پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۲۲

آغاز سال نو با تنش و تشویش

 البته چون من مصداق بارز حسنی به مکتب نمی‌رفت و بازم مدرسه‌م دیر شد هستم روز دوم مدرسه که از قضا تعطیل است آمدم برای آغاز سال نو حکمتی برای معلم در کنم. معلم کسیه که چیزی رو می‌دونه و می‌خواد اونو به دیگران یاد بده. حالا قلیلی از انسان‌ها دلی و بقیه برای گذران زندگی که عیبی هم نداره. اما همین معلم باید همزمان جوینده و به دنبال یادگیری باشه. یاد گرفتن از اون بچه‌ی شش یا هفت یا هیجده ساله‌ای که روبروت نشسته. یاد گرفتن از هر آنچه که در این هستی دیده و شنیده و چشیده و لمس شدنی است. یاد گرفتن از خود زندگی نه از کتاب‌ها و اصول تربیتی و غیره و ذلک. در جایی که درهای ورودی یادگیری‌تو ببندی و فقط بخواهی یاد بدی، تبدیل میشی به مرداب و خیلی زود توجه شاگرد تیزبین و حساست رو از دست می‌دی. و بعد وای به حالت اگر بخواهی با کتک و خشونت اون توجه رو بخری. در جهل مرکبی.

به طلب

 ناگهان یاد زنی افتادم که در بنارس اصرار داشت بهش نگاه کنم. کلا فراموشش کرده بودم تا همین حالا. صورت و گردنش بد جوری سوخته بود و لب پایینش جوری از بین رفته بود که دهانش کلا باز مانده بود. برای گدایی سمتم آمد. اما اگر در ساحل گنگا نزدیک غروب به یک گدا یک روپیه بدهی از هجوم گداهای دیگر تا شب نه در جیبت روپیه خواهد ماند و نه در سینه جای نفس. این شد که سریع چشم ازش برگرفتم‌. اما چشم تو چشم اول را شده بودیم و او حالا چسبیده بهم از روبرو راهم را سد می‌کرد. راهی را که در میان جمعیت زائران گاهات گنگا به سختی پیدا می‌کردم: look at me, sister, look at me ازم می‌خواست نگاهش کنم. اما نمی‌توانستم. نمی‌توانستم به صورت متلاشی شده‌ی زنی همسن و سال خودم نگاه کنم. مساله روپیه هم نبود. او از من روپیه نمی‌خواست. او فقط از من نگاه می‌خواست: look at me, sister  و من آن را از او دریغ کردم.  صاف به من زل زده بود و تکرار می‌کرد: Look at me خودم را از فشار جمعیت زائران عصرگاهی کوره‌ی مرده‌سوزی اصلی گاهات گنگا و فشار او به سختی بیرون کشیدم طنین صدایش که باز هم تکرار می‌کرد look at me در میان زنگ‌های معابد و پارس
 تو دهه اول و دوم زندگیم فکر می‌کردم از خاکم. دهه سوم فکر می‌ک ردم از آتشم و شعارمم این بود: بسوز و جنگلی رو شعله‌ور کن با خودت. بیشتر دهه چهارم زندگیم فکر کردم از آبم. آبی که باید روی آتشم بریزم و جلوی چند انفجار مهیب رو بگیرم. حالا در آستانه دهه پنجم زندگیم، فکر می‌کنم از بادم. بادی که باید بلند شم و برم. اما نه برای همیشه و نه حتی برای زمانی مشخص و نه به جایی مشخص. ابر سرگردون تویی باد گریزون مویوم.