پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۵

0044

توی دلم خالی است. زندگی ام خالی است. این را از جمعه ها می فهمم. از این وقفه های پنج شش دقیقه ای میان دو تا  تماس که نمی توانی خودت را به هیچ بازی ای سرگرم کنی. فقط انتظار می کشی. بیشتر از هر چه تا به حال کشیده ای. انتظار مرگت را می کشی. انتظار بیهودگی بعدی را که بعد از بیهودگی قبلی خواهد آمد و فکر می کنی چقدر چیپ شده ام که با دغدغه های چیپ ملت تفریح می کنم. همین طور بی هدف دور خودم می گردم. نه که زندگی عوض شده باشد. زندگی همان است که همیشه بوده و همیشه هم می ماند. و نه اینکه زندگی من عوض شده باشد. من هم همانقدر بیهوده ام که همیشه بوده ام. فقط این وقفه ها، این تنهایی، این توی دلت که خالی است هی یادت می اندازد که چقدر بیهوده ای. توی دنیای کوچکت می مانی و کوچک ترمی شوی و هر چه کوچک ترمی شوی کوچک ترش می کنی. آنقدر کوچک که برای نوشتن یک جمله "کاش با من حرف می زدی" یک ساعت با خودت کلنجار بروی. آنقدر کوچک که آخرش تصمیم بگیری ننویسیش. آنقدر کوچک که در نهایت بنویسیش. اینها هم نیست شاید حتی. توی  دلم خالی است اما توی سرم غوغاست. از  پشت همه چیز. از پشت این سنگ ها که بهشان خیره می شوم،

0043

چند وقت پیش کافه گالری محسن یک کنسرت بود. بو قرار بود ماندولین بزند و یک پسره فرانسوی هیپی که کلا در سفر بود عود بزند و یک دختره هم که رفیق پسره بود بخواند. شاید بیست نفر جمع شده بودند. آهنگ‌ها ترکی و اسپانیولی و کردی و فارسی و یکی دو تا به زبان هایی که نمی دانستم بودند درباره خاک و زمین و مادر طبیعت. قبل از این یک بار اجرای تمرینی این سه تا رفته بودم خانه جویی. دختره خوب می خواند. صداش هم خوب بود. از سر کار رفتم و یک شیک وانیل سفارش دادم و نشستم.  دختره قرار بود اینجا فقط دف بزند. اما هر چه نشستم نیامد. نفهمیدم چرا و اصلا فکر هم نکردم بهش. بعد که تمام شد بو گفت اینجوری می شود که مردم به همه چیز تن می دهند. گفتم چه جوری؟ گفت اگر سه سال پیش که تازه آمده بودم ایران یک نفر می آمد به دختره می گفت تو نباید بخوانی و نباید دف بزنی من هم کنسرت را ترک می کردم. اما حالا وقتی آمدند به دختره گفتند فکر کردم اینها که اینجا نشسته اند چه گناهی دارند و این پسره که غریبه است چه گناهی دارد و اینها و نشستم زدم. اما همه اش تو دلم آشوب بود و دلم می خواست زودتر جمع کنم بروم.  امروز برایمان کلاس مهارت های رفت

0042

مامان ماجرای طلاق و وکیلش را با یک قرار زبانی با بابا بی خیال شده. ماهیانه یک مقرری ای برای دو تا کوچک تر ها بفرستد. بابا قبول کرده. یکی دو ماه فرستاده. کوچک تره درسش تمام شده و تصمیم گرفته برود کویر جنگل بکارد. یکی دو تا رفیقش را هم جمع کرده و این ور آن ور دنبال فاند می گردند. بابا شاکی شده. بابا به خیال خودش برای بچه هاش یک ارث و میراثی باقی گذاشته. همان کمپانی ترانسفورماتورهای کوچک که گفته بودم. اما هیچ کدام از بچه هاش کمترین علاقه‌ای به کمپانی بابا نشان ندادند. وقتی آخرین امید بابا (برادر کوچکه) رفت که خودش را در مادر زمین محو کند بابا خیلی شاکی شد. همه این چهار سال هم از این بچه شاکی بود. هر جا نشست پشت سر بدش را گفت و غر غر کرد که آی تی را ول کرده رفته جنگلداری بخواند. بابا همیشه دوست دارد جلوی دیگران از دست ما ناله کند و از بدی هایمان بگوید. من جوان تر که بودم شاکی می شدم. حالا یک نمه خیال می کنم حق دارد. هر آدمی دوست دارد بچه هاش به حرفش گوش کنند. براش فرقی نمی کند که حرفش چقدر به نظر بچه هاش بی منطق است. اما ماجرا این هم نیست. موضوع این است که دوست و آشناهاش هم این ناله های با

0041

یکی از جاهایی که زن ها حتی یک قدم از بگوییم حق و حقوقشان کوتاه نمی آیند واگن بانوان مترو و اتوبوس است. همین زن ها وقتی تو تاکسی کسی دست مالی شان کند یا به هر ترتیبی مزاحمشان بشود نطق (نتق؟) نمی کشند. ترجیح می دهند هی خودشان را جمع تر کنند و زیر لب ایش و اوش کنند. یاوقتی طرف پیاده شد پشت سرش زیر لب بگویند: بیشعور! دیگر نهایتش اینکه پیاده بشوند. یک بار مردی سوار واگن بانوان شد. تو شلوغی واگن خیلی دیده نمی شد. فقط خزید و یک کنجی ایستاد. عینک آفتابی داشت و سرش پایین بود. اما زن هایی که سوار مترو بودند هیچ حاضر نبودند از سی سانتی متر در سی سانتی متر حقشان در مترو بگذرند. شروع کردند سر یارو جیغ کشیدن که چرا سوار واگن بانوان شدی. با تمام قدرت و خشمشان. می دیدی که هیچ ابایی ندارند یارو را تکه تکه کنند. مثل سگ که در هر حیاطی ببندیش برای رهگذران پارس می کند. خیلی براش فرقی ندارد کدام حیاط. آن وسط جیغ و داد و  معرکه شان یکی از وسط شان جیغ زد که این آقا با منه. آقا به طرف صدای زن گفت: اشکالی نداره من ایستگاه بعد پیاده میشم میرم واگن بعدی سوار می شم. همه شان خفه شدند. مرد کور بود. یا شاید از ترس تک

0040

بی خوابی شدید گرفتم. هر شب فقط یک چرت کوتاه و بقیه اش هی این پهلو آن پهلو شدن روی تخت و غرغر مهسا بدتر از غژغژ تخت. چهار پنج شب پشت سر هم است که همین طور است. امشب سرم از درد داشت می ترکید. به ضربان افتاده بود. آمدم خانه بچه ها که زود بخوابم. باز یک چرت کوتاه  و الان هم نشسته ام تو تاریکی اینها را می نویسم. سرم هم همان جور است. این بچه های تیم انگلیسی یک گروه وایبری درست کرده اند تو رودرواسی ماندم دیلیتش نکردم. اولین چیزی که توش شیر کرده بودند یک نامه بلند بالا از بهزاد به گلشیفته بود. که خب می دانی دیگر. این مردم راجع به این موضوع حرف نزنند می میرند. حالا هم هی قر قر مسیج پشت مسیج که ثواب این عمل و آن عمل را شیر می کنند. همان چرت کوتاهم را ریدند توش برای آرزوی چند تا خشت بیشتر تو بهشت. مردم هر روز بدتر می شوند. نصفشان بنگی بنگ و نصفشان بنگی مذهب. فرقی هم نمی کند. اولی بدتر هم هست. از آنها که مذهب افیونشان بود چهار تا ایده و تفکر و کتاب و انقلاب سر بر آورد. حالا تو خیابان همه جورش ریخته و همه جورش را می خوریم و می کشیم و اماله می کنیم و هر روز گشادتر و پخمه تر می شویم. این مهسا هر شب ا

0039

هر چقدر هم کش بیاید باز کم است. ساعت یازده و ربع است. گفتم تا دوازده بیدار می مانم یک چیزی می خوانم و بعد می روم می خوابم که فردا بروم سر کار. اما واقعا نمی خواهم بخوابم. دلم می خواهد تا صبح بیدار بمانم و کتاب بخوانم. بنویسم و بعد فردا از سر کار که برگشتم به جاش بخوابم. وقتی از سر کار می آیم هیچی ازم نمی ماند. دو تا بادکنک زرد مثل دسته خر سر بلوار کشاورز داده‌اند هوا روش نوشته اند هوای پاک شهرداری تهران. بادشان هم دارد خالی می‌شود. یک جوری در حال ولو شدن بین زمین و هوا  هستند. دود نشسته رویشان، مثل این می‌نی بوس‌های فیات کرم با خط‌های قهوه‌ای، که همه‌شان "یادگار پدرم"اند. شلوغی خیابان تا دیروقت نمی‌خوابد و ته آسمان هر روز قهوه‌ای‌تر می‌شود. از در که می‌زنی بیرون بوی اگزوز می‌پیچد تو دماغت و سرمای خسیس چشم و راه نفست را خشک می کند و تا مغز استخوانت می خزد. رادیوی تاکسی روشن است. یک برنامه دارد به اسم خیابان بهبودی. یا شاید بهبودی. خیابانش را مطمین نیستم. ولی تو ذهن من اینجوری بود. مجری اش گفت در خدمت آقای دکتر فلان هستیم متخصص فلان جا. نوبت دکتر شد حرف بزند. گفت سلام و اینها،

0038

چند وقت پیش این پسره زنگ زد گفت یک متن بهش داده‌اند برای ترجمه که خیلی سخت است و بدون کمک من نمی تواند. پولی که پیشنهاد داد برای پانزده شانزده ساعت کار هر عقب افتاده‌ای را وسوسه می‌کرد. عقب افتاده برای اینکه وقتی متن را دیدم، فهمیدم مشکل از فارسی ندانستن رفیقمان نبوده، مشکل متن این بابا بود و تلاش مذبوحانه‌ای که برای اثبات اشرافش به موضوعی داشت که به مبهم‌ترین شیوه‌ی ممکن سعی می‌کرد توضیحش بدهد. تم اصلیش مایکرونریشن و مایکرو هیستوری بود که دستاویزی کرده بود که نشان بدهد یک مجموعه کار یک نقاش خیلی خوبند. که تو اینترنت سرچش کردم و دیدم واقعا خیلی خوبند. اما نفهمیدم چرا باید این جمله دو کلمه‌ای را در نوزده صفحه طول و تفصیل داد. به هر حال دو برابر زمان گذاشتیم و تمام شد. چند روز بعد رفیقمان زنگ زد که نویسنده می‌خواهد بیاید اینجا و اگر تو نباشی من نمی‌توانم از خودم دفاع کنم و من زبان اینها را نمی‌فهمم. چانه زدم که حوصله ندارم. ترسم از این بود که یارو بخواهد مثل کار قبلی یک دری وری‌هایی درباره زبان انگلیسی بگوید که تو دبیرستان‌های ایران یاد مردم می‌دهند. کار قبلی داستان بود. بعد از اینکه پیر

0037

آدم به گا نمیره که، دل که تنگ نمی‌شه، آدم دل نداره اصلا، آدم چی هست اصلا؟ زمین چهار پنج تا دوره خودشو برگردونده عقب و ماها همون سنگاییم که راه می ریم و نفس می کشیم. چند تا میلیون سال دیگه مونده تا این سنگا زنده بشن؟ اون وقت اینا رو می‌خونن؟ می‌فهمن؟ یادشون می‌مونه اصلا؟ لای کتاب علوم دیگر، عمر خودکار قرمز و آبی برای کشیدن قلب تیرخورده‌ای که خونش جام شیشه‌ای را پر می‌کرد تمام نمی‌شود و عوضش هزارتومنی ها می‌شوند شارژ ایرانسل و همان غرغر پدر و مادر.  امروز یکی زنگ زده بود، پاپی که متن اسمس‌هایش را می‌خواهد پرینت بگیرد. گفتم فقط با حکم قضایی امکان‌پذیره. وانمی‌داد. یازده دقیقه غر زد. بعد من باید تا هشت، نه شب بنشینم اینجا که میانگینم را بکشم پایین. جور سازمان تنظیم مقررات را بکشم. صدای یارو را کم کردم و سعی کردم یک شعری را یادم بیاید. یک شعر بی‌خودی بود از خیلی وقت پیش. یک تکه‌اش تو ذهنم بود. ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف، آفتابی است که در پیش سحابی دارد. وقتی غر غرش تمام شد گفت خواهش می‌کنم همین الان انعکاس بدید. گفتم قطع کنی رفته‌م پیش وزیر ارتباطات. در یک "چشم" کوتاه البته و

0036

تصویر
حالم بده. افسرده نیستم. حالم بده. هیچی هم نیست که خوبم کنه. یه ذره کتاب، یه ذره موزیک، یه ذره این‎‎ور اون‌ور. این‌ور اون‌ور می‌رم بدتر می‌شم جدیدا. یه شعری یه بار خوندی واسم. موضوع شعر شاعر پیشین. همه‌ش تو مغزم می‌چرخه. حالا نه که در بند زلف مضحک معشوقه باشم. موضوع اینه که من هیچ وقت یه نقطه پایان نداشتم. هیچ وقت ندونستم بعدا چی باید بشه. انگار مثلا یه ماموریت دارم و همه چی حول اون ماموریت می‌چرخه. اینا همشون یه نقطه پایان در نظر دارن. یکی نقطه پایانش یه حلقه است که دور انگشتش باشه، یکی اینه که کتابش چاپ بشه، مجوز کنسرت سیصد نفره رو بگیره، یا بره فرانسه، ویژوال آرت بخونه. وقتی میگی بعدش چی، میگن این تازه اولشه. ولی عموما بعدشم همینه. کتاب بعدی، کنسرت سیصد نفره بعدی، فوق لیسانس ویژوال آرت. عموما اگه بدتر نشه بهتر هم نمیشه. وضع من همیشه یه ابهامی داشته. هیچ وقت ندونستم بعدش چی می‌خواد بشه. هیچ وقت آدم پلن و برنامه نبودم. یعنی دارما. خیلی اپن انده. حالا اینجا نشد اونجا، حالا این جوری نشد اون جوری، حالا مجوز نگرفت، آنلاین. بعد کلا توی زندگیم یه دوره سه چهار ماهه بود که یه نفر بود که لعنتی

0035

  یک لحظه بیشتر طول نکشید. میان تاریکی و خلاء صدای دیوانه‌ای گفت "دوست دارم من" و آنقدر اطمینان تو نگاه پر از تناقض‌های معتبرش درخشید  که میان تاریکی که چشم باز کردم و همان صدای نفس‌های خواب بود و نور زرد آشپزخانه و قلب من که تند تند می‌زد و نفسم که بند آمده بود، می‌دانستم خودش بود. همان نگاه، همان صدا. میان ساختمان‌های بلند و مدرن ولیعصر یک جایی صبح‌ها هزار تا کفتر رو هوا چرخ می‌زنند و هزارتا کفتر رو لبه‌ی ساختمان‌ها نشسته‌اند و دیدنشان دلم را خوش می‌کند که تنها آدم عتیقه‌ی این شهر نیستم. مریم باز رو تخت من نشسته بود گریه می‌کرد. پسره را دیده با یک دختری می‌گفته، می‌خندیده، یا نمی‌دانم چی. هر چه فکرش را می‌کنم این از من باهوش‌تر است. گیل دنبال خانه می‌گردد. چهار سال است که اینجاست و چهار سال است که دنبال خانه می‌گردد. اصلا نمی‌دانم چطور یک نفر می‌تواند چهار سال یک چنین جایی بماند. در و دیوارش رو قلبم است. اتاق ما مثل خانه‌ی خانم هاویشام است. یک پنجره رو به بیرون ندارد. دوستان طب کار از همه مان آزمایش خون گرفتند. بچه‌ها هر کدام یک طرف غش کردند. چهار لیتر خون تو بدن هر آدمی هس

0034

مترو را هیچ دوست ندارم. جز بدبختی توش هیچی نمی‌بینی. مثل تابوت متحرکی زامبی‌ها را توی گوری که مثل سرطان زیر شهر ریشه دوانده جابجا می‌کند. در قطار که باز می‌شود دو دسته زامبی خارج شونده و وارد شونده همزمان زور  می‌آورند. جوری که مطمئن می‌شوی این‌ها نه می‌بینند و نه مغزشان کار می‌کند وصرفا چون به صورت تصادفی در جهت رو به در قرار گرفته اند، بعد از شنیدن صدای بوق باز شدن در، ناگهان با هم شروع می‌کنند به فشار آوردن. هر چقدر هم جا را بدهی به نفر پشت سری‌ات تمام نمی‌شوند. آدم‌ها به تقلا خودشان را می‌کشانند تو و به تقلا از میان فروشندگانی که به تقلا در حرکتند که جنسشان را بفروشند رد می‌شوند. امروز یک بابایی یک مقوای بزرگ دستش گرفته بود و روش نوشته بود دخترم و سرطان و این حرف‌ها. تو شلوغی بیشتر از این نمی‌شد دید. به تقلا خودش را از لابلای زن‌های چاق و گنده‌ی چادری می‌کشاند و می‌گفت کار خانه، هر کاری هر ساعتی باشه می‌کنم. شماره تلفنم صفر نهصد و سی و نه ... همیشه دخترهای سرطانی و فلج و بیمار و این‌ها پدر فوق‎العاده فداکاری را کنارشان دارند که برایشان از جان مایه می‌گذارد و پسرهای با همین شرایط هم

0033

حالم خوب نیست. من یک وقت‌هایی در زندگی‌ام اتاق خصوصی‌ برای خلوت خودم داشته‌ام و یک وقت‌هایی هم نه. بیشتر زندگی‌ام را ولی با هم‌اتاقی بوده‌ام. هجده سال با خواهرم، و بعد هم بین خانه‌ها و خوابگاه‌ها و پانسیون‌های متعدد. به این نتیجه رسیده‌ام که آدم گریزان از جمعی مثل من، وقتی یک فضای خصوصی برای خلوت خودش نداشته باشد، در جمع بدتر می‌شود. اینجا نمی‌دانی با چهار نفر آدم فضول و وراج من به چه ستمی می‌نویسم، یا یک کتاب می‌خوانم. اما مهم‌ترین دلیل گریزان بودنم از جمع پیش‌داوری ام نسبت به آدم‌هاست و این وضعیت با وضع زندگی الان من تشدید می‌شود. یک جوری برایم عادت می‌شود.  پریروز بو زنگ زد که پارتی سال نو بریم خونه جویی. این جویی یک دورگه گی است که سرزمین مادری‌اش را برای زندگی انتخاب کرده. خانه‌اش یک خانه قدیمی است تو یک محله‌‎ی مرکز رو به پایین شهر که شب‌ها فوق‌العاده خلوت می‌شود، چون دور و برش مغازه و پاساژ و این‌جور چیزهاست. ملت تو خانه‌اش ورکشاپ‌‌های عکاسی و تئاتر و این چیزهایشان را برگزار می‌کنند و یک اتاق ساوند پروف هم برای تمرین موزیک دارد. من چند بار خانه‌اش رفته بودم. اما خودش را ندیده بو