پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۵

0102

این چه سرنوشتیه آخه که من دچارشم؟ 71؟ نامزد دار؟ همه اش هم درباره ریزترین حرکات و حرف های مادر نامزدش حرف می زنه. تحلیل، حلاجی، چرت و پرت. اصلن این هم نباشه، آدم جدید همیشه به من تجاوز می کنه. تجاوز که خب، همیشه در شکل و شمایل مهربونیه. یعنی یا اونا نمی دونن مهربونی تجاوزه، یا من نمی دونم تجاوز چیه! فرقی هم نمی کنه. توی اتاقک روزه خوری دو متر در دو متری که برامون تمهید کردن امروز ناگهان یه جمع هفده هیجده نفری راست کردن بدن دست من! به شکل ابراز علاقه و توجه. این یکی از حوزه هاییه که باید حمله رو بهش شروع کنم. یعنی گوشه گرفتن کمکی بهم نکرد. خیلی بهم سخت می گذرد مزخرف بافتنشان را درباره همه چیز و هر چیز بشنوم و حرفی نزنم. خیلی سخت ترم است که حرفی بزنم. تو یکی دو تا مساله خیلی رو مخ البته ریدم بهشان. ولی خوشایند خودم نیست. اول اینکه به من چه! دوم اینکه یک مشت کارمند معمولی سی ساله، نظرشان چه تاثیری روی کجای جهان دارد؟ سوم اینکه مگر می شود نظر یک آدم سی ساله را عوض کرد؟ و در نهایت کلا به تخمم. نمی گذارند که. اینطور انتقام می گیرند. من هم در آخر روز همان کارمند معمدلی سی ساله ام که نظرم هیچ

0101

گیل گیر داد بریم سینما. این چند وقت هر برنامه ای ریخت پیچیدم. دیگه روم نشد. رفتیم سینما. عصر یخبندان. بهترین فیلم جشنواره. گیل بلیط خرید و هی تاکید کرد که این بهترین فیلم جشنواره است. نمی دونی. تو آورز آف نان سنس. فیلم با کتک زدن زنی توسط شوهرش شروع شد. با همان بار مفهومی کس شعر مد روز که قضاوت نکنیم اول ببینیم داستان چیه. قربونش برم تمام تلاشش رو کرد که مضمون اجتماعیش رو در همه حال حفظ کنه. هر شخصیتی که از راه رسید درباره یکی از معضلات اجتماعی سخنرانی کرد. از رانت بگیر تا گرانی دارو و سریال حریم سلطان! اینقدر وسط فیلم قر زدم و مسخره کردم که گیل جبهه گرفت. خوشش آمده بود البته. می گفت فیلم خوبی بود و واقعیت ها را نشان می داد. موقعیت های فوق العاده ناواقعی و عجیب، خیلی عجیب! نمی دانی چه بازی های مصنوعی و احمقانه ای از چه بازیگرهایی. خلاصه با چشم گریان راه افتادیم رفتیم خانه گیل. خانه را گرفت بالاخره. خواستم باهاش شریک شوم نشد. گفت خانه می گیرد که خواهر مادرش بیایند پلاس شوند. اینقدر قلیون کشیدیم که حلقم به گا رفت. دیگر پیاده روی می کنم روزی دو ساعت که از قلیان دیشب امروز تپش قلب و تنگی ن

0100

تو اعتماد به نفس بعضی ها مونده م. یارو فقط لباسش با پراید تو سر به سر می زنه به لحاظ قیمت، بعد نظام ترافیک کشورو می ریزی به هم، ماشینو می کشی کنار پیاده رو، مثل قورباغه تا کمر از پنجره شاگرد میای بیرون که به یارو بگی شماره تلفن بده؟ یارو با نخوت قدم بر زمین می ذاره. کلا تو رو نمی بینه! قدیم باز می گفتین جون ممه رو، آدم یه جای دلش می تونست بذاره. اینو چی کار کنه آدم؟  دختره تو پیاده روی همراهم شده، جلوی این مبلمان فروشای تو ولیعصر گیر که بریم تو ببینیم چرا تختش 28 میلیون تومنه. می خواستم زمین دهن باز کنه برم توش. رفتم نشستم رو نیمکت کنار جوب. دختره رفت تو، خوابید رو تخته. یه کم با پسره تو مغازه لاس زد، بعد اومد بیرون گفت بیخودی 28 میلیون تومنه. با تخت یه میلیون تومنی من هیچ فرقی نداره. گفتم نه بابا! چون کس مغزایی مث تو وجود دارن یارو تخت یه میلیون تومنی شو میده 28 میلیون تومن. گفتم اگه می خوای بکنتت هم به این شکل نمی کنه، با اون شکم سه متریش. دلم نمی خواد از همکار دشمن بتراشم. نمیذارن ولی. ببین چه کرده با ملت درد شق!

0099

پوران رفت. آمدم تخت پایین. حداقل شب می شود خوابید. داشتم آهنگ گوش می دادم. خواستم به افروز بگویم گوش کند. سرم را بلند کردم دیدم نشسته، مثل همه بعد از ظهرها، با یک زاویه ای نسبت به من. اگر دویست سال دیگر هم زندگی کند تمام بعدازظهرهاش را همین جور شب می کند. همین جور می نشیند. چمدانش را از زیر تختش می کشد بیرون. لباس هاش را یکی یکی از تو چمدان در می آورد. تایشان را باز می کند. بعد دوباره تا می کند. یکی یکی جا می دهد تو چمدان، یک کمی جا برای لباس اسپرینگ فیلد تازه اش باز می کند. آن را هم می گذارد تو چمدان. تمام که شد، می افتد رو تختش به خمیازه کشیدن، تا وقت خواب. 

0098

خبری نیست، نه کسی میاد، نه کسی میره. امروز رفتم پیاده روی. یعنی از سر کار پیاده اومدم خونه. که دچار رخوت و خمودگی نشم. رفتم یه رستوران گرون غذا خوردم. این از پباده روی کردن ما. نخوردم که. برداشتم با خودم آوردم. غذای سه روز منه. چند روز آینده ناهار نجات پیدا کردم. آخه اینجا جنگ شده. سلف سرویسو بستن، یه اتاق دو متری گذاشتن برا غذا خوردن. تازه پسر و دختر با هم نباید تو اتاق باشن. تو این فضا صد نفر آدم باید ناهار بخورن. جنگ شد. یه عده بیزی کردن. جنگ من نبود. وگرنه که بدم نمیاد بجنگم. فقط کار من زیاد شد ظهر جمعه ای. یعنی من جمعه ها رو سر کار به عشق بیکاری و چرت خلوتش دوام میارم. بعد یهویی پنجاه شصت نفر بیزی کردن بار افتاد رو دوش من و یه عده کمی که روزه بودن احتمالا، یا مث من بیزی نداشتن. من همه بیزیمو صبحا میرم. از خواب بیدار شده م تحمل کار سخت تره تا ظهر و بعد از ظهر. دیگه چایی مایی هم خبری نیست. رستوران گرونو می گفتم. چرا این چیزا به من حال نمیده؟ اون تو بودم خودمو نگاه کردم. کفش و شلوار کتونی و شال سفید ساده. یه تیکه سالاد گذاشتم تو دهنم یه دفعه از شش جهتم سنگینی نگاها رو حس کردم. سنگینی

0097

کریمخان؟ یک همچین خیابان شلوغ و شلخته و کثیفی؟ توی یک بعد از ظهر وسط خرداد؟ وقتی عرق از هفت چاک آدم سرازیر است و بدن تو مانتو شلوار یونیفرم اداری، که هدفی ندارد لعنتی جز رساندن خستگی به جایی که مغز  کاملا از کار بیفتد، آب پز می شود و دود، هوای ساکن بعد از ظهر را سنگین تر می کند، ناغافل سینه آدم پر شود از هوا و عطرت؟ ملال که در هر صورت همیشه همراه آدم هست. فرقی نمی کند چه جور زندگی کنی. یک چیزهایی را اما باید بهش نیالود. یک وقفه هایی توی ملال باید نگه داشت.

0096

یه ریتم آهنگی هست که هم در زمان اوج غم و هم در زمان اوج شادی در یک تعداد کثیری از مردمان یک خطه ای جواب داده. آنقدر غم که از جنونش بزنی فرق خودت را پاره کنی با قمه یا ماتحتت را پای دیگ حلیم، و آنقدر شادی که خیابان را روی آمبولانس ببندی به هوای یک لیوان شربت متبرک شده با توهم منجی که خودش روی توهم اینکه اصلا نجاتی هست استوار شده!  واقعا هر بار که یک ماشینی رد میشود و این ریتم را می شنوی باید مراجعه کنی به تقویم تا بفهمی الان این یک آهنگ شاد است یا یک آهنگ غمگین.  تو سلف نشسته بودم در حضور خدای خود یک لیوان چای به سلامت بنوشم، دو تا دختر آن طرف میز ریدند به نوشم. همین خز مزهای معمول توی خیابان. متوسط، مهندسی خوانده، کارمند معمولی یک شرکتی، که بیست درصد حقوق شان را خرج رنگ موهای خیلی بلوند و خیلی بالایشان و بیست درصدش را هم عکس انداختن از آن موها توی آتلیه می کنند. (تازه اینها حقوقشان خوب است. کسانی را می شناسم پنجاه درصدش را صرف همین کار می کنند!) بزرگ ترین سوال اینها درباره من این است که چرا ابروهام متعجب نیست. هر بار من را می بینند می گویند ابروهاتو ببر بالا، باحال میشه. یکی شان برگشت

0095

دندون پزشکم هر بار منو می دید می گفت شیش راستت پوسیده. منم هر بار می گفتم فعلا درد که نداره. درست یه روز مونده به تعطیلات ریخت. از وقتی ریخت فهمیدم با سمت چپم کلا نمی تونم غذا بخورم. اون چون بالاست دکتره نفهمیده. پدر و مادرم اولین بار تو پنجاه سالگی با چنین معضلی روبرو شدند. بعد میگن شادی دست خود آدمه. به چیش شادی کنیم؟ پدرم یک خاله داشت که اصلا هم پیرزن بامزه ای نبود. به اندازه مادربزرگم گنده دماغ و بداخلاق بود. هر بار می رفتیم خانه اش یک عالم نق می زد. آخرش موقع خداحافظی می گفت: رفتیم خونه خاله دلمون واشه خاله چسید دلمون پیسید. این شده وضعیت اینجا.  رفتم سراغ دوست های قدیمی شاید بشود یک چیزهایی را احیا کرد. باز این مردک یک مبلغ زیادی ازش دزدیده. رسما دزدی. من آنجا بودم برام تعریف کرد که تو چهار مرحله یک پولی از حسابش رفته و فلانی هم که بعدا معلوم شد دزد ماجرا بوده براش گفته که یک مشکل آی تی مربوط به بانک بوده و برای خیلی ها این جوری شده. رفیقمان به یکی آشناهاش که کارمند بانک است سپرده بود براش پیگیری کند. من آنجا بودم که یارو زنگ زد گفت آقای فلانی در این چهار تاریخ از حسابت کشیده و ر

0094

قسمت بانوان کلا پنج نفر نشسته بودن. قسمت آقایان اونقدر پر بود که نه در سینه جای نفس. یکی از ایستگاه ها یه دفعه دیدم که راننده مثل دیوونه ها داد می زنه آقا برو اون طرف. این ور سوار نشو. برگشتم دیدم یه پیر مرده است. رو به ما نگاه می کرد اما بدنش با یه زاویه ای نسبت به ما خم شده بود. انگار می خواست خم بشه و از زیر میله اتوبوس بره اون ور. اگه جا بود شاید. اما مردد بود. نمی دونست چی کار کنه. راننده یه بند داد می زد برو اون ور برو اون ور. یه چند نفر از قسمت آقایون گفتن بذار بشینه بابا. معلوله. معلول نمی خورد باشه. ولی می تونست سکته کرده باشه. حالت چشماش با هم فرق داشت. تو صورت و نگاهش یه حس مرددی بود. یه چیزی شبیه لرزش. اما لرزش نه. یه چیز نامطمعن و آویزونی که تو صورت همه آدمایی که سکته کردن هست. راننده از جاش پا شد و همین جور که داد و بی داد می کرد رفت سمت پیرمرد. می گفت من راه نمی افتم وایمیستم همین جا. از این راننده های شیک بود. از اون مردای لاغر پنجاه ساله ای که موهاشون سفید و بلنده و شونه می کنن بالا و ریششون همیشه تراشیده است و بوی تلخ ادکلنای کلاسیک مردونه شون رو اگه اول صبح سوار بشی