پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۰

گلاره

گلاره خدای سـ.کــ.ـس بود. باورت نمی‌شه؟ نبایدم. با اون اسمش! بر وزن الهه! هر تصوری می‌تونی راجع به صاحب همچو اسمی بکنی به جز این! آدم وقتی یه اسمی می‌شنوه مثل رودابه، که رستمو زاییده، یا گردآفرید، که نمی‌دونم چی کار کرده، اما وقتی اسمشو شنیدم حدس زدم باید رب‌النوع سـ.کــ.ـس بوده باشه، می‌تونه حدس بزنه. اما آخه تو فکرشو بکن، گلاره، الهه، مریم. روی دوش این اسما همیشه یه باری از تقدس و کوفت هست. آدم عمرن همچو تصوری نداره ازشون. برخورد اولم با گلاره شبی بود که بی‌خونه شده بودم. بچه‌ها آدرس اون‌جا رو بهم دادن تا بعد یه جایی رو جور کنم. وقتی رفتم در باز بود. سرک کشیدم تو، یه دختر با چادر نماز، تصورشو بکن، چادر نماز، اومد جلو. خودمو معرفی کردم: به‌به. منتظر بودیم. ما زیرزمین می‌شینیم. بعد همراهیم کرد. یه دختر با پوست سفید و موی بور طبیعی. نه موی بور رنگ شده. می‌فهمی؟ بور مادرزاد! با فرای ریزریز. یه کمش از زیر چادرش پیدا بود. چشماش... باورت نمیشه! یه چشم‌آبی واقعی! با یه خورده کک و مک، یه فرشته‌ی سفید وارفته توی چادر نماز! زود خودشو معرفی کرد: اسمم گلاره‌اس. اینجا دیوار نم داده، صاحب‌خونه‌مون

که فقط یک کلمه بود و ما نگفتیم. ما نگفتیم. تو تصویرش کن. می‌فهمی مادرسگ؟ تصویرش کن!

ما لخت، روی کونمان نشسته بودیم کف زمینی که خاکی بود. پیرمرد کچل ریش درازی که نیمه‌لخت میان ما نشسته بود بوی بدی می‌داد، بویی شبیه ترشیدگی و گندیدگی. به زبانی که نمی‌شناختم و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد چیزهایی می‌گفت که می‌دانستم یک قصه است. از کجا؟ از آن‌طوری که ما نشسته بودیم و نگاهش می‌کردیم. به قیافه‌ی هم‌قطارهایم نگاه می‌کردم. همه لخت روی کونشان نشسته بودند. نگاهم از این یکی می‌سرید روی آن یکی و روی او هم نمی ایستاد. از دهن‌های نیمه‌باز و چشم‌های وق زده‌شان، از حالتی که نشسته بودند و جرات نمی‌کردند عوضش کنند، مبادا سر و صدایی بشود و نگذارد صدای از ته چاه درآمده‌ی پیرمرد را بشنوند که به زبان غریبی چیزهایی می‌گفت، فهمیدم ما داریم به داستانی گوش می دهیم. از حرکت‌های پیرمرد می‌فهمیدم که حالا شاهزاده خانم، یا آقا به دست دیو یا جادوگر گرفتار است و حالا دیو دارد آنجایش می‌گذازد یا جادوگر دارد طلسم شیطانی‌ای می‌خواند. و اینکه بالاخره اسطوره می‌تواند اسطوره‌ی دیگری را شکست بدهد یا نه. روی نوک پایش می‌رقصید و وقتی می‌چرخید دامن کوتاه پر چین سفیدش بلند می‌شد و فقط همین دامن تنش بود

تزریق

لپم سوراخ شده. بوی آشغال میده. بوی کثافت. دهنم. وقتی حرف می‌زنم همه در میرن. نمی‌فهمم این بوی بیرونه که از تو سوراخ لپم پیچیده تو دهنم یا چی؟ آخه قبل از اینکه لپم سوراخ بشه اینجوری نبود. - آقای دکتر، یه لحظه قبل از اینکه بیام تو مطب منشیتون مرد. دکتر با تعجب سر تا پامو ورانداز می‌کرد. بعد گفت: مشکل شما چیه؟ یه جوری که قشنگ لپمو ببینه رفتم جلو نشستم و تا خواستم به دکتر بگم لپم سوراخ شده، سرشو برگردوند. اخماشو تو هم کشیده بود و قیافه ش یه جور چندشی چروک خورده بود. اما انسانیت نمی‌ذاشت که معاینه‌م نکنه: - اُه اُه، عفونت کرده. چطور شد؟ - هیچی، چند روز پیش از خواب بیدار شدم دیدم سوراخ شده. وقتی ده سالم بود خوابشو دیده بودم. مامان گریه می‌کرد. من بغلش کرده بودم و دل‌داریش می‌دادم. لپ من سوراخ شده بود. اما من دل‌داریش می‌دادم. همون روزی که زن پسرداییم ازش طلاق گرفت. بچه‌ی پسر داییم همسن من بود اما من ... - خیله خب، خیله خب - خواستم بگم من طرف زنش بودم. همین! - باشه باشه. آمپول می‌نویسم برات و سه نوع کپسول. اما معلوم نیس بشه کاریش کرد. قانقاریا می‌دونی چیه؟ - اوهوم. دفترچه‌مو گرفتم بیام بیرون.

تلاقی نگاه‌ها

قبلا، از خانه که می‌آمدی بیرون، یک اتاقک بازرسی بود. راهی نبود جز اینکه از توش رد بشوی. هیچ "صورت‌ْخاکستری"ای توش نبود. فقط دستگاه‌های تشخیص فلز. اگر فلز همراهت بود کد شناسایی و ساعت خروجت ثبت می‌شد. و بعد مسیری که می‌رفتی کنترل می‌شد. اما بعدها اتاقک‌های بازرسی منسوخ شدند. هنوز دم ِ در ِ خروجی ِ بعضی از خانه‌ها بقایایش هست. اما دستگاه‌ها و بقیه چیز‌ها را جمع کرده‌اند. کار هزینه بری بود. حالا دیگر احتیاجی نیست که چیزی ثبت بشود. چون هیچ وقت توی کشور تیراندازی یا بمب‌گذاری رخ نداده. برای همین این کار منسوخ شد. از خانه که می‌آیی بیرون، برای پا گذاشتن توی پیاده‌رو باید کمی صبر کنی. باید آلارم آزد را بشنوی. پیاده‌روها را شیار بندی کرده‌اند. وقتی یک شیار اشغال است نمی‌توانی از توش رد بشوی. بیشتر وقت‌ها لازم نیست برای آلارم آزاد زیاد صبر کنی. چند وقت پیش تصمیم گرفتند توی مرکز شهر که معمولا شلوغ است و عوام معطل می‌شوند، پیاده روها را چند طبقه کنند. طبقه‌های پایین‌تر مال پیرترها باشد و طبقه‌های بالاتر مال جوان‌ترها. هیچ "صورت‌ْخاکستری"ای برای کنترل اینکه عوام از طبقات خودشان

صمد و افسانه ی عوام

هر چند که همان روزها، اسد بهرنگی، برادر بزرگتر صمد، تاييد کرده که صمد شنا نمی‌دانسته. اما مگر آدم باورش می‌شود؟ بچه‌ی ارس باشی و شنا ندانی؟ صمد و افسانه‌ی عوام (با اندکي تلخيص) جلال آل احمد از ويژه ‌نامه‌‌ی آرش (در سوگ صمد بهرنگی) خبر مرگ اين برادر کوچک ‌تر. که داغی بود. داغ صمد. و از ارس رسيده بود. از محل «خدا آفرين». و اسم‌ها عجب هدايتی دارند . خبر را ساعدی داد. تلفنی. سلام و احوالپرسی. با صدايی گرفته. از آن صداهايی که فقط به دم انسی و پای جامی و با گپی باز می‌شود. و بعد: «صمد افتاده توی ارس.» که «عرق» شنيدم. از بس که صدا گرفته بود. يا از بس خبر غير مترقب بود. آخر به اين يکی بيشتر عادت داريم. که فلانی افتاد توی هروئين. و حالا اين هم صمد. ولي آخر او که اين‌ کاره نبود. استخوان‌ سخت‌تر از اين ‌ها بود يک دهاتی آواره‌‌ی خسروشاه و ممقان و دهخوارقان. يک کولی... نه، يک عاشق. عاشق به معنی آذربايجانی‌اش. عاشقی که تارش را مليت به دوش می‌کشيد. نه. عرق نبايد بتواند او را از پا بيندازد. و همين را گفتم در جواب ساعدی. و اين را که: «پاشيم بريم تبريز. بريم سراغش. کتاب الفباش را خودمان چاپ کنيم. ميدانی