پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۵

0077

بابا هیچ ابایی نداشت همان جا عقدمان کنند. دو تا بچه شانزده هفده ساله را. هول داشت هر چی زودتر از شرم خلاص شود. آنجا به هر دری می زد که نشان بدهد پدر خوبی بوده و من مشکل دارم. همه اش از زحمت کش بودنش، شرافتش حرف می زد. دروغ نمی گفت. اما لازم نبود بگوید. هر کس می دیدش می فهمید. از آن آدم هایی بود که شرافت و زحمت کش بودن از سر و رویشان می بارد. مامان با آن همه بلاتصمیمی که تو زندگیش داشت آنجا یکهویی شیر شده بود: نخیر، مگه میشه همچین چیزی؟ با این زحمت بزرگش کردم، هزار تا آرزو دارم براش. یارو، سرهنگ بود سروان بود نمی دانم. یک مردک خیکی بالای پنجاه ساله با داغ مهر رو پیشانیش و گه و کثافت از سر و روش می بارید. زیر بغلش شوره زده بود از عرق و آنقدر شوره روی شوره جمع شده بود که کناره های لباسش مثل یک تکه چرم شق و رق ایستاده بود  از من سوال هایی می کرد که اگر فقط من بودم و مامان و مامان ازم می پرسید خجالت می کشیدم جوابش را بدهم. بهت دست زده؟ به کجات دست زده؟ هی این سوال را می پرسید. بقیه سوال ها را یک بار پرسید. به کجاهات دست زده را شش هفت بار لابلای آنها. جلوی پسره و پدر و مادرش و دو تا مرد دیگر

0076

مامان همین جور خودش را می زد. سرخ شده بود. می زد تو صورتش لابلای سرفه و هق هقی که نمی دانستم فیلم است یا واقعی، بسکه شدید بود، یک چیزهایی درباره آبرو می گفت. درباره این که آب شده و رفته تو زمین. جلوی همه معلم هام و مدیر و ناظم. بابا زد تو گوشم: چش سفید. سرتو بنداز پایین. بعد یقه ام را گرفت وهلم داد تو اتاق و درش را از پشت قفل کرد. مامان هنوز ادامه می داد. که بابا دعواش نکند. که بابا خراب شدن من را گردنش نیندازد. بابا همیشه همه بدی های ما را انداخت گردن مامان. این طوری خودش را راحت می کرد. مامان هم قبول می کرد. خودش را مقصر می دانست برای همین این جوری می کرد. من غیبت کرده بودم. بهم گفته بودند مادرت بیاد دلیلش را بگوید. مادرم رفته بود دلیلش را بگوید. بهش گفته بودند دخترت نماز نمی خواند. دو هفته نوبت بعد از ظهری پشت سر هم رفته نشسته کنار دیوار که یعنی عذر شرعی دارد. بهش گفته ایم عذرت چیست گفته پریودم. دو هفته پشت سر هم گفته پریودم. من تا سه چهار سال بعد از آن هم پریود نشدم. اما می دانستم این را بگویی کاریت ندارند. خودشان یادمان داده بودند. بعد مامان آن فیلم را در آورد. بعد از آن یک مدتی م

0075

تو کل ساختمان دو نفر مانده ایم. من و یکی که جای مدیریت است. من که زیاد نمی دیدم کسی را. اینجا یک جوری ساخته شده که آدم ها زیاد با هم روبرو نمی شوند. اما اینکه این دو تا هم اتاقی ام نیستند خوب است. نمی گذارند آدم آرام بگیرد. تا نبودند یک کمی الکل داشتم که خوردم و حالا دیگر نه الکل دارم نه ساقی می شناسم. اینها هم که هر لحظه است که از راه برسند و الکل ملکل تعطیل. این یک هفته لعنتی تمام نمی شد. ساعت شیفتمان را عوض کرده اند. تا این شیفت تمام بشود جانم بالا آمد. دیگر امروز و دیروز نمی کشیدم. خودم را به بدبختی سر پا نگه داشتم. بسکه مشکلات مردم پیچیده شده بود. بعد هم این یک هفته ای  عملا نه روز ماند برام نه شب. این همه برای خلوت یک هفته ای اینجا دلم را صابون زده بودم، از راه که می رسیدم آنقدر خسته و کاهیده شده بودم که مثل جنازه می افتادم و صبح تا از گور بکشم بیرون خودم را باید می رفتم سر کار. کار چشمه ماند و نه یک خط چیزی نوشتم که دلم خوش باشد نه یک صفحه خواندم. تنها چیزی که ازش یادم است ساعت های کش داری است که خیره ماندم به دیوار مکعبم. اینجا اگر می شد یک کاری کرد ساعت های بیکاری، آدم راحت تر

0074

پاداش بازنشستگی بابا در سال هفتاد و هشت، هفتاد و نه یک وانت پیکان مدل شصت شد. که باهاش کار کند. مامان و بابا می گفتند ما قبل از آن هم ماشین داشته ایم. من که بچه بزرگ خانه بودم یادم نمی آید. می گفتند یک پیکان قرمز بوده. اولین ماشینی که تو پارکینگ خانه ما آمد همان وانت پیکان بود. بابا تصمیم داشت کار کند. مامان گفت: این؟ این کار کنه؟ اصلا می دونی چرا رفت معلم شد؟ من: نه، چرا؟ مامان: چون سه ماه سال تعطیل بود، اون نه ماهی هم که سر کار بود ساعت دوازده و نیم خونه بود. این را یادم است. می آمد خانه می خوابید تو همان رخت خوابش که از صبح پهن مانده بود. تا عصر که مامان از سر کار برگردد. وسط خواب طولانی ظهرش یکی دو تا کتک هم به ما می زد. که چرا سر و صدا کرده ایم یا چی. بعد از اینکه دنبالمان می کرد و تو سری و لگد نثارمان می کرد دوباره می رفت می گرفت می خوابید. خب خواب از سر آدم می پرد با یک چنین هیجانی. چقدر یعنی خسته بود؟ خواهرم بعضی وقت ها هنوز گله آن کتک های بعد از ظهر را می کند. مامان می گوید تقصیر ننه اش بود، نق می زد بابات هم از کوره در می رفت شما را می زد. همیشه تو قصه هایشان تقصیر ستمگری یک

0073

هر چقدر هم که آدم بداند که هستی و نیستی ات به این قرب و بعد ها نیست؛ دو هزار بار هم که آدم پرونده جغرافیا را گذاشته باشد زیر بغلش، بسکه تا می آمد به خودش بجنبد الکترومغناطیس میلیون ها بار سیصد هزار کیلومتر را رفته بود و برگشته بود؛ باز هم اینکه آدم از در که می زند بیرون، همان موج سرمایی از روش می گذرد که از روی تو هم می گذرد، منجمد تر می کند آدم را و دلشوره تر که کجایی؟ که ریه هایت خوبند؟ که هنوز همان قدر غر می زنی؟ که هنوز همان قدر می خندی؟ که هنوز شعر می گویی؟ بعد دلش برای مستی ات تنگ بشود. بعد دلش بگیرد، تنگ تر از آسمان بالا سر. گفتی برای اینکه بتوانی از وایبر استفاده کنی باید حداقل یک بار اسمارت فون داشته باشی. عزیزم را گفتی یا ذهن من ساخته؟ بعد تا صبحش شعر شدی و باد ورق ورق های خیست را پخش کرد رو پله هایی که از تک تک سلول های بدنم بالا می رفتند تا میلیون ها کپی از من بسازند. حالا کپی ها هر کدام یک سازی می زنند، دنبال ورق ورق هایت و دنبال پریشانی موهات توی باد، به هوای آرامشت که خودت ماه بودی بالا سر دریا ای متناقض ابدی، به هوای فرمان آتش بس ات تا فرونپاشم.  حالا لابد باز خوشت نمی

0072

برگشتم. این بار بهتر بودند. البته من هم زیاد نماندم. باید می رفتم سر کار. امروز روز اول کارم تو سال جدید بود. یک جنبه عالی کارم این است که درگیری ذهنی ندارد. همان لاگ آف که کردی کار تمام می شود و برمی گردی به دنیای معمولی ات. دنیایی که توش کار نکردن وایبر آنقدر مهم نیست که آدم به خاطرش پانزده دقیقه گلوی خودش را پاره کند که به یک ربات سخنگو آن طرف خط کاستومر کیر فحش بدهد! و مردم آن قدر ناامید کننده و تاثیر پذیر از تبلیغات نیستند که به هر چیزی که رسانه گفت اعتماد کنند و منطق را در تصمیم گیری هایشان به کار نگیرند و یا اگر نگرفتند تاوانش را از ربات پشت خط بخواهند که تنها می خواهد مشکلشان را حل کند و روحش از کلاه برداری ای که اتفاق افتاده خبر ندارد. سوپروایزرم گفت یک مشترک از تو شکایت کرده، تماس را شنود کردیم و تو مشکلی نداشتی و اتفاقا خیلی خوب هندل کردی و هوایت را دارم. با خودم فکر کردم اگر خوب هندل کرده بودم که یارو دوباره زنگ نمی زد شکایت کند. گفتم بده گوش کنم. گفت مجاز نیستم و تا همین حدش را هم مجاز نبودم بگویم. موضوعش را پرسیدم گفت شکایت در خصوص کلاهبرداری بود. یارو را یادم است. هر چه

0071

تنها چیز خوشایند این سفر دیدن سو سوی تک چراغ هاست که خطوط و انحنا های مبهمی را از عمق تاریکی برجسته می کنند، که حالا آن را هم ازم گرفته اند. خستگی دارد از پا درم می آورد. راننده اتوبوس یک فیلم انی گذاشته، هر بار چشمم می افتد بهش قیافه یک زنیکه چهل ساله ای را می بینم که رو نیمکت پارک یا تو رستوران برای خواستگارش عشوه شتری می آید. چطور این همه داستان تکراری مردم را خسته نمی کند؟ من از داستان های خودم خسته ام. خسته ام. چند ماه است استراحتی نداشته ام. امروز از خواب که پا شدم تهوع داشتم و عق می زدم. فرستادندم خانه باز. داشتم می آمدم بچه ها تیکه بارانم کردند که کاندوم اختراع شده یا حالا کاه از خودت نبود، کاهدون که از خودت بود. آمدم افتادم خوابیدم. این بار با آژانس نفرستادندم. چون سر پا بودم. اما تو چند قدم راهی که پیاده آمدم سه چهار باری داشتم می افتادم. بعد خوابیدم. فقط خوابیدم امروز، حالا سرم درد می کند.  تو مترو، تا ترمینال یک بچه سه چهار ساله آمد بهم فال بفروشد. اسمش ایلیا بود. مردمی که نزدیک بودند داشتند می گفتند اینها را می خرند برای گدایی. بچه پولش را گرفت و رفت. فهمید که درباره او می

0070

این تقاطع نیایش اسفندیار با ولی عصر واقعا داستانه. واقعا دوازده دقیقه پشت چراغ آن هم تازه در ابتدای حرکت، هی نگاه کنی به صورت های ساکت و صبور و بی حالت مسافرهای بی آر تی. از خریدی به خرید دیگر می روند. آنقدر در هم فشرده که راه نفس و حرکت نیست. کوله پشتی سبکم را می گذارم بین ساق پاهام و با زانو و مچ پام سفت نگهش می دارم که مردم بیشتری جا بشوند. تو این دوازده دقیقه می فهمی که ظرفیت یک اتوبوس هیچ وقت تکمیل نمی شود. یک پیرزن تو ایستگاه از پشت ازدحام داد می زند جمع تر بایستید ما هم سوار شویم. یک دختره جوابش می دهد پاستیل نیستا، آدمه، استخون داره. چند تا غریبه دور و برش کرکر می خندند. یک یارویی تمام این مدت ایستاده وسط جمعیت و چراغ قوه می فروشد. راه نیست که اصلا تکان بخورد. نور بی فروغ چراغ قوه کم مصرفش را که ال ای دی دارد و هیچ وقت نمی سوزد و باتری اش هم قلمی معمولی است و یک عمر کار آدم را راه می اندازد، هی رو به جماعت روشن می کند و همین ها را تکرار می کند و ده تومن مغازه را پنج می فروشد. یکهو یکی داد می زند آقا اینجا کسی چراغ قوه می خواد؟ مردم نگاهش می کنند. پیرمرد چاق سبیلویی است. سوالش ر

0069

اسباب و اثاث را تکه تکه آوردم. امروز تکه آخریش بود. از نا و نفس افتادم. دستام می لرزند که ربطش می دهم به کمبود ویتامیتن دی. تاکسی ای که سوار شدم، یک پیکان سفید قراضه  بود. راننده ش یک جوان بیست و چهار پنج ساله. وفتی سوار شدم پرسید این خیابون اسمش چیه؟ اسم خیابان را گفتم. گفت ادامه ولیعصره؟ گفتم نه، ولی می خوره به ولیعصر. گفت ولیعصر تا اینجاها ادامه داره؟ من هیچی نگفتم که هنوز به وسطش هم نرسیدیم. بعد ساکت شد. بعد دوباره گفت من اینجا ها زیاد اومدم. اما اسمشونو بلد نیستم. ایناها، اونجا اومدم برای این بنده خدا مریض بود از داروخانه هلال احمر دوا بگیرم. آنجا اصلا داروخانه هلال احمر نیست. بعد دوباره ساکت شد. بعد یک چند دقیقه ای گذشت گفت بعد از بیست و چهار پنج سال، حالا تا پادگان می خوام برم پول کرایه ندارم. من نمی دانستم چی بگویم. برای همین گفتم بی پولی که همه رو گرفتار کرده. اما انگار او خیلی منتظر جواب هم نبود. بعد دوباره چند دقیقه گذشت، گفت تازه من قصابم. من فکر کردم اشتباه شنیده ام. گفتم قصاب؟ گفت آره. شیکم حیوون پاره می کنم که حقوق کارگری بگیرم. سر کوچه بهش گفتم پیاده می شوم. گفت بذار بر

0068

تصویر
افروز تو مرکز تحقیقات تامین اجتماعی که نمی دانم چیست مترجم است. با همان ناشری که من کار می کنم رفت و آمد  صمیمیت دارد. این همه آدم تلاش کند خودش را ایزوله نگه دارد بعد همه چیز این جوری قاطی بشود. من درباره این موضوع از بچگی محتاط بودم. هیچ وقت نمی رفتم به آدم هایی که می دانستم با واسطه ای آشنا هستند آشنایی بدهم. احساس می کردم همه چیز به هم می ریزد. شاید به خاطر این بود که آدم های اطرافم خیلی فضول بودند (هستند). یک وقت آدم یک حرفی می زند یک کاری می کند. وقتی آشناها بیشتر باشند روی آدم های بیشتری تو روی آدم باز می شود. بعد تصور کن شبکه ای از آشناها اطرافت باشند. این بود که خودم را ایزوله می کردم. محدود نمی کردم. حتی مثلا تو فیس بوک هر نشانی از هر آشنای خانوادگی و فامیل و حتی بعضی از همکلاسی ها و دوست ها را بلاک کردم. آدم هایی را که از قبل می شناختم به دنیای مجازی ام راه ندادم. (ولی برعکسش را مشکلی نداشتم. یعنی خیلی از آدم ها را از دنیای مجازی به زندگی واقعی ام راه دادم.) بعد فکر کن یک چنین آدمی تو یک جمع هفت هشت نفره همکلاسی های دبیرستان برای اولین بار بفهمد که باباش یک زن دیگر هم داشته،

0067

رو این همه زخم تن درخت ها که سر باز کرده بودند و از توشان گل ها و برگ ها نوک زده بودند بیرون، سردی به تعویق افتاده ی دی، همین حال و روز خودمان را جلوی چشم آدم می آورد. همین امروز و فردایمان را. تنگ و گشاد کردنمان را. همین بلاتصمیمی مان را که به بلاتکلیفی برش می گردانیم و خیال خودمان را راحت می کنیم. دیگر فراتر از طاقت شده این شلوغی خیابان ها. هر چه هم مغازه ها را نگاه می کنی پرنده پر نمی زند. حتی نه آن قدر که سه چهار ماه پیش می زد. یک چیزی اینجا هست که آدم ها را متراکم می کند. در هم فشرده می کند. توده ای که یک مشت چشم از لابلاش پیداست که خودشان هم نمی دانند چی را می پایند و با لَختی و اصطکاک کشنده ای در خیابان های به خصوصی راه می افتد و در چهار راه ها تقسیم می شود و تو ورودی زیر گذرها و درهای قطار مترو گیر می کند و از اتوبوس پیاده می شود و شب ناگهان در خانه های در هم فشرده متلاشی می شود. نمی شود اسمش را طبقه اجتماعی گذاشت، اصلا کیفیت اجتماعی ندارد. اما به سطل های آشغالش، بزرگ ترین و گرانبها ترین چیزی که تولید می کند، شبیه است. مثل همین شیشه های ادکلن خالی، بطری های کوکاکولا زیرو، کاغذ

0066

یادم به آن وقت هات افتاد. آن وقت ها که اصلا من را نمی دیدی. این یک رقم را دیگر بعید می دانم کسی تجربه کرده باشد. همین بود که اینقدر فارغ از آن جماعت و کلا هر چیزی دور و برت به نظر می رسیدی. آن وقت ها به زبانی خیلی خودمانی عن بودنت را در سطحی خیلی پایین تر از چیزی که الان درک کرده ام، شناخته بودم. (استریوتایپ را تکرار می کنم و هر چی عن تر می شوی بیشتر دوست می دارمت. من که همان اول تکلیف را معلوم کردم و گفتم عتیقه ام!) می خواستم بگویم با آن کلاهت و نگاه هات، با آن به زمین و زمان غر زدن هات، یادم به آن وقت هات افتاد، با آن بی تعلقی عجیبت، بی تفاوتی عجیب ترت که بعدا فهمیدم همان کوه صبر خودمان است روی همان موج  آتشی که بقیه صخره ها را می شکافد. کاش من هم می توانستم. حالا برای کی غر می زنی؟ احتمالا اگر هم کسی را پیدا کرده باشی به انگلیسی. فایده ندارد که. آدم این جور که به زبان مادری اش  غر می زند به چه زبان دیگری می تواند؟ کتاب سرمایه ات تو دفتر آن زنیکه. سرت هم که همه اش تو مانیتور بود. با آن انحراف کوچک چشمت وقتی داری یک چیزی می خوانی. من هم فکر می کردم چه شاخ غولی دارد می شکند. بعد رفیقت

0065

آدم چند بار آرزو می کند؟ هیچ وقت به جایی نمی رسد که دیگر آرزو نکند. شاید دلیلش این است که آرزوهایش را فراموش می کند. آنهایی که تحقق پیدا می کنند عادی و مضحک می شوند. آنهایی که تحقق پیدا نمی کنند بچگانه و مضحک. نمی دانم چرا خیال می کنم بعد از یک سن و سالی بعید است از آدم آرزو کردن. بابا و مامان هیچ وقت از آرزوهایشان حرفی نزدند. آرزویی نداشتند. داشتند، در ما خلاصه می شد. جان کندند تا بزرگمان کنند. یک جور عجیبی بودند. یک مخلوط عجیب و غریبی از ترس ها و تابوها و ستم ها و مهربانی های متناقض. قبل از بیست و چهار پنج سالگی من را برای زندگی در یک خانواده دیگر اصلا تربیت نکرده بودند. برعکس، همه دخترهای اطرافم از کودکی تعلیمش را می دیدند. با این هدف بزرگ می شدند که عروس و مادر بشوند. بابا من را با این هدف بزرگ می کرد که دانشگاه بروم و مهندس الکترونیک بشوم. تو خانه ما دیدن سریال در پناه تو و حرف زدن از ازدواج و نامزدی در حد سکس تابو بود. مامان و بابا تو عکس های عروسی شان آن عکسی را که با انگشت عسل دهن هم می گذاشتند، یک جوری قایم کرده بودند که مثلا پورنوگرافی را از بچه ات قایم کنی. عکس ها عجیبند. تو

0064

دیگر قطعا بلند می شوم. دوباره سی تومن گذاشته روش. هر دو ماه یک بار که این کار را می کند سلسله جلسات اینها شروع می شود. گوشم را تیون می کنم روی فرکانسشان. درباره فاضلاب های مختلفی که می شود توش زندگی کرد و قیمت هایشان حرف می زنند. بر می گردم روی همان فرکانس خودم. همان بوق صاف ممتد همیشگی. خسته ام می کند.  بیست و دو سال پیش در چنین روزی مادرم چاق ترین روزگار عمرش را می گذراند. قرار بود چند روز بعد یک چاقو فرو کنند تو شکمش و برادر کوچکه را که بی صبرانه منتظرش بودیم بیرون بکشند. که البته خیلی بعدها فهمیدم چاقو ماقو خبری نیست. مادرم می گفت بچه ای که با سزارین به دنیا بیاید خنگ می شود. نیست ما که همه طبیعی به دنیا آمده بودیم خیلی استعدادهای درخشانی بودیم! بابا می بردمان خرید عید. تا قبل از آن سال همیشه مامان تک و تنها ما سه تا را قطار می کرد و تو شلوغ بازار نمایشگاه های بهاره که بهار انقلاب را به بهار قرآن و بهار طبیعت وصل می کردند دنبال خودش می کشید برای یک چیزی حدود هزار تومن الان ارزانتر. آن سال تنها وقتی بود که بابا تو زندگی اش قدم از خانه بیرون می گذاشت به دلیلی به جز سر کار رفتن. و هیچ

0063

نه مجنونم که دل بردارم از دوست. قدیمی ها گفته اند 1) دیوانه نیستم که از دوست دل بکنم. 2) اگر از دوست دل بکنم مجنون نیستم. حالا ببینیم اینجوری چطور می شود. مجنون نیستم که از دوست دل بکنم. دل بکنم و سر به بیابان بگذارم. دل بکنم و همزبان جک و جانورها بشوم. واقعا مجنون بدترین نماد عشقی است که جهان اساطیر به خودش دیده. نه می جنگد، نه نقشه و برنامه ای برای کنار گذاشتن حریف می چیند، نه خودش را یا عشقش را می کشد. همه این اسطوره ها یک تصویرهایی همراه خودشان دارند. چه می دانم مثلا بهرام همیشه روی اسب کمان را کشیده به روی گور تو ذهن آدم می آید. یا فرهاد همیشه در حال کندن کوه. تصویری که از شنیدن مجنون تو ذهن آدم می آید چیست؟ یک ژنده پوشِ نِشَسته! یک موجود احمق و ماتحت گشاد و واخورده و ترسو و بی کنش و بی واکنش که می نشیند و آنقدر سر هر کوی و برزن ناله می کند تا عشقش را می برند. و  بعد می نشیند و آنقدر برای جک و جانورها ناله می کند تا عشقش بمیرد و بعد آنقدر سر قبر عشقش می نشیند و ناله می کند تا خودش هم قوز را بگذارد زمین. (خب زخم بستر نگرفتی؟!) نماد بشر معاصر. برده فرمانبر و بی چون و چرای شرایط. چیز