پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۶

باربی و کارخانه‌ی توپ و عروسک پلاستیک دست دوم

تصویر
لعنتی‌ها حداقل این صدای بوق مسمومش را قطع کنید. چرا باید به تمام اعصاب خردی‌ این خیابان‌ها یک صدای دیگر اضافه شود؟ قطع نمی‌کنید خب حداقل کم کنید. حتی نمی‌توانی اسمش را بگذاری بوق. با فشار هر دکمه الکترون‌ها جابجا می‌شوند و صفر و یک‌ها جابجا می‌شوند و این صدای جیغ مانند از یک قطعه‌ی الکترونیکی می‌زند بیرون. تو مانیتور می‌بینم که کسی از پشت سرم گردن می‌کشد و از بالای شانه‌ام نگاه می‌کند. چاقویی زیر گلویم نیست و تهدیدی به خالی کردن تمام و کمال حسابم هم نه. آهان. حق دارد بنده‌ی خدا. چند ثانیه‌ای هست که روی مانیتور آبی روبرویم با فونت زرد درشت نوشته‌ شده است: «مبلغ درخواستی از موجودی حساب شما بیشتر است» و من بهش توجهی نکرده‌ام و واکنشی نشان نداده‌ام. زیرش نوشته: «موجودی: 120 هزار ریال.» زیر آن نوشته: مبلغ قابل برداشت: «20 هزار ریال.» زیرش با فونت درشت‌تری نوشته: آیا درخواست دیگری دارید؟ گیجم که چه اتفاقی افتاده است و کسی از ناخودآگاهم دکمه‌ی خیر را فشار می‌دهد. دستگاه، کارت را و بعد فیش را توی دستم هل می‌دهد. یک قدم می‌کشم کنار و تو نور عابر بانک نوشته‌های آبی کم‌رنگ فیش را می‌خوانم

من مانده در هرات و بخارا

تصویر
یک قنات زنده در نجف آباد. عکس از ایسنا توی شهری که من بزرگ شدم تمام مردم دوچرخه سوار بودند. زنها جز عقب چرخ شوهرشان نه، اما بخش بسیار مهمی از اقتصاد آن شهر، تنها به دوش زنان بود. آنها اکثرا قالی باف بودند. در خانه‌هایشان همیشه باز بود و کافی بود بچه‌ی سربه‌هوا و بازیگوشی باشی که سر به هر خانه‌ای بکشی و ببینی هفت هشت نفر روی یک دار قالی تند تند گره می‌زنند و دفدین می‌کوبند. گاهی چند زن با هم یک دار قالی در خانه‌ی یک اوستا برپا می‌کردند و به شاگردی می‎آمدند. این هنر دستی خودش بازاری برای دامپروران آن شهر بود و صنایع بسیار دیگری مثل نخ ریسی و صنایع فلز و چوب  و رنگ و رنگرزی را برای تهیه ابزار و ادوات قالی بافی کنار خودش داشت. در کنار این پیشه‌ها مردم اکثرا کشاورز و دامدار بودند، حتی اگر مغازه‌دار بودند، باز هم محصولات خودشان را می فروختند. قشر جدیدتر کارمند و کارگر هم بودند که در صنایع فولاد تازه تاسیس در آن سال‌ها، و سیستم اداری همان شهر فعالیت می‌کردند. اما هنوز بیشتر خورد و خوراکت محصول دست همان مردم بود و چقدر همه چیز لذیذتر بود. از نان و خامه و عسل و پنیر صبحت بگیر تا خورش و چل

باید تغییر کنیم

تصویر
و سکون چند روز تعطیل در بیرون و بارش بمب بشکه‌ای در درون سر می‌برد در انتها به بیابان‌ سوزانی که راهش را به سبزی از همه سو بسته اند مرزهای جغرافیا. این است که سر به بیابان می گذاریم.  روی آن علامت CC سمت راست پایین کلیک کنید زیرنویس را می بیند. امیدوارم  خوشتان بیاید.  شادیا منصور- عمر افندوم و سخنرانی هم جولیانو میرخمیس کارگردان اسراییلی برزیلی

کیست که مرا می‌خواند؟

در را که باز کردم، همان نگاه، تو چشم های آبی مرد شکفت و چین و چروک صورت آفتاب خورده‌اش شکل خنده‌ای به خود گرفت. لباس بلند خاکستری تیره‌ای که به تن داشت، صورتش را تیره‌تر می‌کرد. تو نگاهش همه خوشی‌های عالم یکجا جمع شده بود. آمده بود که مودمی تو اتاقم بگذارد. روی میز، دید سیگاری را که در لیوان یک بار مصرفی خاموش کرده بودم. سه ساعت تو ظل آفتابی چنان داغ که کولر تاکسی قراضه‌ای که سوارش بودم جوابگویش نبود، با چادر سیاه و روبند. سردرد و ترس تکراری اینکه بالاخره در یکی از این چک پوینت‌ها کارت تمام می‌شود. ترس در بار اول شبیه اُوِردوز نازل می‌شود. بعد پیاده می‌شوی و با دستگاهی دور و برت می‌چرخند که مبادا چیزی همراهت باشد که نباید. که هرگز ندانستم آن چیز، در این خاک آغشته به خون چه می‌تواند باشد. بعد ماشین را می‌گردند و بعد بی آنکه کلامی ازت پرسیده باشند که بعدش بخواهند ویزایت را چک کنند، می‌فرستندت که بروی. و تو تا دقایقی کش‌دار، هنوز جرات نداری سربرگردانی که مبادا ببینند که سرت را برگردانده‌ای که بعدش نمی‌دانم حالا مگر چطور می‌شود. بعد ترس پایین می‌آید. و درست مثل وقتی که به مخدرت عادت کرده