پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۵

0108

چند ماهه گرد چند سال نشسته رو موهات، رو خنده ات. شبیه استادهای فلسفه شده ای. پس بالاخره پیداش کردی! مرا هنوز بسود و فروریخت هر چه دندان بود. شب های پیش را خوابم نبرده و شب های بعد را هم گمانم دادم به تسکین لحظه ای دردی که رفتنش فقط از عضوی به عضو دیگر است و آخرش گمانم توی دل باقی بماند. دل که... همان حافظه منظورم است. فوتوگرافیک مموری. که نگاه می کند به فوتو و نه... چهار پنج سال پیر شده ای.  حالا دیگر با خیال راحت صدات می کنم، ای عشق، و می گذارمت بالا سر همه ناکامی های دیگرم. غصه دارم و تمام هم نمی شود غصه هام. عوض نمی شود چیزی. دیگر از زندگی اینجا و اینطور زده شده ام. می خواهم بروم جاهای دیگری، آدم های دیگری را پیدا کنم، برای فهم چیزی که فرسنگ ها ازم دور است تلاش کنم. برای چیزی نگران بشوم. برای چیزی بالاتر از خودم و تنهایی ام غصه بخورم. بیشتر از همکار و سوپروایزرم دغدغه و اندوه داشته باشم. بیشتر از یک ماشین پاسخگوی تلفن باشم. 

0107

عصب کشی کامل نشده و یک تعدادی از اعصاب آن وسط باقی مانده اند. سه روز گذشته سه تا آمپول دیکلوفناک و سه ورق از این مسکن های کافیین دار خورده ام. خواب و همه چیز به هم ریخته و درد هم یک ثانیه اگر تصورش را بکنی که رفته باشد. وقتی دکتره داشت روی اعصابم می کوبید که مثلا بکشد یا بکشدشان، با آن درد وحشتناکی که به لثه ام فرو می رفت غمگین و ترن آن شده بودم و بغص گلویم را گرفته بود و به یاد تنهایی ام افتاده بودم و همزمان نزول وحی هم اتفاق می افتاد و همین طور که دکتر هی بیشتر فرو می کرد و می پرسید درد داره؟ و من اشاره می کردم آره و او جواب می داد می دونم، می دونم، داشتم به این فکر می کردم که  من اینطور نمی توانم به غایت دلخواهم برسم و با کارمندی و حقوق ماهی فلان قدر تا خانه ام را بخرم، تا ماشینی داشته باشم سنم از تمام رویاهام می گذرد. این همه بدبختی به خودم ندادم که خانه ای داشته باشم. با بدبختی کمتر از این هم می شد. اینطور است که من باید فرصت هایی را برای خودم خلق کنم که بعدش تغییرات بزرگ اتفاق بیفتد. مثلا درس بخوانم و ...  بعد این درد دندان، با این شغلی که من دارم. صبح تا شب ور ور ور ور. و با این

0106

صلح است میان کفر و اسلام. با ما تو هنوز در نبردی. یک نفر هم تو خیابان یک بشکن نزد. به آرژانتین باختیم ملت بیشتر از این خوشحال بودند. همین اینها را می نوشتم یکی از آن طرف تاریخ اسمس داد بیا بریم بیرون. ای بابا. گذاشتند خاموشی ما را بزنند بعد پایکوبی شان گرفت. پایکوبی بر خون پایمال شده شهدا. این بود آرمان های امام راحل؟ داشتم وسایلم را مرتب می کردم، یک چیزی از لابلای کیف هام افتاد رو زمین. یک شیشه عطر بود. روش نوشته بود فیول فور لایف. درش را باز کردم و یک پاف پاشیدم. صدای افروز بلند شد. وای این عطر کیه؟ گفتم مردونه است. گفت از اون بوهاییه که آدم دلش می خواد خودشو ول کنه تو بغلش. از همان بوهاست. حالا تبریک هم گفتیم، حالا سایه جنگ هم از سر ما رفت. رفت؟ اما این شادمانگی شیداگون را نمی توانم هضم کنم. یکی راه به راه گریه می کند به یاد همه خون هایی که دادیم، یکی راه به راه پست فیس بوک میگذارد که ما خفنیم. که آقا جان کری بغض کرده و فرموده اند در جوانی رفتند جنگ ویتنام و بعد با بغض ادامه دادند که آنجا فهمیدند که جنگ نمی خواهند. یعنی این ملت رو بهشان بدهی یک بت از جان کری می سازند به قول سیمین تو

0105

هر روز عصر جنازه ام می آید.  به خصوص روزهای زوج. دیگه آبجیت ورزشکاره دیگه! تو باشگاه به هیکل های اینها که نگاه می کنم به کلی نا امید می شوم. آدم مربی بدنسازی باشد بعد این جور گرد و قلنبه؟ این گوشی هم افتاده به هنگ کردن. هر بار آمدیم یک کاری باهاش بکنیم آنقدر هنگ کرد و هی باتری را در بیار و بزن جاش و آخرش هم اینکه یک دفعه با تابش همان خورشیدی که به پنجره ما نمی افتد بیدار میشی ساعت از نه گذشته و با گوشی متلاشی خوابت برده. روزهای فرد باز بهترم. سرم باز قاطی هزار سودا به دوران افتاده. بورخس، ازراپاوند، معادلات دیفرانسیل. آقای مدیر خیلی ترغیبم می کند به بازگشت و راستش برام جذاب هم هست. اما جنازه ام برمی گردد خانه. روز روزش با یک درصد این سطح خستگی معادلات دیفرانسیل نخوانده بودم. اما اینطوری که پیش می رود عذاب وجدان می گیرم. احساس در جا زدن دارم. خبری هم از جابجایی نیست فعلا. از پسربازی هام هم بخواهی بدانی، چقدر این اهالی ادبیات آدم های درب و داغانی اند. از بچگی مغز من پر از زر زر و نق نق ادیبانی است که همیشه دیگران را فحش کش کرده اند. باورت نمی شود مثلا، پدر پیزوری من که اوج کنجکاوی اش در

0104

دقیقا کدام منطق است که در آن یک رییس/ آتوریته می تواند بیاید به تو بگوید که از نظرش خوابیدن تو با یک نفر ایرادی ندارد و تو هم جشن بگیری و افتخار کنی که رییس حقت را به رسمیت شناخته. برویم پرچم برای خودمان درست کنیم. برای حقی که با چند تا جلسه و صورتجلسه و امضا تصویب می شود. و با چند تا جلسه و صورتجلسه و امضا لغو! یادت نرفته که با زور چوب و چماق می شود لباس مردمی را از تنشان در آورد و به فاصله نیم قرن با همان چوب و چماق می شود همان لباس را دوباره بهش پوشاند. کی حق تعیین اینکه من با کی بخوابم را به تو داده که تو بخواهی آن را به من تفویض کنی؟ مضحک تر از شادمانی و افتخار بر حقی که به تو تفویض شده در دنیای مدرن بشر متمدن چیست؟ برگشته ایم به عصر نان و عروسک. و بدتر از آن حتی. اگر در عصر نان و عروسک بشر سوژگی رفاه و لذت تصویر را داشت در این فریک شوی حق خواهی چیزی نیست جز عروسک خیمه شب بازی. دیگر تابستان اینجا داغ و چسبناک می گذرد. بارانی که به پنجره ات می زند اپلیکیشن آب و هوای ما را بارانی می کند هنوز و ما را دلخوش که پایان زمین نیست. و نمی دانی اینجا چه بساطی است. غش ها و تشنجهای عجیب و غریب

0103

دختره ولی باهوش است. اگر برای آی کیو اعتبار قایل باشیم. همان هفتاد و یکی نامزد دار. دو هفته است با پسره آشناش کرده اند و دو هفته دیگر عقدشان است. هر دو خانواده هم معتقدند یک ماه برای آشنایی کافی است نظر خودش را هر وقت می پرسی جوابش با کلمه ی "خانواده" شروع می شود. هم دانشگاهی خودتان است. مکانیک. از آدم های باهوشی که زندگی شان به گاست خیلی بیشتر از آدم های احمقی که زندگی شان به گاست بدم می آید. از راه که رسیدم با انواع سوال ها شروع کرد. از سر کارم و هر چیزی. با خودم فکر می کردم که چطور راحت درباره مسایل من سوال می پرسد. من همیشه منتظر می شوم آدم مقابل خودش درهایش را باز کند. بعد آن وسط اگر چیزی برام سوال بود می پرسم. این سوال هیچ وقت تلاش نمی کند در بسته ای را باز کند. همین جور از هر جایی که مشترک پیدا کرد یک سوالی پرسید و با یک جواب کوتاه مشابه سر بالا روبرو شد. بدترین هاش این بود که پرسید اپراتوری؟ جواب دادم اپراتورم. پرسید چه کار می کنی؟ مشکلات مردم را حل می کنی؟ گفتم مشکلات مردم را حل می کنم. بعد از یک سکوتی پرسید مذاکرات چی شد؟ و نطق من یک دفعه باز شد. تمدید شد، سخنرانی خ