بلاهایی که از زمین و آسمان سر آدم های بدبخت سرازیر می شود. از مزه نمی برمش.
خیلی کنجکاوم بدانم این نقاشی را دقیقا از کجا پیدا کرده ای. قبلی را هم همین طور.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما