0048

برادر کوچکه آمده اینجا. کنکور دارد. رفته خانه خواهر کوچکه. بهش زنگ زدم بیاید ببینمش. گفت پارک لاله ام با دوستهام. رفتم ببینمش. دوست هاش سه تا دختر چاق بودند. همکلاسی هاش. هر سه تا باهاش لاس می زدند و این هم با سه تای آنها. گفتم دوست دختر نداری؟ گفت گرگانه. گفتم کاری به کارت نداره؟ گفت یه بار کیس بازی کردیم رفت من هم چیزی نگفتم بعد خودش برگشت. پرسیدم کیس بازی دیگه چیه؟ گفت یک در میان دختر و پسر می نشینند کنار هم، نفر اول یک کاغذ را با لبهاش بادکش می‌کند و رو برمی گرداند به نفر کناریش و نفر کناریش با بادکش کاغذ را می گیرد و همین جور دور می چرخد. اگر کاغذ بیفتد دو نفری که کاغذ بینشان افتاده باید همدیگر را ببوسند. این آرمان های ما بود! یک روز گفتند کمونیست ها چراغ را خاموش می کنند و  ضربدری با هم می خوابند و  یک روز بهایی ها و... بیا! این هم از نسل بعد از جنگ و بزرگ شده با فرهنگ شهادت! کلا یک ساعت با هم بودیم. اولش یخشان باز نبود. بعد یخشان باز شد و فهمیدم کلا همدیگر را با اسمی به جز حیوون صدا نمی کنند. داشتند از روزی که با گریه با هم خداحافظی کرده بودند حرف می زدند. یکی شان خیلی از گریه هاش توی اتوبوس تعریف کرد پسره درآمد بهش گفت همون موقع بود اون اسمس معروفو دادی؟ آدم یک چنین وقتی سر و ته قضیه را با یک آره یا نه هم می‌آورد. این در جواب پسره درآمد گفت: عه زشته نگو جلوی خواهرت!
من کنجکاو شدم. یه کم ادا اطوار درآورد و خلاصه داستان این بود که یک اسمس فرستاده برای چهارتا از پسرهای گروهشان که اینقد دوستون دارم که حاضرم به هر چهارتایی تون یه جا بدم. این چهار تا هم قضیه را به شوخی و خنده برگزار کرده بودند و رفته بود. باز جلوی من به بازی شان ادامه دادند. این منت می گذاشت که من دارم میدم، پسره هم می گفت تو بدی کی می کنه؟
جلوی خواهری که ده سال ازش بزرگ تر است! یک ذره حرمت حالی شان نیست. بعد به همین دختره گیر دادند بخوان برامان و هی گفتند صداش خوب است و اینها دختره نمی خواند. می گفت خجالت می کشم تو پارک بخوانم! آخرش «دیدم تو خواب وقت سحر» را خواند و هی وسطش خندید که این اینجوری نگاه کرد آن آنجوری نگاه کرد. کلا برعکس ما هستند!
بهش گفتم بپیچشان برویم یک جایی غذا بخوریم. چون هر چه بهشان گفتم برویم کافه ای سفره خانه ای جایی نیامدند. هی صندلی پارک و دور حوض و اینها را پیشنهاد می دادند. سرد هم بود و خسته هم بودم. برای همین گفتم بپیچدشان. روم نمی شد که فقط برادر خودم را مهمان کنم و پول هم نداشتم که همه شان را مهمان کنم. رفتیم یک جایی شام خوردیم. بعد گفت باید برود ترمینال شرق کارت ملی اش را که دوست هاش با اتوبوس فرستاده اند بگیرد. نه می شد همراهش بروم، چون دیر بود و باید برمی گشتم به این خراب شده نه دلم می آمد ولش کنم تنها برود. بعد هی خودم را خوردم که اگر نمی گفتم دخترها را بپیچد الان کلی داشت بهش خوش می گذشت. سوار بی آرتی چهار راه ولیعصر کردمش و نگاهش کردم تا بی آر تی رفت و دلم مچاله شد. تو کافه سر غذا بهش گفتم اپلای کن برو. گوش می داد هیچی نمی گفت. می دانستم هیچی نمی گوید که مخالفت نکرده باشد. الکی شروع کردم براش داستان بگویم که یک متنی ترجمه می کردم درباره دو تا جزیره تو دانمارک که صد درصد انرژی شان را از منابع انرژی تجدید پذیر تامین می کنند. گفتم ببین چقدر جای کار برات هست یک چنین جاهایی. خندید. حس کردم مثل بابا شده ام. بعد که می آمدم هی با خودم فکر کردم به تو چه اصلا. نمی توانی زبان به دندان بگیری؟ دلیل شد چون تو ریده ای به زندگیت برای همه همین شود؟ مگر قرار است تجربه زندگی برای همه آدم ها یک نتیجه را بدهد؟ از آن وقت این فکرها راحتم نگذاشته اند. 
خستگی این روزها سخت به تنم مانده. آف هام را رفتم سینما. هر چند بد نمی گذرد، اما همین که می دانی باید بروی یک باری دارد که سنگینی می کند. کوهیار اصلا نه سینما دوست دارد نه بازیگر ها را می شناسد. اما هی می رود ازشان می خواهد که باهاش عکس بگیرند. می کشدشان کنار کانتر می ایستد کنارشان به من می گوید عکس بگیرم. نمی دانم چرا من می گیرم. ولی اصلا دلم نمی خواهد. آزار دهنده است برام. کارگردانه قبل از فیلم دو ساعت تو سالن سینما چرخید. این اصلا نه می شناختش و نه کنجکاو بود بهش. فیلمش نصفه پخش شد. مسئول سینما آمد گفت ببخشید بیست دقیقه آخر فیلم نیست. کارگردان هم صداش در آمد و شروع کرد همانجا بلند بلند نقد کردن. خبرنگارها هم گرفتند. مردم هم کف زدند. فیلمش خوب بود. خوش ساخت بود. در یک سطحی شعاری نبود. اما من از اسمش فکر کرده بودم یک کمی به افغانستان ربطی دارد. بیشتر درباره ایران بود تا افغانستان. این همه آدم هزینه کند و دکور بسازد و جلوه های ویژه و این همه ادا و اطوار بعد یک لایه از این کلیشه های جنگ و طالبان و کشتن بچه جلوی چشم مادر و باتوم تو کمر زن ها عمیق تر نرود. این آدم ها بالاخره زندگی شخصی هم دارند. عشق هم دارند. پدرسوختگی هم دارند. همین فقط؟ یک سری صحنه هایی ساخته بود از حمله‌ های گروه های طالبان به این ور و آن ور و کتک زدن مردمی که در حال فرار بودند، که خیلی شبیه صحنه های رمان بادبادک باز بود. تا بالاخره دیپلمات ایرانی را از مرز رد کند و برساند ایران. درست در جایی که خیال کردم بالاخره رفت یک لایه زیرتر، جایی که زن افغان با بازی مهتاب کرامتی که تمام طول روز دیپلمات تیر خورده و نیمه جان ایرانی را توی گاری لای علف پنهان کرده بود و یک تنه گاری را می کشید، چادرش را انداخت روی دیپلمات که شب از سرما نمیرد، فیلم قطع شد.
بهش اینها را گفتم. تو سالن مردم داد زدند پولمان را پس بدهید. مدیر سینما شخصا آمد و پول مردم را پس داد و تک تک عذرخواهی کرد. آدم فوق‌العاده با شخصیتی است. پیرمرد قدبلند و تکیده‌ای که خیلی آرام و متواضع راه می رود و به همه سلام می کند و الان خیلی هم حالش گرفته بود. بعد کارگردان تو سالن انتظار بود و خبرنگارها ریخته بودند سرش. آمد نزدیک کانتر ما. همین ها را بهش گفتم. بعد گفتم گمانم دقیقا همان قسمت فیلمتان را که یک ساعت و نیم منتظرش بودم از دست دادم. گفت مهم نیست. بعد کوهیار پرسید چی شده. و بعد به من گفت اگر برود از کارگردان بخواهد باهاش عکس بگیرد من می گیرم یا نه؟ من اولش فکر کردم منظورش این است که با کانتر ما عکس بگیرد و خودمان را در زمینه مارکتینگ و تبلیغات نشان بدهیم که چقدر خفنیم. قبلش با حسین یاری همین کار را کرد. بهش گفتم: من نمی کنم این کارو. بعد گفت نه عکس شخصی می خوام بگیرم. قبول کردم. اما اصلا نمی فهممش. این بابا حتی اسم این ها را هم نمی داند. امروز صبح عکس باران کوثری را که دیشب شکار کرده بود نشانم داد و گفت این خانمه اسمش چیه؟ بعد حسین یاری را که دید دوباره از من پرسید این آقائه اسمش چیه؟ بعد که اسمش را یاد گرفت رفت نزدیکش و پرسید آقای یاری میشه بیاید با ما عکس بگیرید؟ من تو عکس نایستادم. اما آوردش جلوی کانتر و خودش هم ایستاد و با هم عکس گرفتند. به بچه های آن یکی شرکته گفت بیایند عکس بگیرند. بعد حسین یاری گفت چون استفاده از چهره ها تو تبلیغات آزاد شده از من عکس گرفتی؟ به خنده برگزارش کردیم. اما نمی دانم چرا اینقدر این وضعیت برای من آزار دهنده است. خلاصه کارگردان را کشید و باهاش عکس گرفت. نمی دانم چرا همه کارش رو مخم است. یک نوع شخصیتی هست که ظاهر فوق العاده آرام و متین و مهربانی دارند اما درونشان یک شیطان پنهان شده، خیال می کنم آن جور شخصیتی است. یک پسره از این لیدرهای گلدکوئست که خیلی دور و برش موس موس می کردند تو دانشگاه ما بود و چند سالی بعد  به جرم تجاوز به خواهر زنش که یک دختر 14 -15 ساله بود و زدن دختره و زنش در حد مرگ گرفتندش. من را یاد او می اندازد.
دیگر وقت بیکاری من که کتاب می خوانم خودش را با جعبه ها سرگرم می کند. جعبه های هدایای تبلیغاتی که هی این ور و آن ورشان می کند و روی هم می چیندشان و بالا پایین شان می کند و باز از روی هم برمی دارد و باز روی هم می گذارد و خلاصه حسابی سرش گرم است. داشتم یادداشت می نوشتم گفت دارید کتاب می نویسید؟ گفتم نه. گفت من دو تا کتاب نوشتم. الان سومیشو دارم می نویسم. اگر یادتان باشد پریروز داشت دومین کتابش را می نوشت. تمامش کرده رفته سراغ سومی. بعد گفت برایتان ایمیل کنم بخوانید؟ گفتم ایمیل کن. اما ایمیلم را بهش ندادم. بعد هم هی حرف تو حرف شد و به فراموشی سپرد.
خسته ام و بی رمق، ای لاله ی صحرایی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما