پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۵

0084

یکهویی هوا خوب شده و مردم مهربان شده اند و باد خنکی می وزد و آدم دلش نمی آید از این عصر پنج شنبه دل بکند. اما کجا بروی بی هیچ کس؟ این دوست قدیمی مشترکمان دیگر دل و دماغ آدم را می گیرد. بون حوصله زیادی می خواهد. دیشب زنگ زد بیا خونه جویی اپن مایک. یعنی یک سری نوازنده و خواننده می آیند روی سن و هر کدام یک آهنگ می خوانند و می روند. جویی همان است که خانه اش ورکشاپ هنری است. دیر گفته بود وگرنه می رفتم. حال و هوام عوض می شد. می بینی؟ همین دو تا. یکی نباشد آدم یک ساعت برود یک گوشه ای باش قلیان بکشد؟ یعنی قبلا صرفا چون خانه داشتم آن همه آدم دور و برم بود؟ حالا غیر از آن دسته دلقک ها که می شناسی یکی دو تا دسته دلقک های دیگر هم بودند که زیاد می دیدمشان. یعنی زیاد می آمدند خانه ما! احتمالا شبیه همان داستان هایی که این دسته دلقک ها برات گفته اند یک سری داستان دیگر هم آن دسته های دلقک ها درست کرده اند. حالا تو سطح و فاز خودشان. ماجرای پول هم که وسط بود و دیگر هیچی. وگرنه چطور می شود که آدم به دوستی که آن همه باهاش صمیمی بود نگوید آمده ام ایران؟ یا آن یکی که سر آن سفر که نمی خواستم همراهش بروم گریه

0083

اصلا حوصله تنش ندارم. بعد این زنیکه‌ی چهل ساله، همین که دکتری عن می خونه، تمام مدت کوتاهی رو که من می خوام برای خودم باشم پر از تنش می کنه. همین الان وارد شد. پشت در اتاق وقتی داشت کفششو در میاورد داد می زد: پروردگارا به تو پناه می برم از شر شیطان. با لهجه اصفهانی. بعد هم در را جوری کوبید به هم که شیشه ها لرزید. از آن وقت هم یک بند ناله می کند و بلند بلند به زمین و زمان فحش می دهد. ملکه را تو پله ها دیده و شروع کرده بود پناه ببرد به پروردگارش از شر شیطان. ملکه یکی از دخترهای اتاق روبرویی است که چیزی که من ازش برداشت می کنم یک آدمی است که سرش به کار خودش است. بعد شنیدم پشت سر من هم اسمم را گذاشته ملکه کوچیکه! چون افاده ام کمتر از ملکه ی اصلی است ملکه کوچیکه ام! افاده ام کمتر است احتمالا چون باهاش سلام علیک دارم. باهاش سلام علیک دارم چون هم اتاقم است. حالا شروع کرد با تلفن. کار هر شبش است. یکی یکی به همکارهاش زنگ می زند زیراب زنی. با آن لهجه اش، طلبکار و با یک حس من خیلی زرنگ و خفنم چیپ که اصفهانی ها همه شان دارند. خز. می گوید یک پسره تو راه چسباندم به دیوار. به پسره فحش می دهد. من نفهمی

0082

برداشتند بچه ها را بردند برنامه روز کارگر سالن دوازده هزار نفری آزادی. بقیه آنهایی که از سازمان های دیگر رفته بودند هم تو مایه های ما. یعنی دون پایه ترین شان به لحاظ درآمد و حقوق ما بودیم. حالا امنیت شغلی و بیمه و مزایا و بقیه قضایا هم که هیچ. تا قبل از این هم وقتی می گفتند "رییس جمهور در جمع کارگران به مناسبت روز کارگر گفت..." وهم برم نمی داشت که رفته اند کارگرهای کارخانه تولید پشم شیشه را از ته یک شهرک صنعتی دور افتاده پیدا کرده اند آورده اند اینجا برایشان سخنرانی کنند. ولی باز این جور هم نبود که فکر کنم یک مشت آدم را از لا پر قو درآورده اند با آژانس و داستان برده اند مراسم که تازه نق هم  بزنند که "حق ماموریت شون بخوره تو سرشون و شیرینی پذیرایی شون به اندازه کافی تر نبود!" کلا هر چقدر هم خیال کنم به درکات پایین تری از ناامیدی از همه چیز و همه کس نزول کرده ام باز یک چیزی می شود که اینجوری بخورد تو ذوقم. همه بدنش ورم بود. همیشه هم سرفه می کرد. نمی دانم چرا می ترسیدم باهاش چشم تو چشم بشوم. یا به صورتش نگاه کنم. دور چشم هاش همیشه کبود بود. کبود یعنی ها. خونمرده. رنگ ب

0081

روی این نوشته فیول فور لایف. پس هوا را از او نگیر، بد می سوزد، با آن نگاهت. با همان نگاهت، که گرفتی، اما سخت تر سوخت. این همه دوست دارم را خودت گذاشتی آن تو یا من این شکلی می بینمش بسکه بغض چشمم را خیس و داغ می کند. بدترین روزم بود امروز تا همین یک ساعت پیش. تب دار و خواب آلود جواب مردم را با بی حوصلگی تمام می دادم: خاموش روشنش کن درست میشه. اگه نشد بذار روی یه دستگاه دیگه ببین چی میشه. دیگه من تا همین حد می دونم برید از پشتیبانی مودمتون سوال کنید. دیشب تو اتوبوس هیچ نخوابیدم. رفتم بابا مامان را ببینم تو راه یک سرمای مزخرفی خوردم که نمی دانی. مامان هی شوربا بست به نافم. هی آمپول پشت آمپول و هی نق نق که مرخصی بگیر استراحت کن. نمی شد. راه افتادم. سر سرفه هام هی دیفن هیدرامین خوردم. کفشم را در آورده بودم گذاشته بودم بین صندلی و دیواره اتوبوس که خوابم ببرد. بعد طبق عادت همیشه ام رو صندلی اتوبوس خوابیده بودم. به حالت جنینی و روی پهلو. هی چپ و راست رو صندلی غلت می زدم و بعضی وقت ها کفش هام که هل داده بودم بین صندلی و دیواره می رفت تو پشتم. تو  خواب هی جابجاش می کردم که بهم فرو نرود. بعد این

0080

تو پیداترین جزییات کوه، وقتی سبک ترین نسیم بهار می وزید، تو نوترین روزهایی که همه عمر به خودش دیده بود، روزهای باران های قشنگ، آفتاب های قشنگ، آبی های قشنگ، و بعد وسطش یکهو "اتاق های قشنگ انتظار" می آید با آن فارسی تضعیف شده ات، و آدم برمی گردد به همه اش و خیال می کند شاید این همه بهترین ها نبودند اگر تو نبودی و بعد هی اینها را که می نویسد پاک می کند و باز می نویسد و باز پاک می کند و هی نمی داند. زبان خامه ندارد سر بیان کلا هیچی. یک نطق داشتیم آن را هم کور کردی با رفتنت، با آمدنت. بد جور به رویا پیوسته ای اما. یعنی هیچ جور دیگری نمی شد این ماجرا را تاب آورد جز اینکه خیال کنم خوابی بودی که گذشتی. پر آب چشم. بدبختی ام اینجاست که خودم هم به رویا پیوسته ام. همه ی عصرها تا شب بین چند سال اخیر تست کنکور و پرینت شراب آلوده شده ی نسخه ی نمونه خوانی اول "اسطوره های شرق" و شورش این همه فکر که یادت به پا می کند می افتم تو تاریک ترین و سردترین گوشه ی دنیا، با حالتی جنینی و عطرت را در آغوش می کشم و عزا می گیرم. آمدم مامان و بابا را هم دیدم. همان داستان های همیشه. بابا خودش را با

0079

تو نرفته ای. تو فقط رفته ای. برگشتنی نیست. تو برگشته ای و ما نشسته ایم. پیچ های جاده از زیر پایمان می گذرند. کوه ها از کنارمان می گذرند. زمین در زیر پایمان می گذرد. صدای انجماد باران ها را می شنوی؟ همان باران هایی که دیگر نریختند روی سر زنی که دیگر هیچ بادی چادرش را تکان نداد و هرگز به انتهای آن کوچه ی خاکستری نرسید. ای اندوهِ آن سوی منفی بی نهایت و مرگِ آن سوی منفی بی نهایت، ای شادی، ای آزادی، ای زندانیِ ابد در پشت بسته ترین درهای معلق ترین باغ های بابل، ای سوختِ آتش نهفته‌ی سینه‌ام در زیر سقف فلزی سنگینی که دست هایم در زیر باران شده بودند، و تو در روشن ترین شبی که  تا آن شب دیده بودم تکه تکه‌های جنگلی سرخ بودی در بازی باد که در نهایت همه چیز را با خود می بُرد.   (جای فعلی که نمی دانم، با ساخت دستوری امری و با تمناترین معنای آرزو در اینجا خالی است) همان طور که اندوه را به آن سوی منفی بی نهایت پرتاب کردی (جای همان فعل در اینجا هم خالی است) همان طور که مرگ را به آن سوی منفی بی نهایت پرتاب کردی (باز جای همان فعل در اینجا هم خالی است) که در تن مرده روان درآید باز

0078

کاش سفر ته یکی از همین جاده ها تمام می شد. شاید ته همین جاده ای که شاید تو ایستاده باشی، غم ایستاده باشد،  سرما روی صورتت پخش شده باشد، تا نوک انگشت های آخرت دویده باشد، زیر لکه های باران روی شیشه رد کمانی از یک دایره دور شده باشد که یعنی خداحافظ. که یعنی تمام باران های بعد از این، تمام سفیدهای بعد از این، تمام سیاه های بعد از این پر از تعداد انگشت شماری خاکستری لابلای زبانه های زرد، لابلای چوب های خشک، لابلای سرماهای سخت. کف دست های مرده، یا رو به مردگی. کاش جبر ته یکی از همین ماضی های التزامی کم جان، جایی هم برای من باز می کرد. کاش از آن همه سیاهِ نگاهت می تابید که زمین سردم گرم شود. اطمینان انگشت هات شلی این همه شاید را، این همه کاش را، کاش گره می زد.