0062

حالا دیگر نیست شبی که آژیر آتش نشانی را نشنوی به نشاندن این آتش نهفته که به جای سینه ها مزاج ها را آتشین کرده، که نمی سوزاند، منهدم می کند و متلاشی و همان به دنیا که می آید می میرد.
یک شبی تو بچگیم، خیلی بچگیم، آنقدر بچگی که پیش پدر و مادرم می خوابیدم مادرم هراسان بیدار شده بود و دست می کشید روی پتو و پای من و من را بیدار کرد. بعد بقیه اش را یادم نیست. باید بابا آرامش کرده باشد و خوابانده باشدش. باید خیال کرده باشند من خوابم برده، که مامان خوابش را تعریف کرد. خواب دیده بود همین جور که خوابیده ایم یک چیز سیاهی که آتش از توش می آمده بیرون آمده روی پای من و شروع کرده من را بسوزاند. چرا باید کابوس مادرم را می شنیدم؟ و چرا جرات نکردم بهش بگویم شنیدم و بچسبم بهش و ترسم را تو مهربانی اش خالی کنم؟ فقط ترسیدم. و مچاله شدم تو ترس و تنهایی ام و همه سال های بعد از آن همه اش را ریختم روی همان اولی.
می گویند قوت آدم ضعف آدم است. بعد من قضیه را برعکس می روم بلکه قوتم را پیدا کنم. پیدا نمی کنم. نه که خدای نکرده فکر کنید که نیست!
خودم را گم کرده ام توی کار. هفت ماه است اینجام شانزده روز مرخصی باقیمانده دارم. هیچ دلبستگی ای برای خودم جور نمی کنم. از سر کار می آیم و الکی به اینجا ور می روم تا خوابم ببرد. اینجا خوبی اش این بود که خیلی غیر واقعی بود. با وجود اینکه احتمالا واقعی به نظر می رسید. اساسش یک سری رویا بود. الان یکهو واقعی شد. منضم شد به همین جهان تلفن پشتیبانی. همین جهانی که مریم سندروم داونی ندارد که دل آدم را خوش کند. تنها مریم سندروم داونی که دارد دل آدم را ناخوش می کند. همین جهانی که توش اگر شعار ندهی یا گردن نزنی، یا به رگبار نبندی نه می شنوندت، نه هوایت را دارند. بعد شاکی هم می شوند، نقد هم می کنند. خودتان ساخته ایدش دست تو دست هم. فقط زر زر مفت می کنید که سهم تقصیری را که حس می کنید از گردن خودتان وا کنید. تقصیر خودم شد که واقعی اش کردم. همین یک راه فرار را داشتم که بستمش به روی خودم. تیشه زدم به ریشه نهال هایی که تو داستان خز بیژن نجدی ام کاشته بودم تو خودم.
بزن بر دل ز نوک غمزه تیرم. من دیر سوزم. نم دارم گمانم. کبریت را بکش و نگه دار تا شعله بکشد و پرده بینداز و بزن راه عراق. تا صبح را مطمعنم که گرمت می کنم! همین جور که حالا، جای اینکه سرد و تنها باشم گرم و آرامم نمی دانم چرا.  (و نمی دانم چرا فکر می کنم باید سرد و تنها می بودم الان).
 بروید بمب های بزرگ تری برای شادی تکه پاره تان بسازید. اخبارهای آن طرفی هایتان را پر کنید از جشن زیبای آریایی که عن مال شده و این طرفی هایتان را از پیام های هشدار که تا به امروز چند نفر به بستری های بیمارستان سوانح سوختگی تهران اضافه شدند. این ها هم سر تمرین مشقی مجروح شدند که خودتان بهشان می دهید.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما