0052

دو روز سوت  وکور داشتم. دیروز یک فیلمی تو سینما بود که هیچ بلیطی نفروخت. بیست نفری دعوتی آمدند دیدند. موضوع فلسطین یا لبنان بود. حال آدم را به هم می زنند اینقدر که این موضوع را دستمالی می کنند. یعنی چطور می شود از موضوعی اینقدر انسانی و تراژیک تصویری تا این حد مسخره و بی هویت ساخت؟ غلط هم نمی گویند در مفهوم. به واقعیت خیلی نزدیک است. صرفا لحن و طرز بیانشان است که این بلا را سر این مفاهیم آورده.
یک سری هدیه تبلیغاتی داده اند بهمان که بدهیم دست ملت. بعضی ها هر روز می آیند سینما. یکی شان یک پسره است که گمانم از این دلال های سینمایی باشد. همه اش آنجا پلاس است و همه سینمایی هایی هم که آنجا پیدایشان می شود باهاش صمیمیت و رفاقتی دارند. کل لباس ها و ادوات و تجهیزاتی که بهش وصل یا آویزان است، می توانند خانواده ای را برای یک سال از گرسنگی نجات دهند. هر روز می آید سراغ کانتر ما و سلام و علیک می کند و می گوید سهمیه امروز ما رو بدید. یکی دیگر هست، از این هنرمندطوری های داغان. پیر پاتال است، تیپ کیمیایی. همان عینک و همان سر و تیپ. هر روز می آید سمت ما سلام و علیک کردن. هدیه تبلیغاتی اش را که می گیرد می گوید من چهارتا پسر دارم. هر روز که می برم به یکی شون میدم! یک زنیکه چادری آمد سراغ کانتر درباره محصولاتمان سوال پرسیدن. بهش یک بسته دادیم. رفت دو متر آن طرف تر با مردک گردن شکسته ای که همراهش بود محتویات بسته را چک کردند. مردک گردن کجش را بسته بود و روی چشم هاش یک عینک با نمره بالای شیشه درشت با قاب سیمی نازک داشت. زنه با اصراری هلش می داد به سمت کانتر ما که برو  بگیر. مردک هم عین دختربچه ها ناز می کرد و می گفت نمی خوام. بعد کوهیار رفت یک بسته بهش داد. عین دختربچه ها تعارف می کرد که نمی خوام. بعد گرفت. پنج دقیقه بعد آمد پس داد. گفت ببخشید من نمی خوام. روز اول که بسته ها را آوردند برایمان رفتیم به همه پرسنل سینما دادیم. برای آنهایی هم که نبودند گذاشتیم تو دفتر سینما. یک بابایی آنجا هست که تمیز کاری می کند. این یکی هم یک کجی ای دارد. انگار سکته خفیفی کرده. پای راستش را یک کمی رو زمین می کشد. و دست و صورتش هم سمت راست یک جوری نامیزان است. فرداش آمد سراغ من. تنها بودم. گفت دیروز به من ندادند. یک بسته گرفت. بعد یک قدم رفت دوباره برگشت گفت ببخشید میشه یکی دیگه بدین؟ دادم. داشت توی سطل ها کیسه زباله می گذاشت. بسته ها را انداخت تو سطلی نزدیک ما که همین الان کیسه زباله توش گذاشته بود و سطل را با خودش برد. 
رفتار آدم ها از یک عمقی در درونشان برمی‌آید. از تاریخ و جغرافیایی که پشت ظاهرشان دارند، ایده هایی که تو سرهایشان دارند، که همه تصادفا شکل گرفته اند. این قضیه تصادف هر چند اینجا بی ربط است. اما من را یاد داستانی می اندازد. شمس لنگرودی یک بار تو کلاسش گفت تو لنگرود در خانواده ای اهل ادبیات و شاعری به دنیا آمده. پدرش شعر می گفته و خیلی هم شعر می خوانده. او هم طبیعتا با شعر بزرگ می شود. می گفت تو لنگرود کتابخانه نبود و کتابفروشی هم اگر بود با همان غزلیات شمس تبریزی و کلیات سعدی جوابگوی تقاضا بود. نوجوان بوده که به طور اتفاقی یک تکه روزنامه پیدا می کند و به طور اتفاقی تو آن تکه روزنامه شعری از فریدون توللی می خواند. توللی در فقر فرم و غوغای محتوازدگی در شعر دهه های 30 تا 50 که دومی بیشتر در سایه یکه تازی شاملو و خواهندگی جامعه آن زمان جان می گرفت و قدرتمند می شد گم شد و نه زیاد خوانده شد و نه زیاد بهش توجه شد. این آدم که بعد از سال 32 به خاطر انتقادهای صریح و بی پرواش از وضعیت دربار و دور و بری های رضا شاه و بعد محمدرضا در پاورقی های طنزی که در روزنامه ها چاپ می کرد به زندان افتاد، در دهه 40 برای اسدالله علم مدحیه ای با عنوان میر بتان سرود. شمس لنگرودی گفت اولین و مهم ترین سوالی که در مواجهه با آن شعر برایش پیش آمده بود این بود که ئه؟ مگر اسم شاعر هم فریدون می شود؟ بعد از آنجا با شعر مدرن آشنا می شود. اگر آن تکه روزنامه را باد جلوی پاش نمی انداخت. احتمالا الان محمدالدین شمس لنگرودی بود! اگر آن روزنامه را باد جلوی کارگر عصارخانه می انداخت باهاش دستهاش را پاک می کرد. تقریبا تمام نگاه من به زندگی و همه چیز از همین دید شکل گرفته که همه چیزها بر اساس یک سلسله تصادف در وضعیت فعلی شان قرار دارند. در نتیجه تو نمی توانی به هیچ چیز وزن و ارزش به خصوصی بدهی. حتی به تلاش، که این روزها خیلی ارج و غرب پبدا کرده. جهان مدرن برده های تحصیل کرده و باکلاسش را در مسابقه ادامه بردگی به تلاش دعوت می کند. برده های با شخصیت هم از هر تاریخ و جغرافیایی این دعوت را لبیک گفته اند. و همگی با حضور هر چه پررنگ تر سعی در فتح قله افتخار دارند. در واقع یعنی هر چه باشخصیت تر باشی، در این مسابقه بردگی زنجیرهای قرص تری به دست و پای خودت می بندی و در عین حال سخت تر هم تلاش می کنی. بعد در جایی مثل اینجا، خودت را با مورچه های کارگر مقایسه می کنی، و می بینی تو حتی غذای زمستانت را هم جمع نکرده ای. فقط جان کنده ای. 
قدیم ها چشم انتظاری همین چشم به در داشتن بود. در خب یک چیزی است که به هر حال باز شدن جزء طبیعتش است. اما این روزها اصلا با انتظار در تناقضند. مثل اینکه بگویی چشم به دیوار دوخته! یک عکسی تو کتاب علوم راهنمایی بود، یک پشه که توی کهربا گیر کرده بود و فسیل شده بود. دقیقا همان شکلی است زندگی اینجا این روزها. این دود و کثافت هوا لای چرخ های زمان هم گیر کرده انگار که پیش نمی رود. پیش هم برود فرقی نمی کند. همه چیز مثل ظهرهای تابستان، لَخت و تنبل، روی ریل زمان کش می آید. امروز با یک گروهی دور هم ایستاده بودیم منتظر ماشین. حرف سن و سال شد. بزرگ ترشان شش سال از من کوچک تر بود. و ناگهان تا مغز استخوانم سراشیبی را حس کردم. بیشتر از نصفش گذشته. بیشتر از نصف زمانی که امیدی به خودت داری. بعدش که اگر باشی، باید بنشینی به امید مرگ. غول مرحله آخر. تقریبا هیچ کاری نکرده ام و ظاهرا بعد از این هم کار به خصوصی ازم سر نخواهد زد. این کاری است که دارم با امیدی که به خودم دارم می کنم. در کمتر از نصف سال هایی که امیدی هست!


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما