پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۳

زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد.

آدم هایی که از کنار ما می گذرند درست مثل ثانیه هایی که از دستشان می دهیم اند. نه، ثانیه واحد شمارش زیادی است. درست مثل آن ها. مثل نقاطی در زمان. حالا فکر کن بتوانی یک نقطه را نگه داری و به تمام زندگی ات گسترشش دهی. آن وقت دیگر نمی میری. تنها از حقیقتی به حقیقت دیگر تبدیل می شوی. فکر کن یک آدم را نگه داری و به تمام زندگیت گسترشش دهی. آن وقت دیگر میان تو و او فرقی نیست. می بینی که او خود توست و تو خود اویی و نگاهش می کنی و خودت را می بینی. واقعیتی دیگر از خودت را. نه اینها را نمی خواستم بگویم. گور پدر واقعیت و همه ‎ ی این چیزها. منظورم از آدم هایی که از کنارت می گذرند رهگذرهای تو خیابان نیست. منظورم رفیق هایی است که فراموششان می کنی. رفیق هایی که اول خیال می کرده ای برای همه عمرت هستند. همان آنی هستند که گسترش می یابند و تو را در حال هم مرده می کنند و هم زنده. هم کودک می کنند و هم فرتوت. بعد می بینی این طور نبوده است. می بینی هیچ آنی را به غیر از خودش نزیسته ای و رفیق هایت جز رهگذرانی در خیابان نبوده اند. جز کسانی که حتی چهره تو را به یاد نخواهند آورد و حتی به یاد نخواهند آورد که آنی ا

حتی اگر شده از طریق سوراخی درست به کوچکی سوراخ گوش

تصویر
درست روی سوراخ گوشم (سوراخ مخصوص گوشواره ) یک چیز قلمبه مثل غده چربی در آمده. تنها آزاری که دارد این است که گاهی می خارد. آزار خوش آیندی است. الان حین کار با کامپیوتر یک سوزن که یک تکه نخ بهش وصل بود برداشتم و سعی کردم باهاش سوراخ گوشواره ام را بخارانم. این تصویر من را به یاد ماجرای سوراخ کردن گوشم انداخت. من تا همین اواخر که یک جفت گوشواره میخی گلوله ای شکل استیل از جمعه بازار خریدم و یکی دو هفته بعد هم گمش کردم، هیچ وقت گوشواره نمی انداختم. اولین و آخرین باری که قبل از این گوشواره های استیل، گوشواره داشتم شش هفت سالگی ام بود که مادربزرگم یک جفت گوشواره بدل برایم خرید. شکلش شبیه این قیف هایی بود که با کاغذ درست می کنیم و سه تا ستاره با زنجیر از توش آویزان بود و خیلی ظریف بود. یک بار وقتی خواب بودم شکست. بعد از آن دیگر هیچ وقت گوشواره نداشتم. اما ماجرای سوراخ گوشم خودش داستانی است. مادر زن عمویم که با مادربزرگم رفیق بود و بعد از ازدواج این دو تا بچه با هم شده بودند دشمن خونی، اولین کسی بود که گوشم را سوراخ کرد. او که در آن شهر کوچک دستی در سوراخ کردن گوش دختران داشت به درخواست مادر

تماشا

بعد هم، نیمه های شب، بطری ودکایی را که توش آب خنک است، از تو در یخچال برمی دارد و می رود تو اتاقش. تو نور کم زردرنگی که از پنجره اتاقش پیداست روی تختش دراز می کشد و اسماعیل فصیح می خواند.

زن دیگری که ممکن بود بشوم

دعوایی که مدت ها بود منتظرش بودیم امروز با همسایه طبقه چهارمی اتفاق افتاد. درست ده دقیقه قبل از رسیدن مادرم.  قضیه این طور شروع شد که همسایه طبقه چهارمی درست پشت در خانه ما ایستاده بود و برای مدیر ساختمان پشت سر ما صفحه می گذاشت. رفتیم که ازش بپرسیم مشکل چیست. طرح اولیه مشکل از سوی همسایه مربوط به تعداد نفرات ساکن خانه بود و پول آب و برق مشاع. اما این فقط ظاهر قضیه بود و ما هم می دانستیم که کنجکاویشان در جای دیگری است.  «و» هوش زیادی در بیرون کشیدن دلالت های پنهان رفتار آدم ها آن هم با کاربست ترفندهای بسیار ساده دارد. جوری که خود آن آدم ها هم به سرعت می فهمند که مثلا با یک جواب ساده به یک سوال ظاهرا بی ربط دستشان رو شده است. من همیشه هوش او را در این باره تحسین می کنم. امروز وقتی همسایه گفت که مساله، پول آب و برق مشاع است وحیده بهش گفت برای ما بزن ده نفر و راهمان را کشیدیم که بیاییم که همسایه گفت: ا؟... پس ده نفرید.  این شد که ایستادیم. اما همه چیزی که الان می خواهم درباره اش حرف بزنم زن همسایه طبقه چهارمی است. او که کمی دیرتر از شوهرش به ماجرا ملحق شد، از آن زن هایی است که م

من بی پدر و مادر

مدتی است میل و کشش قدرتمندی را در خودم برای شکستن و خراب کردن همه چیزهایی که دوستشان دارم یا زمانی دوستشان داشته ام کشف کرده ام. برای نابود کردن چیزهایی که خودم با عشق و با صرف توان زیاد ساخته‌امشان. چیزهایی که برای به دست آوردنشان با «دیگری» جنگیده ام. این کشش به قدری زیاد است که وقتی بهش فکر می کنم ازش می ترسم. قبلا می دانستم که ویرانگر خوبی هستم. اما فکر می کردم فقط ویرانگر چیزهایی هستم که خودم انتخابشان نکرده ام. ویرانگر چیزهایی که یک جوری بهم تحمیل شده اند. اما الان فهمیده‌ام که دربرابر چیزهایی که دوستشان دارم ویرانگر بدتری هستم. حالا به آدم ها و چیزهایی فکر می کنم که عاشقشان هستم و ترسی را تا مغز استخوانم احساس می کنم. چیزی که در درونم احساس می کنم پیچیده تر از آن است که بتوانم با این کلمات بیانش کنم. مخلوطی است از خشم و وحشت و اندوه و مهربانی. و چیزهای دیگری که نمی توانم بیانشان کنم یا حتی بفهممشان اما میدانم که هستند. یکی دو روزی است که مادرم زنگ زده و گفته که می خواهد بیاید خانه ام. احساس امنیت شکننده ام ناگهان فروریخت. مادرم آدم بدی نیست. دوست دارد که زندگی‌ام را کنترل کن

سوراخی برای دفن خاطرات

امروز برای کاری سمت جنت آباد باید می رفتم. انقلاب سوار تاکسی شدم برای آریا شهر. از لحظه ای که تاکسی پیچید توی نصرت تصاویر گذشته با سرعتی دیوانه وار از ذهنم بیرون کشیده می شدند. روزی که پای پیاده و سر شکسته ای که خون ازش می رفت این خیابان را تا خانه وحیده رفتم. همه روزهایی که با س توی تاکسی از این خیابان گذشته ایم و خاطره درد آن شب ها را تو ذهنم مرور کرده ام. یادم آمد که آن روزها بود که درد «من» را از قالبم بیرون کرد و در لاشه ام جا گرفت و دیگر جایی برای  عشق و وحشت و شادی نگذاشت. بعد تاکسی وارد ستارخان شد و من دیدم که وجب به وجب این خیابان را با س زیر پا گذاشته ام. از سر بهبودی گذشتیم و خانه کوچکی در من زنده شد که مال من نبود اما از هر جای دیگری در دنیا بیشتر خانه خودم دانسته بودمش. بعد شهید گلاب و پارک روبروی اولین خانه ای که مال من بود و خسرو جنوبی و تا فلکه دوم صادقیه. هیچ وقت هیچ جایی در این دنیا در من این حس را بیدار نکرده بود. من داشتم برای اولین بار در زندگیم گوشه کوچکی ازآنچه را درمی یافتم که وقتی آدم ها از وطن حرف می زنند حسش می کنند. در تمام این خیابان ها و کوچه پس کوچه های

گه زیسته

آفتاب درست بالای سر مرد است. سایه مرد درست به زیر پایش محدود است. صورتش از تابش زیاد چروکیده و سیاه است. اما حالا سیاهی اش به سرخی می زند. آفتاب آنقدر تند است که نمی گذارد عرق روی سر و صورتت بنشیند. مرد گونی پلاستیکی بزرگی را به دوش کشیده است. گونی تقریبا همقد مرد است. یک گوشه گونی را جمع کرده و با دو دست روی کولش نگه داشته. می رسد به سطل آشغال بزرگ  توسی رنگی کنار کوچه. گونی را می گذارد زمین. سطل آشغال پر از ظرف های پلاستیکی و قوطی های فلزی غذا و مواد شوینده است. همه را توی گونی اش هل می دهد. سطل تقریبا خالی می شود و گونی پر. هر بار که مقداری آشغال را توی گونی جا می دهد با پا فشارشان می دهد تا جا باز بشود. بعد که کارش تمام می شود گونی را به دوش می کشد و می رود سر کوچه. ماشین سه چرخه ای که آرم بازیافت شهر داری را دارد سر پیچ کوچه نگه میدارد. دو مرد با لباس فرم یک شرکت بازیافت شهرداری ازش پیاده می شوند و سر و صدای دعوا تو فضای ظهر کوچه می پیچند. مردهایی که لباس فرم بازیافت شهرداری را دارند مردی را که لباس فرم بازیافت شهرداری ندارند تهدید می کنند که بیسیم می زنند که شهرداری بیاید جمعش