پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۱
سماجت قطره‌های باران برای نشستن روی شیشه و تلاش بی‌معنا، بی‌وقفه و رقت انگیز برف ‌پاک کن برای پاک کردن قطره‌های باران من را یاد هیچ چیز نمی‌اندازد و استعاره از هیچ چیز نیست 
آن شب همان وقتی که افسانه تو بازوهایم نفس نفس می‌زد می‌دانستم تو اتاق دیگر چه خیر است. چرا باید این همه سال به نصیر دروغ می‌گفتم؟ به خودم دروغ می‌گفتم؟ افسانه عشق من نبود. حتی به نظرم زیبا هم نبود. آنی هم نداشت. ما، فقط  آن شب در وضعیت وقیحانه‌ای تصمیم گرفته بودیم با هم بخوابیم.  یک ساعت قبل از آنکه افسانه تو آغوشم، سر شانه‌ام را همزمان با ناله‌ی نرمی که از ته هنجره‌اش بیرون می‌داد گاز بگیرد،  این تصمیم را گرفتم. وقتی که داشت ورق‌ها را بر می‌زد تا بین بچه‌ها پخش کند، به سر انگشت‌هایش، به ناخن‌های بلند براقش خیره شده بودم. ورق‌ها یکی در میان از زیر دو تا انگشت شستش فرار می‌کردند و روی هم آرام می‌گرفتند. رنگ لاک ناخنش با نقش‌های پشت ورق‌ها هماهنگ بود. بازی برده را باختم. وقتی دکمه‌های پشت لباسش را باز می‌کردم، وقتی با دستم پایین پرچین دامنش را لمس می‌کردم، ذهنم پیش افسانه نبود. ذهنم پیش حادثه‌ای بود که تو اتاق دیگر خانه داشت رخ می‌داد. میان نصیر و مهسا. آن شب من پشیمان نبودم. حسادت نمی‌کردم. آن شب ما، همه‌مان داشتیم زندگی‌ای را تجربه می‌کردیم که عمری از فکر کردنش هم ترسیده بودیم. با هر ض

ز ما درگذر

حالم خراب است. کارم را دوست ندارم. چیزی است که به آن وصله شده‌ام. یک وصله‌ی ناجور. این فحشی بود که مادرم بهم می‌داد. وقتی خرابکاری‌هایم لو می‌رفت. خوب کار نمی‌کنم. کار پروژه‌ای است. اول قرار نبود پروژه‌ای باشد. اما آقای مدیر وقتی دید خوب کار نمی‌کنم برایم سقف تعیین کرد. حالا برای اینکه سر ماه از پس مخارجم بر بیایم باید کار کنم. به نظرم من تو شرکت از همه بیشتر کار می‌کنم. مدیر شرکت رفیقم است. آدم خوبی است. هوایم را بیشتر از حد لازم دارد. چیزی که روی اعصابم است این پسره همکارمان است. یک آدم مزخرف که کارش این است هر روز از این دوست دختر به آن دوست دختر خالی ببندد. زیادی ادعایش می‌شود. خوشحالم که امروز هندزفری موبایلم را همراهم آورده‌ام. چون از سر صیح نشسته یک بند ور می‌زند. صدایش را مبهم می‌شنوم.. اما کلماتش را نمی‌شنوم. هر بار که این موبایل نجاتم می‌دهد دعایش را به جان علی می‌کنم. وقتی رفت سربازی موبایلش را داد به من. امروز مونا نیامده. حتما امتحان دارد. دلم براش تنگ شده. این که تو محل کارت یک آدمی شبیه خودت پیدا کنی خیلی خوب است.  یک سیگار آتش می‌کنم. مدیر می‌آید در اتاقم را می‌بندد که
من اگر یک روز کتایخانه داشته باشم، کتابخانه‌ای آن همه بزرگ، همه را توش راه می‌دهم. شفت و چل مذهبی‌ها را، حزب اللهی‌ها را،  مزدورهای عوضی‌ آدمکش را، حتی احمدی‌نژاد و خامنه‌ای را! چون معتقدم کتاب برای همه خوب است و اگر تفکر من درست است حضور حتی مزدورهای عوضی آدمکش توی کتابخانه‌ی من مسلمن به سود من تمام می‌شود! دیروز من را کتابخانه ملی راه ندادند. گفتند مانتویت کوتاه است! و اصلن من باید تخم پدرم نباشم* که یک بار دیگر هم بروم آنجا،  آن هم با مانتوی بلند.‌ * چه حرف مسخره‌ای! من تخم هر کس که باشم همو پدرم است. یعنی چه تخم پدرم نباشم؟