0053

به نظر من اسرائیل و ایران همدستن! حالا این همدستی می تونه یه توافق حتی مطرح نشده باشه. اما هست. نقش ایران توی این همدستی اینه که اسرائیل رو به جنایتی که همین الان و جلوی چشم شاهدان داره مرتکب میشه متهم کنه! به این ترتیب حواس افکار عمومی جهان از ممانعت از جنایت و مجازات جانی به بررسی اتهام پرت میشه!
 یه دختر چینی هست که خیلی خوب فارسی رو می فهمه اما توی حرف زدن انگلیسی و فارسی رو قاطی می کنه تا حالیت کنه حرفشو. همه فیلم ها را دید. روز اول سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. خیلی دوست نداشت. دوباره امروز آمد کنارم نشست. بعد از فیلم روباه ساخته هنرمند عزیز، بهروز افخمی. به دختره  گفتم فیلم ها را دوست داشتی؟ گفت آره، خیلی خوبن. ولی من این قبلی رو نفهمیدم. شما دیدی؟ گفتم آره. گفت چی شد؟ این جاسوس اسرائیلی بود که می خواست برای داعش از ایران نیرو جمع کنه؟ من لبخند مخصوص این مواقع را زدم. دختره هم خندید. گفت یعنی نظر دولت ایرانه؟ با خودم فکر کردم نه تنها نظر دولت ایران بلکه ادعا و شعار اصلی دولت ایران. و بعد با خودم فکر کردم چقدر احمقیم که توی این همکاری نقش هوچی گری اش را گرفته ایم. نه که دولت یا گروه یا دسته خاصی. همه مان، تو همه چیز یک مشت پپه ی هوچی گر هستیم.
دختره پرسید برنامه فردا را هستی؟ اینها توی سینما، این بچه های جشنواره و خبرنگارها و مدیر داخلی سینما و کوهیار یک گروه وایبری ساخته اند. نمی دانم این دیگر چه طاعونی است که افتاد به این جماعت فلکزده. پریروز یکی شان برداشته من را اضافه کرده به یک گروه وایبری فک و فامیل خودشان. من همین جور رو صفحه گوشیم نگاه می کردم و نمی توانستم هضم کنم که من  را چه به رِبِکا نوه ی خاله شهین؟ بعد از یک مدتی همین جور متحیر ماندن دیلیتش کردم. بعد مگر یکی دو تا هستند؟ پرپل گرلز، سانی گرلز، فانی گرلز، نستی گرلز! این جوری هم هست که یک گروه وایبری درست می کنند و هی همدیگر را و دوستانشان را اضافه می کنند. هی جونم عزیزم و قربونت برم و عکس و اسمایلی و استیکر برای هم می گذراند بعضی هایشان آنقدر آدم اضافه می کنند که دیگد سگ صاحبش را نمی شناسد. بعد سوتفاهم پیش می آید. سو تفاهم می شود اختلاف. بعد گنگ درست می شود و گروه های وایبری دیگر یواشکی از آن بقیه درست می شوند. اعضای گروه های وایبری جدید به توطئه چینی برای بقیه مشغول می شوند. نه که آدم های بدی باشند. عادتشان است. شیوه زندگی شان این است. تو دنیای مجازی هم همین می شوند. یک دختر شرقی دیگر هم بود پارسال آمده بود ایران. استرالیا به دنیا آمده و بزرگ شده بود. اسمش کندیس بود. یک چند روزی پیش من ماند. همان یک کمی قبل از تو آمده بود. بردمش این ور آن ور و با هم حرف می زدیم و اینها. بهم گفت ایرانی ها یک مشت ریسیست اس هول هستند. خنده ام گرفت. گفتم چرا؟ گفت برای اینکه تو خیابان من را می بینند می گویند نی ها. چینگ چانگ چونگ. جلوی دانشگاه تهرانتان که اینقدر بهش می نازید. راست می گفت. اما ناراحتی اش از یک جور نادانستگی بر می آمد. گفتم آره، راست میگی. ولی از احمق بودنشونه، نه از بد بودنشون. نمی فهمن. مهمون نمیاد براشون، بلد نیستن با مهمون تا کنن. گفت برای پاکستان و افغانستان هم اونقدرها مهمون نمیره. خواستم بگویم تو پاکستان و افغانستان دیدن چهره تو برای مردم عادی است. خوب شد زیپ را کشیدم و  هیچ نگفتم. فقط به درد دلش گوش کردم. حالا چند روز پیش بهم ایمیل داد. گفت دارم برمی گردم استرالیا. تو مسیر برگشتم ایران هم هست. گفتم ئه! تو که می گفتی دیگه نمیام ایران! گفت: اگه بیام احتمالا بازم همینو می گم. اما دلم می خواد دوباره بیام. 
به دختر چینی گفتم برنامه چی؟ گروه وایبری؟ تو هم توشی مگه؟ گفت: نه رالی فردا! گفتم آهان! نه، شما رفتی سلام برسون. گفت از انقلاب تا آزادیه؟ گفتم نمی دونم. همه میدونای بزرگ هست. گفت رخبر میره آزادی؟ گفتم پارسال که رفت آزادی. گفت از اکباتان چه جوری برم؟ گفتم : خیلی ساده. از اکباتان هر جوری بری می رسی به آزادی!
واقعا کنجکاو شدم بدانم فازش چی هست.
فیلم بعدی من دیگو مارادونا هستم بود. خوب بود. صحنه اول فیلم با گریه ها و ناله های نویسنده فلکزده با استعدادی، پشت تلفن برای بهترین رفیقش شروع شد که داستان او را دزدیده بود و به نام خودش چاپ کرده بود و صحنه آخر فیلم با گل معروف مارادونا. ماجرای وسط این دو تا صحنه همان داستانی بود که یک دیوانه ای یک سنگی را انداخت توی چاه و صد تا عاقل نتوانستند درش بیاورند. همین بود دقیقا. یک پسر منگل طور که بابک حمیدیان نقشش را داشت (این چند روز هیچ فیلمی ندیدم که بابک حمیدیان توش نباشد) سنگ زد شیشه خانه خاله اش را شکست. بعد دو تا خانواده افتادند به جان هم و همان کثافتکاری و ان و گه های خانوادگی که دیگر گفتن ندارد. این وسط دختر اینها و پسر آنها هم در شرف ازدواج بودند که خودشان بی خیال شده بودند. اما بقیه خانواده وانمی دادند. این بحث های داغ بین طرفداران مبارزه بدون خشونت و طرفداران مبارزه با خشونت که از چهار پنج سال پیش شروع شد و هنوز هم ادامه دارد، دستمایه طنز روایی فیلم بود. این طور که خانواده شیشه شکسته ایده شان این بود که حرف می زنیم و حل می کنیم و ما مثل اونا نیستیم، ما لات نیستیم، ما اهل مذاکره و صحبتیم. اما در نهایت همان ان و گهی شد که از سر و روی همه مان از هر طبقه ای بالا می رود. حرفش هم همین بود که ما توی اجتماع های خودمان، همدیگر را به خاطر تخطی ها و تجاوزهایمان به "دیگری" تشویق می کنیم. بعد آن وقت مثال آسش برای این موضوع گل مارادونا بود! از اتفاق، ملت هم تشویقش کردند حسابی! یکی هم نگفت برو درتو بذار بابا!


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما