0058

اسفالت را هم دوست دارم. ترک دارد، اما درد نمی کشد. مثل آن زنی که می شناختم. زمستان بیست و پنج سال پیش، کنار حوض، روی خون ترک پاش می نشست و رخت ها را چنگ می زد. گاهی دیده ام جوانک های لاغر، روی ترک هاش قیر می ریزند. اما این جور درست نمی شود، پوستِ له شده زیر لاستیک داغ، خاکستری و جذامی. مثل این است که از این ها را بمالی به ترک پای آن زن. از این هایی که این ها پف زیر چشمشان را پشتش قایم می کنند.
بالا سرم خیس است. درد را بیشتر می کند. خوب است آب جوی سیاه است. وقت هایی که سنگفرش کف جوی از پشت آب پیدا می شود دیگر امانم را می برد.

پیاده شدم. باران ریز ریز می رود تو پوستم. تیر می کشد. بعد درد می آید. هزارتا سوزن تو همه جای بدنم فرو می روند. زنده می مانم. درست همان وقت که دارم می میرم زنده می مانم. رو صندلی نشسته ام. تصویر برفکی سیاه و سفید مانیتور می رود توی سیاهی و بعد توی سفیدی و همه چیز درخشان و واضح می شود. یک تکه گوشت توی خون های پاشیده کف سنگ توالت.  و  دستم روی دیوار و دوباره همه چیز آرام می گیرد سر جاش.

گفتند امروز هیچ پانزده دقیقه ای نداری.

ناهار نخوردم. آمدم اینجا. کنار جعبه واکس. باران تو ساختمان های خاکستری نفوذ می کند و لی درد نمی کشند. بعد توی دود غریبه ترین سیگار دنیا شعر می شوی. 

سرگیجه ام توی آژانس محو می شود. همه چیز سر جای خودش می رود. صدای راننده سر جای خودش می رود و می گوید: می خواهید برم درمانگاه؟ نه. ظهر است. همین روزهاست که عذرم را بخواهند. آفتاب ابرها را پاره پاره می کند. چشمم می سوزد. می دوزم به پیاده رو. پیاده رو را شکسته اند. بیست تا جوانک تو لباس سبز، لقمه های چلو کباب را لای نان می پیچند و دو تا لپشان را پر می کنند. همه لاغر. بیست تا جوانک لاغر دیگر پیاده رو های جدید را کار می گذارند، از سنگ هایی که بیست تا جوانک لاغر دیگر در کارخانه خرد کرده اند، از صخره هایی که بیست تا جوانک لاغر دیگر از کوه کنده اند. کوهی که به هیچ اتاق و هیچ دختری نرسید.

باید بخوابم

باید همیشه هم جواب نمی دهد. شب ها بهتر می شود. نور مهتابی مثل نور خورشید می کند باهام. می روم زیر سایه. سایه هر چیزی که شد. بهتر می شود. فرقی نمی کند هر چند. شب صدای نفس کشیدنش را  از زیر پوستم می شنوم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما