0061

صبح با صدای وز وزی توی سرم بیدار شدم. ردش کردم و پتو را کشیدم رو سرم. اما صدای وز وز تمام نمی شد. یک مکس بود یا یک چیز دیگری تو همین مایه ها. بیدار شدم تنم سنگین تر بود. سخت پا شدم. خودم را سخت کشیدم رو زمین. جلو آینه دیدمش بالاخره. شروع شده بود. من اما کار خودم را می کردم. همان جوری که همیشه دوش می گرفتم و لباس می پوشیدم و راه می افتادم. فقط سخت تر شده بود. همه چیز کش دار تر شده بود و سنگین تر.
محو تر می شدم. این را از نگاه بقیه می دیدم. از سلامی که جوابش را نمی دادند یا نگاه و لبخندی که نمی دیدند. آیا مردن بود؟ نه، مردن می باید سبک تر باشد. این هر چه هست باید زنده بودن باشد. بیشتر و بیشتر زنده بودن.
اولین و سریع ترین نتیجه ای که گرفتم این بود که یک جایی برا خودم پیدا کنم. یک جایی که دنج و ساکت باشد. یک جایی که تا ابد بشود توش زنده بود. یک جایی تو هوای آزاد، رو زمین خیس. کجای زمین مهم نیست. ولی باید گل و خیس باشد حتما. باید باران بخورد و آفتاب و باید مردم روش بشاشند و حیوان ها برینند و حلزون ها و کرم ها بخزند و بنفشه ها بدمند.
گمم نکنی. 
این را می چسبانم رو آینه و می زنم بیرون. حالا که فکرش را می کنم می بینم یادداشتی که گذاشته ام هیچ جوری نیست که بشود رد آدم را پی اش گرفت. و خیلی سنگین تر از آن شده ام که برگردم یک آدرسی چیزی بنویسم. اما واقعیتش این است که احساس نمی کنم گمت کرده ام. الان مثل همین گیاه هایی که روم می رویند، مثل همین کرم ها و حلزون هایی که توم می لولند، و حیات هایی که لابلای عن و گه عالم و آدم شکل می گیرند، توی من بزرگ می شوی. و لانه و صاحب لانه را می کشی.

______________________________________________________________________________
وقتی شروع کردم بنویسمش قصد نداشتم اینقدر مزخرف از آب در بیاد. شبیه بیژن نجدی شد. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما