0046

روز دوم فیلم دیدم. بعد از اینکه کارم تمام شد رفتم تو سالن و پشت همه صندلی ها ایستاده بودم. تکیه داده به دیوار. بالای پرده را نمی دیدم. اگر می نشستم رو زمین هیچی نمی دیدم. باید نصفه نیمه می نشستم تا همه چیز را ببینم. داشتم وامیدادم که مدیر داخلی سینما آمد تو. اسمش سعید است. تو تاریکی سالن رفتارش صمیمی تر بود. وقتی رفتم که باهاش خداحافظی کنم، بعد از فیلم رسمی تر بود. گفت چرا نمی شینی؟ گفتم صندلی ها پره گمونم، بعدم دیگه باید برم. گفت ردیف اول من همیشه سه تا صندلی خالی دارم. برو به این دوستتم بگو بیاد برین بشینین. دوستم منظورش کوهیار بود. امروز کشتمش. همان نیم ساعت اول گفت امروز بد اخلاقید. ماجرا این بود که باید یک شال بنفش بیندازیم دور گردنمان. امروز سر کار دادند به من. دو تا هم دادند که بدهم به پسرها. کوهیار دیر آمد. دادم بهش گفتم بنداز گردنت. شروع کرد نق نق: چه کارش کنم، سرم کنم؟ ای بابا این چرا دخترونه اس؟ ریشه هاشو میشه بچینم؟ دریغ از یک لبخند که بهش بزنم یا حتی سرم را برگردانم نگاهش کنم وقتی غر می زد. عوضش روم به سمت تلوزیون سینما بود که صداش می آمد. اما بسکه دور بود و اکو داشت نمی فهمیدم چه می گوید. شبکه چهار  بود. یک سری آدم‌هایی بودند که می‌آمدند حرف می‌زدند. وسط هاش عکس پاپ  و اوریانا فالاچی و جورج دبلیو بوش و ساموئل هنینگتون و تری جونز و چند تای دیگر را پشت سر هم نشان می داد و بعد یک تصویر گرافیکی به لحاظ بصری خیلی زشت و کم مایه با خون و آتش و یک ترکیب هیولا که روش نوشته شده بود: اسلام هراسی در غرب. 
کوهیار وسط غرغرهاش گفت به چی اینقد دقیق شدین؟ گفتم می‌خوام ببیننم چی میگه. گفت چی میگن؟ من الان می رم ازشون می پرسم. یک چند لحظه‌ ای مکث کردم تا حرفش را بفهمم. فکر کردم مزه ریخته. نگاهش کردم و گفتم چی؟! اخم ناخواسته ای هم اینجور وقت ها می آید که اگر کسی من را نشناسد فکر می کند باید خودش را جمع و جور کند. یکی دوبار که کارشان با من به بگو بخند بکشد آن اخم برایشان بیشتر خنده دار می شود. کوهیار گفت اون آقاها رو می خوای بدونی چی میگن دیگه؟ تلوزیون تو سقف نصب شده بود زیرش دو سه نفر داشتند با هم حرف می زدند. یکی شان یک پسره ای بود که دیروز که آمدم بعد از دو ساعت علافی و منتظر بقیه آدم ها نشستن، آمد تو سینما. با رفیقش بود. بچه خوشکلی بود و هر دو تا کت و شلوار اسپرت یک دست داشتند. و دک و پزشان هم خیلی بود. برای همین خیال کردم بچه های ما هستند. بهش همین را گفتم. گفتم شما بچه های ما هستید؟ خیلی صمیمی و خوشرو بود.گفت چی؟ گفتم فلان جا. گفت آهان، آره، به ما گفتن شما رو پیدا کنیم. گفتم شما بچه های اون یکی جا (شرکت همکار ما) هستید؟ خنده و خوشرویی اش یک کمی محو شد و یک جور هاج و واجی گفت نه. بعد آن یکی گفت من تصویر بردارم و باید استندتان را بگذارید فلان جا تا من جلوش مصاحبه بگیرم. استند هنوز نیامده بود. امروز دوباره پسره را دیدم. همان بچه خوشکله را. دیدم که خبرنگار ویژه شبکه خبر است. همین که میکروفون را دستش می‌گرفت و جلوی دوربین می ایستاد، دخترهای نوجوان و تازه جوان، حلقه شان را دور دوربین تنگ تر می کردند. حتی به عوامل فیلم هم نگاه نمی کردند. البته عوامل داغانی هم بودند. پیر پاتال و دری وری. خلاصه خیال کردم  پسره لابد سلبریتی ای است برای خودش و عادت دارد آدم ها بشناسندش.
به کوهیار گفتم: تلوزیونو می‌گم. گفت: آهان، فکر کردم اونا رو میگی، ولش کن بابا، اینا دری وریه. من باز هم البته که چیزی نگفتم. و همچنان به تلاش برای تشخیص صداهایی که اکوهایشان را می شنیدم مشغول شدم. بیچاره هی خواست ارتباط برقرار کند، نتوانست. تقصیر من هم هست. اولش با آدم‌ها گرم می گیرم بعد که حال نمی کنم دیگر نمی توانم همان گرمای اول را ادامه بدهم. می خورد تو ذوقشان. ولی این یکی دیگر زیادی و به سرعت هم خودمانی شد. (وسط کتاب خوندن یه نفر حرف می زنی آخه؟) بعد لابلای حرف هاش از یک آدم هایی حرف می زد که من اصلا نمی شناختم. همزمان که بهش گوش می کردم فکرم سخت مشغول این بود که چه کار کنم و چه گیری افتادم و اینها. الان هر چی فکر می کنم یادم نیست اصلا که چی می گفت. یک سری خاطره هایی از این جا و آن جا از دوست هاش می گفت. اسمشان را در آخر ماجرا می گفت. جایی که گفتنش دیگر اصلا هیچ لزومی نداشت. یعنی از اول هی گفته بود دوستم فلان کرد و این جوری شد و بعد دوستم فلان گفت و اینها. و بعد ناگهان در آخرین جمله یک دفعه اسم دوستش را می گفت: محمد حسین مرده بود از خنده. یا مثلا محمدرضا. که از اتفاق، او هم مرده بود از خنده. 
نیامد فیلم را ببیند. گفت من از فیلم زیاد خوشم نمیاد. دروغ هم می گفت. یک برنامه فیلم های جشنواره را خریده بود و همه شان را هم می شناخت. من نگاه کردم. سه چهار تا را می شناختم و یک چند تا هم اسم آشنا. 
وای که چه ستمی بود ردیف اول فیلم دیدن. ایران برگر با شرکت هر چه بازیگر که فکرش را بکنی و ملقمه ای از هر چه داستان که فکرش را بکنی. رومئو و ژولیت را با یک داستان انتخاباتی دو قطبی که از مطالبات زنان و فاصله طبقاتی و رانت و مناظره و فیلان همه را در خودش جا داده بود در یک روستای لرنشین مخلوط کرد. تنها خوبیش همین بود که آخرش آن اشتباه احمقانه‌ی همیشگی پیش نیامد و رومئو و ژولیت زنده ماندند و ازدواج کردند. و پدرهایشان هم ناگهان آن دو تا کبوتر را که در لباس عروسی دیدند تصمیم گرفتند کینه هایشان را کنار بگذارند. ولی خب خوب خندیدیم. یک دختره پشت سر من بود که خودش را کشت از خنده. من هی می خواستم پا شوم آب بیاورم براش نمیرد.
ولی تا قبل از شش که بروم فیلم را ببینم بیچاره شدم. یک کم کتاب خواندم، امروز شلوغ تر بود. نمی شد به اندازه دیروز ریلکس کنی و کتاب بخوانی. یک کم تو مخی های کوهیار را تحمل کردم و یک کم هم بهمن خونین جاویدان گوش کردم. همین مدیر داخلی سینما، وسط های سانس اول، وقت بیکاریش رو یک صندلی لم داده بود و کانال تلوزیون را عوض می کرد. یکی از شبکه‌ها خواند لاله ها قامت سرخ عشقند و رد شد. دوباره فیل ام یاد هندستون کرد. آنقدر یاد هندستون کرد که حتی خمینی خمینی اش هم دیگر تو مخم نبود. گشتم تو ساوند کلاود پیدا کردم و گوشش دادم. کوهیار گفت با گوشیتون بازی نکنین درستونو بخونین!
 نمی‌دانم چرا اینقدر تو مخم است. کلا من با مارکتینگ جماعت حال نمی کنم. نمی دانم چرا. یک روحیه ادب و احترام و صمیمیت تخماتیکی دارند که اصلا هم واقعی نیست. یک مرضی هست که اسم خودمانی اش این است که آدم ها شبیه شغلشان می شوند. سندروم نمی دانم چی چی شغلی بهش می‌گویند. مثلا اینکه معلم ها زیاد حرف می زنند (شما نه)، یک عادتی است که از شغلشان می‌گیرند. اینها هم انگار دوست شدن با آدم ها را از روی رابطه اقتصادی شان با بازار هدفشان یاد می گیرند. هر بار به سمتم می آیند با خودم می گویم خب الان چی رو می خواد پرزنت کنه. نمی دانم. کلا در من دافعه ایجاد می کنند.
روزی دوازده ساعت سر کارم. صبح ها لاگین و عصرها هم به همین وضع. و بعد هم گوشه تختم و هدفون و همین ها و وسطش، خواب.
وقتی هم میاد چایی رو بده دستت، باید نگاش کنی. همون شکلی که کشتیش.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما