0054

حالم خوب نیست، امروزم همه را گذاشتم سر ترجمه این احمق بی شعور. به موقع هم تمام نمی شود. تازه الان که دارم ترجمه می کنم فهمیدم نصف پولش را هم نگرفته ام. حالم گرفته است. سر اینکه حالا باید حرف بزنم و چانه بزنم و وقت تعیین کنم. ترجیح می دهم بلاکش کنم و اصلا جوابش را هم ندهم و هر چقدر هم خواست پشت سرم مزخرف ببافد. یادم افتاد به دفعه قبلی که سر پولش داستان در آورده بود. بهم گفتی الان تویی که تعیین کننده ای. چقدر حالم را عوض می کردی با حرف هات. فایلش را سیو می کنم می روم وبگردی. بلکه حالم عوض شود. بیا. این هم از وبگردی. آدم دلش می خواهد سرش را بگذارد بمیرد. سر پارکینگ نزاع نکنی دانشجوی مسلمان! خدا را شاکرم که ماشین نداری (؟) و چقدر هم که اهل نزاعی. اصلا سردی هوا رمق نزاع بر سر پارکینگ برای همشهری هایت می گذارد؟! می بینی خیالم با چی خوش است؟ اپلیکیشن آب و هوا را باز می کنم ببینم الان روت باران می بارد و لمست را خیس می کند؟ رو شانه ات برف نشسته؟ آفتاب از پنجره ات می تابد؟ می خندی؟!
شب هی خوابت را می بینم و بیدار می شوم و بی ربط ترین جای ممکنم، بی ربط ترین کار ممکن را می کنم. سردرگمم. هی نوشته هام را نگاه می کنم و بالا پایین می کنم و اینجا و آنجایش را دستکاری می کنم و در نهایت هیچ کاری نمی کنم. هیچ چیز جلو نمی رود. برای این مردمی که تو خیابان بوق بوق می کنند جلو می رود؟ برای اینها که فکر شکلات و عروسکند می گذرد؟برای اینها که هی گروه وایبری درست می کنند و هی حذفش می کنند و اضافه اش می کنند می گذرد؟ برای اینها که مستانه در زمین خدا نعره می زنند؟ گمانم همین است که می گذارد برایشان بگذرد. همین بوق بوق و همین شکلات و عروسک و گروه وایبری. به زودی مجبورم می کنند حذف کنم اپلیکیشنش را از روی دستگاهم. آخرین نشانه های جمع را هم نابود کنم برود. من که خزیده ام کنج غار خودم. گریه نکرده ام خیلی وقت است و باید همین باشد. الان هم گریه ام نمی گیرد. یک قطره هایی از بغل چشمم قل قل می افتند، اما این  گریه نیست که! از آن هق هق ها که عقده دلت را خالی می کنند نیست دیگر. آن هم جان و جوانی می خواست ظاهرا. 
حالا که یک کمی بهترم فهمیدم بیشتر از همه چیز اینکه آن ترجمه لعنتی نگذاشت دو خط بنویسم و آخرش هم تمام نشد اذیتم می کند. اینکه تمام نشد اذیتم نمی کند. اینکه تا تمام بشود نمی توانم دو خط بنویسم اذیتم می کند. همین یک مسکن برای خودم پیدا کرده ام از هر مسکر و مخدری بدتر. هی لابلاش خودم را قایم می کنم و بهانه درست می کنم و از خودم فرار می کنم. وقتی نباشد هم به این روز می افتم. جالبش اینجاست که خیال می کنم می خواهم شاهکار کنم با این مزخرف بافتنم! 
یک تکه روزنامه تسنیم آخرین روزی که تو سینما بودم، سر بی حوصلگی برداشتم خواندم. کلا تو این مدت همیشه تسنیم را می دیدم دست این و آن که با چهره ها مصاحبه می کرد. نمی خواندم اما. حوصله اش را نداشتم. بعد این یک تکه ای که پیدا کردم  درباره فیلم آزادی مشروط بود که سینمایی که من بودم نیاورد متاسفانه. لب کلام مقاله اش این بود که مساله مهاجران افغانستانی (همین جور نوشته بود افغانستانی) مساله شده است چون ما آن را به چشم مساله نگاه می کنیم و این ما را یک جوری نوشته بود که یعنی لیدرها، روشنفکرها مثلا، کسانی که خط می دهند به نگاه جامعه. خلاصه اینکه اگر ما در مواجهه با یک فرد افغانستانی او را یک ایرانی ببینیم با مسائل و بدبختی های یک ایرانی آن وقت اصلا مساله مهاجران افغانستانی پاک می شود و می گفت که در آزادی مشروط نگاه کارگردان همین جوری است و اینکه ما باید جامعه را به آن سمت ببریم.
هر چی گشتم تو سایتش مقاله اش نبود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما