0045

برام یک ماموریت جدید درست کرده اند. بروم سینما به سوال های مردم درباره محصولاتمان جواب بدهم. پنج ساعت در روز تو سینمام، نیم ساعت سر جمع کار هست. یک ربع قبل از سانس ها که مردم جمع می شوند. و بعد تو سالن انتظار پرنده پر نمی زند. و منم و تهوع که دوباره می خوانمش بعد از ده، پانزده سال. و رد گذر این همه سال بیشتر از هر چیزی اینجاها می افتد. جاهایی که نگاهت به زندگی شکل گرفته و بعد از این همه سال دوباره برمی گردی نگاه می کنی به چیزهایی که الان تو را ساخته اند.
برایمان که ده پانزده نفری هستیم یک جلسه توجیهی گذاشتند و بهمان گفتند که شما مدیر ما در سینما هستید و همه چیز به شما بستگی دارد و یک کارمند هم داده اند بهمان. اسم کارمند من کوهیار است. کارش مارکتینگ است و به صورت پروژه‌ای آمده. نشسته بودم کتاب می خواندم هی می پرید وسطش. گمانم حوصله اش سر رفته بود. رو جلد کتاب را نگاه کرد گفت: ژان پل سارتر (درست خواند) بعد با یک مکثی گفت: فرانسویه؟ گفتم آره. گفت درباره چیه؟ گفتم درباره آدمیه که درباره وجود خودش دچار تردید میشه. گفت: پس درباره یه جور بیماریه... من هیچی نگفتم. بعد گفت: ببخشید جسارتا شما چی خوندید؟ گفتم چی خونده م. گفت کتابم نوشتید؟ گفتم یه چیزایی نوشته م. گفت من دوتا کتاب نوشتم. گفتم درباره چی؟ گفت یکیش سیزده تا داستان کوتاهه. اون یکیشم امممممم دوازده تا داستان کوتاهه. گفتم گود فور یو. چون قبلش به من گفته بود گود فور یو. درباره اینکه چی خوانده ام. بعد دو پاراگراف خواندم، گفت: دوست منم رشته تو رو خونده. و شروع کرد واحدهای لیسانسم را اسم بردن. بعد که حرفش تمام شد دو پاراگراف دیگر خواندم، دوباره گفت: من خودم عمران خونده ‌م. اما مارکتینگ دوست دارم. بعد از اینکه حرفش تمام شد من دوباره دو پاراگراف دیگر خواندم. گفت: نقاشی‌ هم می‌کشم. یک کارم را فرستادم برای گالری نمی‌ دانم چی چی فرانسه. ایستگاه قطاره. من نگاهش می‌کردم تا حرفش تمام شود. اما فکر کرد اینکه گفته ایستگاه قطاره نیاز به توضیح دارد و بعد شروع کرد درباره گالری ای که در ایستگاه قطار می سازند که مردم معمولی با هنر سر و کار داشته باشند حرف بزند. بعد که حرفش تمام شد من دوباره دو پاراگراف خواندم. و بعد دوباره گفت. و موزیک را هم گفت و تا شب که من شیفتم را تحویل بدهم از موفقیت های شغلی اش هم گفت و بعد تعریف کرد که جهازش هم تکمیل است (واقعا گفت) و در نهایت ببخشید جسارتا از من پرسید که چند سالم است و مجردم یا نه. بعد پسری که شیفت را تحویل گرفت آمد و من برگشتم به همان صحبت های آشنای کال سنتر و اگر این پسر کال سنتری تا شب هم نگهم می داشت و همین حرف‌ها را می زد اینقدر برام عجیب نبود که کوهیار. چون با آنها یک زمینه مشترکی هست، هر چند تا به حال ندیده بودمش. اما همان که یک سابقه ای هست انگار باعث میشد تو ذهنم یک چیزهایی را برای این یکی عادی بدانم که برای کوهیار نه.
من تا حالا هیچ وقت تو جشنواره فجر فیلم ندیده ام، بچه که بودم خیلی دلم می خواست چون همه می گفتند خیلی حال می دهد و فرق می کند و اینها. و وقتی دستم رسید که بروم دیگر دلم نمی خواست. سانس دوم سینما، یک بابای چاقی آمد سوالاتی درباره محصولاتمان کرد. کوهیار تازه آمده و تقریبا چیزی برای گفتن نداشت. من ور ور برای یارو از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف می کردم. یارو اصلا من را نگاه نمی کرد. سوال هاش را از کوهیار می پرسید و من جوابش را می دادم. یعنی از کوهیار هم نمی‌ پرسید. روش به کوهیار بود اما سوالش را سرگردان روی هوا رها می‌کرد و من جوابش را می‌دادم. تقریبا چهار، پنج دقیقه‌ ای گذشت تا بالاخره به من نگاه کرد. بعد رفت همان وسط‌ها ول چرخید و یک خانم لاغر چادری بهش پیوست. بعد یک ظرف بزرگ پاپ کورن خریدند و بعد سالن از مردم و ظرف های بزرگ پاپ کورنشان خالی شد. بیست دقیقه بعد آقای چاق بدو بدو از سالن آمد بیرون، تا دم بوفه که سه متر با مقر ما فاصله دارد و ظرف خالی پاپ کورنش را انداخت توی سطل آشغال کنار بوفه و دوباره یک ظرف پاپ کورن دیگر خرید. و این کار را پنج شش بار دیگر تکرار کرد. هی وسط فیلم آمد و ظرف بزرگ پاپ کورن خرید و ظرف قبلی‌ اش را هر بار انداخت تو سطل آشغال. لعنتی خب تو که ظرف را تا اینجا حمل کردی بده توی همان برات پاپ کورن بریزد. می‌دانی چند تا درخت شد تا همین حالا؟!
زن ها هم عجیب تر از قبل. سرهایشان سه برابر یک آدم معمولی  شده، پشت سرشان یک هندوانه بزرگ دارند. چند سال پیش اگر مردم چنین چیزی را در خیابان می دیدند فکر می کردند یارو نقص عضو دارد. الان قشنگی است. اما چه جور قشنگی ای که یک تار موت پیدا نباشد و یک هندوانه پشت سرت بسته باشی؟ و یک عالمه هم چادری های سفت و سخت. یعنی چادری داریم تا چادری. بعضی ها صرفا لباسشان است. اینجوری بزرگ شده اند. خوششان هم نمی آید خیلی، بعضی هایشان مجبورند. بعضی هایشان تا جایی که بتوانند سر نمی کنند. بعضی هایشان فرقی برایشان نمی کند. یعنی اگر بهشان بگویی چرا سرت می کنی می گویند خانواده. بعد بپرسی یعنی راهی ندارد می گویند چه فرقی می کند؟ اما بعضی هایشان چادر پرچمشان است. من کلا با آدمی که ظاهرش پرچم عقایدش باشد حال نمی کنم. میخواهد مهرانگیز کار ( این را می گویم صرفا چون مثال خوبی برای آن چیزی است که می خواهم ازش حرف بزنم) باشد می خواهد این چادر چاقچوری ها. شاید آن طرف را (طرف مهرانگیز کار را) فورا بگویید دلشان می خواهد آن شکلی باشند و به تو چه اصلا؟ اما اگر توی خاطراتشان و گفته هایشان و مصاحبه هایشان یک نگاهی بیندازی و به خصوص وقتی هر روز می بینی شان که از متلک های توی خیابان و واکنش های مردم بلند بلند برای هم تعریف می کنند می بینی که چقدر خوششان می آید که توجه مردم به تفاوتی که آنها با بقیه دارند جلب شود. از موی کوتاه و رفتار پسربچه وار بگیر تا هر چه که فکرش را بکنی. و چقدر جالب است که آنها (چه این وری ها و چه آن چادر چاقچوری ها) هر چند یک اقلیتی هستند که خیلی هم کمند، اما باز هم با یک آنها جمع زده می‌شوند و همه‌شان این شکلی هستند و آنطور حرف می‌زنند و سبک زندگی‌شان این است. اهالی یک گتو هستند که دیوارهای دورش را خودشان ساخته اند و خودشان خودشان را بهش تبعید کرده اند. و خودشان هم ستاره زردشان را به خودشان دوخته اند. توی ظاهرشان یک فریادی هست که ما را ببینید، ببینید فرق می کنیم، بیایید ببینید ما چه جوری فکر می کنیم. هر چه فکر می کنم نمی فهمم فرقش با دخترهای هندوانه به سر چیست.
تا ده روز آینده برنامه همین است. آف ندارم. پنج ساعت کار که یک ساعتش واقعا کار است و چهار ساعتش سکوت و آرامش. اگر کوهیار بگذارد. خیال دارم فردا حالش را بگیرم. اگر با وجود بی توجهی و بی علاقگی من به حرفهاش ادامه بدهد نوکش را می چینم. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما