پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۰۸
نگرانی و دست و دلت به هیچ چیز نمی رود . همین طور مانده ای معطل . یک دقیقه غفلت کردی و نفهمیدی کجا رفت و حالا هر چه منتظری ٬ بر نمی گردد . اصلا از این سابقه ها نداشت . اصلا یادت نمی آید که بدون همدیگر جایی رفته باشید . اما حالا از صبح معلوم نیست کجا رفته و حالا دم غروب است و تو همانطور نشسته ای و سرت را به این سو و آن سو می چرخانی و دارد شب می شود و میخواهی بروی سر جات بخوابی . کاری ازت بر نمی آید . و اصلا کجا را بروی بگردی؟ هیچی نمی خواهی بخوری و کاری نداری بکنی . تا صبح هی این سو و آن سو می غلتی و آفتاب که می زند باز از جات می زنی بیرون و منتظر می مانی . نمی دانی چه کنی . از آن بالا فواره ها را می بینی که مثل هر روز قطع و وصل می شوند و اشکال عجیبی را می سازند . دیگر برایت جالب نیستند . دل و دماغ تماشا کردنشان را نداری . سایه ها را می بینی که کوتاهتر می شوند و آدمها را می بینی که تک و توک برای اولین کارهای روزانه شان بیرون می زنند . بعد همانطور که نشسته ای یک گوشه کنار نیمکت پارک انگار می بینیش . انگار خودش است. اصلا خودش است . تیرگیش٬ نقش و نگارش٬ آشنا ترین است . تا می خواهی پربکشی به

کلاغ

معلوم نبود ننه اش چطور شده بود که محبتش گل کرده بود . براش چای آورد که بوی مخصوصی داشت بعد که چای را خورد نشست روبروش و دو تا دستش را تو دست گرفت و گفت : الهی ننه قربانت شود تا صبح دس به دسگیره در نزنیا اگه خواسی بری مستراب نصف شب منو بیدار کن تا خودم درو واست وا کنم . فوری تا ته قضیه را خواند . مثل دیوانه ها از جاش جست و پرید سمت در و دسته اش را گرفت و هی باز و بسته کرد و همزمان با خنده می گفت : ننه نگا . دس می زنم . مادرش گریه میکرد و به سینه اش می کوفت و هی می گفت به زمین گرم بخوری . چرا اذیتم میکنی . دس نزن به دسته در . آخه من چه کنم از دست تو . شیرم را حلالت نمی کنم . تا این جمله از دهنش بیرون آمد پسر نشست سر جاش و گفت: نکن ننه . غیر شیر چه دادی بهم؟ آن را هم نکن . هزار بار بهت گفتم جادو جنبل از این جادوگرا نگیر واسه من . هر چه بخوام می کنم . زن سرش را بین دستاش گرفت و همانطور که نشسته بود جیغ زد : برو بمیر . مرگت را ببینم ایشاالله. و کمی بعد که پسر پاشنه را ورکشید و از خانه زد بیرون ٬ پیرزن که چرتش برده بود از جا پرید . باز زیر لب ناله و نفرین کرد . پاشد لبه قالی را بلند کرد و با