پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۶

Smoking Kills!

تصویر
اولین باری که سیگاری روشن کردم و سعی کردم بکشم هفت هشت سالم بود. اون موقع ما پنج نفر بودیم که توی بیست متر جا زندگی می‌کردیم. البته یه حیاط خیلی بزرگ داشتیم. برغم اقلیم نسبتا سردی که اون منطقه داشت، انگار مردم فضای باز بیرون رو به فضای زیرسقف ترجیح می دادن. ولی اکثر روزای زمستون و پاییز مجبور بودیم زیر سقف باشیم. بابا خیلی سیگاری بود و هست. مامان هیچ وقت سر این موضوع باهاش کنار نیومد. یعنی توی اون سی سالی که من باهاشون زندگی کردم هیچ وقت از این جنگ خسته نشدن و دست برنداشتن. مامان فقط و فقط استدلالش این بود که بچه ها و من نمی خواهیم دود بخوریم. و بابا جوابش این بود که سی سال خونه پدرت دود خوردی چیزیت شد؟ یادم نیست اگه یه زمانی از این جر و بحث بدم می اومده. تا جایی که یادم هست بهش عادت داشتم. جر و بحث های کم تکرارترشونو دوست نداشتم. بدم می اومد. اما این یکی یه روتین بی خطر شده بود. لابد یه جور ابراز خود. اولین باری که تو زندگیم دیدم بابا سیگارشو برداشت برد توی حیاط کشید بالای سی سال داشتم. برای همین تعجبی نداشت که چشمام چهل تا شده بود. نشسته بود پای گل‌های رزش و با ریتم نامجو می‌خوند

ایستاده در مه دود فوتوشیمیایی

تصویر
تو ویژه نامه جشنواره فجر برنامه هفت، چندین و چند بار داوران جشنواره ادعا کردن که برای انتخاب فیلم ها هیچ اجباری نداشتن. حتی خیلی محکم چند بار چند نفرشون گفتن که خب ما با این موی سفید و این همه تجربه، کاری رو قبول نمی کنیم که بخواد از بالا به ما دیکته بشه. به احترام موی سفید و تجربه شون این حرفو ازشون می پذیرم. ولی این احترام به موی سفید و تجربه باعث نمیشه که نگم پس تو اون سلیقه و درک هنری تون. من که از فیلم و سینما اصلا و ابدا به اندازه اساتید داوری سر در نمیارم. ولی وقتی یه چیزی به شما نمایش می دن که قطعا فیلم نیست، اما جایزه بهترین فیلم جشنواره رو گرفته دیگه نقدی وارد نیست. اینجا دیگه فقط فحشه که به کار میاد. فیلم ایستاده در غبار، صرفا یه گزارش نیمه مستند رادیویی بود که یک سری تصاویر هم داشت، اگر حداقل برای این بیوگرافی گزارشی از زندگی احمد متوسلیان یک سری آدم های خوش صدا انتخاب می کردن، یا حداقل حرف زدنشون اون همه تپق نداشتن، می شد چشماتو ببندی و تصاویر رو خودت بسازی. اما حتی این انتخاب رو هم ازت گرفته بودن. بازیگران فیلم، بازی نکرده بودن، به جز یکی دو صحنه که نقش فرمانده (اح
شاید توی اون بیست و چهار ساعتی که داشت جون می کند به این فکر می کرد که چرا به این زندگی اومده و چرا داره میره. شاید داشت به بچه اش که زنده مونده بود و یه جایی توی درزی شکافی منتظرش بود که یه چیزی برای خوردن پیدا کنه و براش ببره فکر می کرد. شاید همه معماهای هستی توی این بیست و چهار ساعتی که با مرگ دست به گریبان شده بود براش حل شده بودن. شاید داشت به این فکر می کرد که کاش می تونستم بگم، بنویسم، یه کاری بکنم. دیروز قتل عام کردم. این کاریه که معمولا نمی کنم. نه اینکه ادعا یا شعار خاصی درباره قتل عام نکردن داشته باشم. صرفا به این لحاظ که زندگی شیرینه. حتی اینکه ندونی که چرا اومدی و چرا تلاش می کنی از خودت چیزی باقی بذاری و چرا میری، یا بدونی ولی نتونی برای دیگران تشریح کنی چیزی از شیرینی زندگی کم نمیشه. برای همین تلاش می کردم زندگی کسی رو ازش نگیرم. البته این بعد از قتل عام های فراوانی که در دوره ای قبل تر از زندگیم مرتکب شدم، اتفاق افتاد. یعنی می تونم این جوری بگم، که در یه دوره ای از زندگیم مرتکب قتل عامی نشدم. نه که مرتکب هیچ قتلی نشده باشم. قتل عام ولی نه. تا پریشب که رفتم تو آشپزخونه