پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۴

0009

فهمیده‌ام که 4746 هستم. و فهمیده ام که ما مرده ایم. نه که خیلی بد باشد. یا اصلا بد باشد. ولی یک چیزی آن طرف جا گذاشته‌ ام. می دانم چیست. می دانستم. اما یادم نمی آید. باید حسابی ذهنم را متمرکز کنم. روانپزشکم، بهم قرص داده بود. برای حواس پرتیم. اما قرص ها را هم توی راه گم کردم. یک جایی جا گذاشته ام. روانپزشک نباید برای کسی که از بیماری حواس پرتی رنج می برد قرص بنویسد. باید یک جور دیگری درمانش کند. یک جوری که حواسش پرت نشود و جا نگذارد. به هر حال حالا که گذشته است. من هم دستم جایی بند نیست. اینجا تلفن ها را از دسترس خارج کرده اند. برای اینکه پارازیت نیفتد. نمی دانم روی چی. ولی گفته اند پارازیت می افتد. به هر حال اگر از دسترس خارج نکرده بودند هم نمی شد روی قرص شماره تلفن نوشت. شاید هم می شد. نمی دانم. اما به هر حال که من ننوشته ام. خارج کنند یا نکنند فرقی به حالم نمی کند. احتمالا به جز قرص هام کار دیگری باهاش نداشتم. چه کار داشته باشم؟ اینجا منم و یک لا پیراهنم. باید همه جا پیاده بروم. پول هایم را هم توی مسیر جا گذاشتم. نمی دانم برای پول های آدم حواس پرت چه فکری می شد کرد. ولی فکری هم می‌

0008

دیشب جایی بودم. سیگار نکشیدم. برای اولین بار بعد از مدت ها دلم خواست. اما نکشیدم. تو وقت تنهایی ای که پیش آمد حداقل می شد یکی بکشم و به روی خودم نیاورم. چون تا قبل از این خیال می کردم خودم را بیندازم تو رودربایستی آدم ها نمی کشم. اما دیشب تو رودربایستی کسی نبودم. نکشیدم. جمعه ها هم مثل همه روزهای دیگر. فقط ملکه اتاقش خالی است. بدم هم نمی آید. دلم نمی خواهد چشمم چیزی به جز مانیتور و نرم افزارهای هر روز را ببیند و گوشم چیزی به جز صدای مردم را بشنود. مردمی که خیال می کنند اگر به من فحش بدهند آفتابشان برمی گردد. ناهار هم که می خورم سرم تو گوشی است و بالا پایینش می کنم. اما هر چی کنارتر بروی بقیه گشادتر می نشینند. هر چه گوشه بگیری بیشتر تو چشمشان می روی. به اسم صدام می کنند! که دری وری بگویند. هدستت چرا فرق می کند؟ چندتا از صبح جواب داده ای؟ اتیکت اسمت را چرا آن وری می گذاری!!! تنها کسی که من صداش می کنم بهار است. اسمش را دوست دارم.  اما باز هم اگر اجبار نبود صداش نمی کردم. اگر اجبار نبود حرف نمی زدم اصلن. خیلی بیشتر از جیره روزهام حرف می زنم. بالاجبار. بعد وقت ناهار سرم را می کنم تو ظرف غذ

0006

عوضش اینجا آفتاب خیره می‌تابد رو لباس‌های تماما سیاه ما. ساعت هفت و بیست دقیقه صبح با لباس‌های سیاه‌مان تو جعبه‌های یک متری کرمی‌ رنگ‌مان قرار می‌گیریم چون باید درست راس ساعت هشت  در صف باشیم. هم در صف باشیم هم به روز باشیم. باز کردن همه‌ی نرم‌افزارها و خواندن سرخط خبرها چهل دقیقه‌ای طول می‌کشد. چهل دقیقه‌ای که ساعت کاری هم نیست و حساب هم نمی‌شود. من در یک کندوی خیلی بزرگ کار می‌کنم. بال ندارم، عسل هم خبری نیست. ظهر بیست دقیقه وقت ناهار دارم و در کل روز یک ساعت و ده دقیقه استراحت. تو سالن غذاخوری همیشه دویست نفر نشسته‌اند، دویست نفر توی صفند. ما اما توی صف نمی‌ماینم. چون کارمان خیلی مهم است و بیست دقیقه بعد باید توی صف مهم تری باشیم. برای همین می‌زنیم اول صف و غذا را برمی‌داریم. باز این یکی بدی نیست. من یک کمی کندم. هنوز دستم نیامده چی به چی است. شب توی خواب صدای بوووووووووق.... بوووووووووووق می‌شنوم. با همان فاصله‌ی سریع. تا قبلی را جمع و جور کردی باید یک سری فیلد را پر کنی. هنوز چشمم به لیست‌ها و جای فیلدها عادت نکرده. برای اینکه فیلد قبلی با فیلد بعدی قاطی نشود خودم را از صف خارج می

0004

این لحن و صدام را که اینطور دلواپس می‌کشم آخرش را، بس‌ که نیستم. همه ترس ها و درد ها جمع می شوند تو یک کلمه گلوله ای را توی گلوم گلوله ای را گوشه چشمم می لرزانند. قورت می دهم همه را با هم. خجالتم داده‌ای تا از شامات تا اورشلیم سر می‌برند، به هوای تو گریه کنم. هوایت سودایی‌ام کرده. خوشت بیاید یا نه. این یکی پر از تو است.  می‌آیم هر صفحه‌ای را بشود باز می‌کنم. همین‌طور سرگردان دنبال ردی ازت. خبری نیست. بعد فکر می‌کنم یک بار دیگر 0002 را بخوانم. امروز بار هزارم است؟ کیلک می‌کنم روی ویو بلاگ و بعد می‌بینم 0003 راست‌چین شده، ماده‌های مذاب در اعماقم می‌جوشند و صفحه‌های صدها هزارساله‌ام را جابجا می‌کنند و دلم سونامی می‌شود و هر چه تمدن اطرافش هست را با خودش می‌برد. چیزی نیست، دلارام دیده است. همین فقط. چپ‌چین‌ها راست‌چین شده‌اند. دو خط بنویسی کار دنیا تمام است. بیاور قیامت را که ورد مغز و زبانم شده که کاش که در قیامتت، بار دگر بدیدمی. بیاور پیش از آنکه تکه‌تکه‌های معلقی بشوم در آب زرد رنگی. حالا هم که خودت نیستی نوات شده نوای زندگیم. چه راحت حرف سال‌های پیش رو را می‌زدیم و حالا من در همین روز

0003

ماه در محاق، الکترونی که در گاف انرژی گیر کرده است و کرگدنی که اخراج شده است، شاید حرف هم را بفهمند. اگر بشود یک جا جمع‌شان کنی و روبروی هم بنشانی‌شان، شاید عاشق هم بشوند. شاید بشود هنوز لیلی و مجنونی را در عصر پس از ای اس ال نوشت. اگر نمی‌شود چرا زانوی من درد می‌گیرد؟ چرا پشتم خم می‌شود؟ چرا زمستان تو مرا می‌سوزاندم؟ چرا شب تمام نشدنی تو سایه انداخته روی آفتاب مرداد من؟ هزار بار خوانده بودمش. کاغذش را هزار بار باز کرده بودم و تو تاریکی شب تو نور قرمز چراغ قوه‌ی لیزری‌ای که پسرک کنار توپش گوشه‌ی حیاط جا گذاشته بود، زیر پتو هر شب هزار بار خوانده بودمش. روزها تا می‌کردم و چراغ قوه‌ی قرمز مثلا لیزری را خاموش می‌کردم می‌گذاشتم توی سینه بندم. آن وقت‌ها می‌گفتند سینه‌بند و تا سوراخ ماتحت آدم را می‌گشتند، دنبال خطی، ربطی، نشانی. همه‌ی روزها ترس این را داشتم که به شب نکشیده باتری چراغ تمام بشود. آخرش هم پیداش کردند. زودتر از آنکه باتری تمام بشود. یک تکه کاغذ از صد سال پیش، از پیش از تنهایی، تو دست رییس‌شان بود و بالای سرم تابش می‌داد. 8 بار تا زده بودمش که تو سینه بندم جا بشود. و آنقدر تاها را

0001

 سرفه که می‌کنی هر چند شاید فرقی نمی‌کند زیاد، اما پا می‌شوم بیایم پشتت را ماساژ بدهم. می‌خورم به در و دیوار. به نردبان طبقه دوم تخت  روبرویی. جغرافیا از خواب می‌پراندم که در کلاس دوم راهنمایی خوابم می‌کرد و دختری که جایش کنارم خالی مانده بود، سال قبل کشته بودندش. و من داشتم زندگی بعد از آنم را تمرین می‌کردم. زندگی بعد از 13 سالگی، بعد از 15 سالگی، و بعد از سی سالگی‌ام را. خاطره‌ی بارش‌های فصلی را به حافظه می‌سپردم. و می‌باریدم فصل به فصل. سیاهی موهایم را. راستی قامتم را. و حافظه‌ای را که قربانی خیال و خاطره شد و فراموشی.  معلم 4 داده بود بهم. خیلی سنگین بود برام. آن وقت‌ها همه‌ی کاری که معلم‌های جغرافیا می‌کردند این بود که به شاگردهای خنگ و حواس پرت 4 می‌دادند. حالا اطلس جغرافیا را تو ذهنم می‌آورم و نمی‌فهمم این فاصله‌های زمانی و مکانی چطور با هم تنظیم می‌شوند. چطور ساعت سارایوو با آمستردام یکی است، و تو شش هزار کیلومتر آن طرف تر یک ساعت عقب تر هستی و خجند نیم ساعت جلوتر؟ گردی زمین را این وسط کجای دلم بگذارم؟ که نه آنقدر گرد است که بشود روش سر بخورم و بیایم کنارت جهان را به تماشا بنشی