پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۴
بعد همین جوری ولو شدم تو مترو قفلی لایتز آرکایوو زدم، یه دختر افغان که به زور 15 سالش بود روبرو نشسته بود. شوهرش به زور 17. یه بچه تو بغلشون بود 2-3 ماهه. دختره که مادر ماجرا باشه، همین جوری که نشسته بود رو صندلی پاهاشو با یه ریتمی تکون تکون می‌داد. من هشت نه سالگی رو صندلی پاهامو اینجوری تکون می‌دادم مادرم بهم می‌گفت نکن. پاهاتو تکون نده زشته مثلا یا چی. منم تو این مایه‌ها بودم که تخمم. هر چی. دلم می‌خواد. اما... بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد. بعد فک کردم ننه بابای من 30 سالگی ننه بابا شدن. منم بچه اول بودم. اون پختگی‌ای که تو برخورد و پدری کردن و مادری کردن برا برادر کوچیکم که تو 40 سالگی پدر و مادرم به دنیا اومد داشتن واسه هیچ کدوم دیگه از ماها تو سن بچگیمون نداشتن. پدر مادرم با من بزرگ شدن و تازه به آخری که رسید یه چیزایی یاد گرفته بودن. بچه‌هه رو نگاه می‌کردم که می‌خندید و دست و پا میزد تو بقل ننه‌ش، تو دلم می‌گفتم بدبخت می‌خندی؟ تو دیگه از مام بدبخت تری. تابستون شده و موی من نیمه بلند و فرفری. نشسته بودم سشوار می‌کردم که بعدش برم بیرون. موهام عین فنر جمع می‌شدن می‌رفتن س
بعد همین جوری ولو شدم تو مترو قفلی لایتز آرکایوو زدم، یه دختر افغان که به زور 15 سالش بود روبرو نشسته بود. شوهرش به زور 17. یه بچه تو بغلشون بود 2-3 ماهه. دختره که مادر ماجرا باشه، همین جوری که نشسته بود رو صندلی پاهاشو با یه ریتمی تکون تکون می‌داد. من هشت نه سالگی رو صندلی پاهامو اینجوری تکون می‌دادم مادرم بهم می‌گفت نکن. پاهاتو تکون نده زشته مثلا یا چی. منم تو این مایه‌ها بودم که تخمم. هر چی. دلم می‌خواد. اما... بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد. بعد فک کردم ننه بابای من 30 سالگی ننه بابا شدن. منم بچه اول بودم. اون پختگی‌ای که تو برخورد و پدری کردن و مادری کردن برا برادر کوچیکم که تو 40 سالگی پدر و مادرم به دنیا اومد داشتن واسه هیچ کدوم دیگه از ماها تو سن بچگیمون نداشتن. پدر مادرم با من بزرگ شدن و تازه به آخری که رسید یه چیزایی یاد گرفته بودن. بچه‌هه رو نگاه می‌کردم که می‌خندید و دست و پا میزد تو بقل ننه‌ش، تو دلم می‌گفتم بدبخت می‌خندی؟ تو دیگه از مام بدبخت تری. تابستون شده و موی من نیمه بلند و فرفری. نشسته بودم سشوار می‌کردم که بعدش برم بیرون. موهام عین فنر جمع می‌شدن م

از بچگی

یه همسایه داشتیم اسمش عمو سیف الله بود. خیلی دراز بود. از هر کی بگین درازتر بود و از هر کی بگین لاغر تر. من کلاس اول بودم، مریم همسایه‌ی دیوار به دیوار و همبازیم دوم بود. آبی ترین چشمای دنیا رو داشت. این عمو سیف الله یه دوچرخه داشت که همون چرخ چینی خودمون بود. دوچرخه هه هم خیلی بزرگ بود. 26 میگن؟ 28 میگن؟ اون از اونم بزرگ‌تر بود. گمونم سفارشی داده بود ساخته بودنش. قفلش می‌کرد به لوله گاز در خونه‌شون. یه روز من و مریم داشتیم می‌رفتیم مدرسه، عمو سیف الله هم داشت می‌رفت سر کار.  ما داشتیم از کنارش رد می‌شدیم اون داشت سوار دوچرخه می‌شد. پاشو بلند کرده بود رو هوا که بشینه رو زین دوچرخه، مریم عطسه کرد. عمو سیف الله پاشو برگردوند وایساد. یه مدتی وایساد و یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد سوار دوچرخه‌ش شد. ما تیر تیر زدیم به خنده. از اون به بعد هر وقت می‌دیدیمش عطسه می کردیم. اونم در حال هر کاری بود یه خورده وامیستاد و یه وردی می‌خوند. بار سوم یا چهارمی که این کارو کردیم لنگه دمپاییشو که شرط می‌بندم بزرگ‌ترین لنگه دمپایی وصله شده‌ی دنیا بود پرت کرد سمت ما گفت: تخم سگا منو سر کار میذارید؟
چه تنهایی غمگینی، که غیر از من همه خوشبخت و عاشق، عاشق و خرسند. هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم که یه متنی رو با این جمله‌ها شروع کنم، برادر جان. نمی‌دونم چه کس شعریه که حتی خوشبخت‌ترین آدما هم به اندازه‌ی بدبخت‌ترین آدما بدبخت و تنهان. همه‌شون یه دردو می‌کشن، به یه اندازه می‌کشن و هیشکسم نمی‌دونه تو دل اون یکی چی می‌گذره. هیشکسم نمی‌دونه درد اون یکی چه جوریه، چه غمی، چه دردی، چه کابوسی داره. که تازه من موندم که به چی همدیگه حسرت می‌خورن؟ امروز دوستم برام یه دستبند درست کرده که به یه نماد لیبرتی مزینه. و منم می‎بندمش دستم. تخمم. امروز یه کتاب ولتر بنیامین که تازه ترجمه شده سر کار پیدا کردم. سهم مولف بود. گفتن خراب نشه این سهم مولفه. نشستم ساعت ناهار خوندمش. ریده بود به همه. تخمم. نکته‌ش این بود که وقتی کتابو می‌ذاشتم سر جاش که پیک کنن واسه مولف جلدش شکسته بود. تخمم. نمی‌دونی، نمی‌دونی چه تلخه وارث درد پدر بودن. آره. اینو می‎گفتم. من خودم وقتی یکی رو می‌دیدم که از این نمادا داره با خودم می‌گفتم این دیگه چه خرسند کسمغزیه. ولی الان دارم حرفمو پس می‌گیرم. چرا غمو وقتی به کلمه در میاری کوچیک میشه؟