پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۴

0032

گاز نداشتیم. هیچ هم نفهمیدیم چرا. مثلا فکر کن می فهمیدیم که به خاطر نپرداختن قبض گاز بود. اینجا شاهد تکه تکه شدن مدیریت توسط پانسیونرهایی بودیم که اگر اجاره‌شان یک روز دیر شود به هر چه که فکرش را بکنی متهم می‌شوند.  روز اول خیلی نفهمیدیم. یعنی آنهایی که با آشپزخانه سر و کار داشتند فهمیدند. این بیتا داشت خودش را جر می‌داد. همان که هر بار می‌بینمش یک کوه برنج و خورش و سالاد جلوش است. من هم مثل همیشه گنده دماغ، خب حالا بابا. یه شب نخورن می‌میرن.  اتاق ما گرم‌ترین اتاق اینجاست. چون از چهار طرف محصور است. اتاق‌های دیگر همه پنجره و بالکن دارند. اتاق ما با وجود کولر تابستان شبیه قبر بود. از گرما زنده زنده تجزیه می‌شدیم. روز دوم بی‌گازی که آمدم به محض اینکه چراغ را روشن کردم یک هیولای پتو پیچ لای در اتاق ظاهر شد. یک صورت منگل لابلای کوهی از پتو. بهش گفتم: در نباید بزنی؟ نگاهش را انداخت پایین و گفت: «ببخشید. سرده بیام اینجا؟» گفتم بیا. این اولش بود. یک ساعت بعد اتاق شبیه اردوگاه پناهندگان شد. هر کس فکرش را بکنی آمد تو اتاق. گیل از در که آمد تو به آن نگاه مخصوصش مهمانم کرد. نگاهی که به آدمی می‌ا

0031

این شهر از پشت شیشه‌ی مه آلود بهتر است. باز صدای سوت کسی از دوردست می آید. ضعیف تر. آدم ها قرمزی و زردی چراغ‌ها شده‌اند که دیگرشب را نمی شکافند. تو نگاهت پخش می شوند و آرام در سیاهی می‌میرند. ساختمان‌های اسکان اما همان ‌ قدر خسته‌اند که همیشه. خبری از قر قر و بی تابی شان نیست. ساختمان‌ها تا آخر عمرشان سر پا می‌مانند و بعد یکهو فرو می‌ریزند. فکر می‌کنم آخر کار من هم شبیه ساختمان‌ها باشد. امشب از مرگ ترسیدم. نشستم یک چیزی نگاه کردم که توش یک نفر می‌خواست خودش را بکشد. از این فیلم‌های آبکی. بعد یک دفعه به فکر افتادم که قرار است یک جایی تمام بشود. ترسیدم. واقعا ترسیدم. این جور ترسی که بالا رفتن سن برای آدم به ارمغان می‌آورد. یک عالم کار نکرده رو زمین مانده. یک عالم.  تو این یخبندان باز جلسه‌شان شروع شده تو آشپزخانه. خوب دوام می‌آورند با دست خالی و بی هیچی. تو دسته‌های مختلفی دور هم جمع می‌شوند و یک چیزهایی می‌گویند و تک تک از گروه‌شان جدا می‌شوند و می‌دوند به گروه دیگری می‌پیوندند و همه‌اش در رفت و آمدند و می‌دوند. گمانم نقشه‌ای برایم می‌ریزند. من نمی‌خواهم هیچ کاری کنم. فقط تماشای‌شان می‌

0030

  دارد این زندگی به مزاجم سازگار می آید. اینکه همه زندگی ات تو یک چمدان جا بشود و هر وقت که خسته شدی و قصه های اینها به سر رسید، قر قر بکشی اش دنبال خودت و بروی در خیابان دیگری، تخت دیگری اجاره کنی. یک حس رهایی عجیبی توش هست. اینکه هیچ چیز و هیچ جا اسیرت نمی کند. آدم بلندپروازتر می شود. این جوری که بشود دیگر آدم رنگ خوشی را به زندگی اش نخواهد دید. شاید هم رنگ خوشی همین است که من دارم توش دست و پا می زنم. خیلی ها را می بینم که می میرند برای این رنگ. اما برای من رنگ بی ریخت و یکنواختی است. یک وقتی یک کسی به خانه ام رفت و آمد می کرد که معلم راهنمایی بود و بزرگ ترین شکایتش از شغلش این بود که شغل یکنواختی است! و این گریز آدم از یکنواختی، درحالی که فقط از یک یکنواختی به یکنواختی دیگر فرار می کند، و تازه اصلا نمی داند که همه این ماجراها از دل یکنواختی اصلی بیرون می آیند  که همه چیز را دربرگرفته است و مثل یک خدا نشسته است آن بالا و برای بچه هایش بازی مار و پله درست کرده است. باز افتادم به مزخرف گفتن مریم آمد بهم گفت نرو. یک نمه بغض داشت. سرم به دوران افتاد و جلوی چشمم سیاه شد. نفسم بند آمد و ن

0029

Amazing Amy is always one step ahead of me تقریبا هر آنچه را که می‌خواستم از ته و توی داستان اینها در بیاورم کرد توی دو ساعت فیلم. چقدر این جور وقت ها حرصم می گیرد. هر چند خیلی رو به جامعه آمریکایی داشت اما با یک تقریب خیلی خوبی همین بود. خصوصا مجری تلوزیونی که هر دقیقه به ماجرا پر و بال می داد و به آتشش می دمید و آخرش هم گفت او مای گاااد دی آر هوینگ ا بی بی . یا حالا یک همچین چیزی. یادم نیست جمله اش. این خانومم و عزیزم گفتن های اینها هم همین مدلی است. اگر دقت کرده باشی حرف "نون" قبلا با تماس نوک زبان به پشت دندان‌های جلو ادا می شد. الان سطح ابتدایی درست بعد از نوک زبان، می چسبد  به ابتدای سق (با پشت دندان جلویی چند میلیمتر فاصله دارد) و هوای بیشتری از دماغ می آید بیرون. و این تلفظ حرف "نون" جدید در فارسی است. خانومم اجازه بدید پیاده بشیم. خانومم این سیمکارت من کار نمی کنه. چرااااااااااا؟  من واقعا در جواب این چرا کم می آورم. چند ثانیه مکث می کنم. اصلا مهم نیست که قبل از این چرا چه جمله ای درباره چه چیزی گفته شده باشد. خود همین "چرا" کشش و درنگ و لحنی که

0028

این دختره روزهای تعطیل ماشین می آورد و من را تا یک جایی می رساند. هر بار هم می گوید چقد خوب می شد تهران همیشه همین شکلی بود. راننده های تاکسی هم صبح روزهای تعطیل همه شان همین را می گویند. این شهر اما بدون آدم های حریص، خسته، ابله، خودسر، مهربان و دست و دلباز و در عین حال خسیس و نامهربانش خیلی دلگیر است. پشت چراغ پسری که بد هم لباس نپوشیده شیشه ی ماشین را دستمال می کشد. این یکی شیشه پاک کن هم دارد. دختره ویرش می گیرد پولی بهش بدهد. اما پول خرد نداریم. شیشه را می دهد پایین و به پسر می گوید خورد داری؟ پسر می گوید آره. 5 تومنی را دراز می کند سمتش و می گوید هزار تومنشو بردار. پسره یک 500 تومنی از جیبش در می آورد و می دهد به دختره. یکی دیگر از جیب دیگرش و چراغ سبز می شود. من همین جور دارم نگاهشان می کنم و از بوق ماشین های پشت سری می فهمم چراغ سبز شده. وقتی چراغ را نگاه می کنم 24 ثانیه داریم. چیزی نمی گویم. پسر با دستمال و شیشه پاک کن توی دستش جیب هایش را خالی می کند و یکی دو تا هزاری دیگر را با طمانینه ای که عمدا کش می آید می دهد دست دختره. بوق ماشین ها لحن فحش خوار مادر به خودش می گیرد. دو

0027

دارم جمع می کنم بروم یک جای دیگر. شصت تومن دوباره گذاشته روش. اینها هم دیگر قصه هایشان تکراری شده. آمدم دیدم مریم کز کرده گوشه تخت من و پتو را کشیده رو سرش و گریه می کند. چراغ هم خاموش است می نشینم رو زمین. مهسا در را باز می کند و جیغ کشان می آید تو. ادامه ی حرفش با کسی پشت در اتاق حبس می شود. چراغ را روشن می کند و جیغ می کشد اوا چرا تو تاریکی نشستی؟ بعد جیغ می کشد این کیه تو تختت؟ بعد جیغ می کشد ای وای مریم چرا گریه می کنی. بهش می گویم خفه شو بی مغز اگر میخواست همه بفهمن گریه می کنه نمیومد اینجا قایم بشه. میرفت مث این سلیطه ها تو لابی می نشست کولی بازی در میاورد. کونش را می چرخاند و همین جور که می رود سمت یخچال می گوید بی شعور به من گفتی سلیطه؟ بطری آبش را برمی دارد و قلپ قلپ سر می کشد. لعنتی یک جوری با لذت غذا می خورد که آدم را به اشتها می اندازد. آب خوردنش هم همین جور است. مثل گوسفند هم از صبح تا شب در حال خوردن است. نمی دانم کجایش می رود این همه می خورد. خوبیش این است که هیچی بهش بر نمی خورد. از لای در یخچال جیغ می کشد: شام چی می خوری سلیطه؟ می گویم هر چی درست کنی. جیغ می کشد خوبه

0026

نشسته ام با یک عالم نمی دانم. نه خسته ام و نه بی حوصله و نه افسرده. اما حالم خوب نیست. می دانی چی می گویم؟ دراز می کشم روی تخت. در با قژ قژ آرامی باز می شود و یک سر منگل می آید تو. باید ریاضی یادش بدهم. درسش اعداد مثبت و منفی است. این را دبیرستان بهشان درس می دهند. نمی فهمد. می گویم هر چیزی ازت بگیرند منفی است. می گوید نه، صفر است. مدادش را می گیرم می گذارم وسط می گویم اینجا صفر است. اگر بیاد پیش من منفی می شود. اگر بیاد پیش تو مثبت. می گوید اما وقتی بیاد پیش تو برای تو مثبت است، وقتی بیاد پیش من برای تو منفی است. می گویم این درس برای تو کم است. ولش کن برو فلسفه بخوان. بربر نگاهم می کند. می گویم معلمتان چه جوری درس می دهد. بربر نگاهم می کند. دو دقیقه همین جور خیره می ماند. بعد می گوید اما اگر ممد از من بگیرد مال هر دو تایمان است. پس نه منفی است نه صفر. دلم میخواهد بزنم در کونش پرتش کنم بیرون. هر دو تایمان؟! عکس‌ها افسرده اند اسماعیل. ای زبان پریشی شاعران عالم. بی آنکه چشم زمان بر آنها گریسته باشد. اما افسرده‌اند.  ای غالب تر از تمام تصاویر سی سال. سی ها سال. مست بودی. خوابیده بودی. و ب

0025

این روح خاکستری کف شهر که مثل سیالی سنگین وول می‌خورد پای ساختمان‌ها و پای درخت‌ها و آدم‌ها و آرام آرام از همه چیز می‌رود بالا روزهای تعطیل خیلی بهتر به چشم می‌آید. وقتی آنقدر تو خیابان ماشین نیست که بالادست را نگاه می کنی می بینیش که همین جور کف شهر می‌لولد و از تو که دور می‌شود بالاتر می‌رود و یک جایی تو افقی که می شد ببینی، اگر ساختمان‌ها نبودند، سینه می‌چسباند به سینه‌ی آسمان. فرقی نمی‌کند کجا و چطور زندگی کرده باشی. همه جا گریبانت را می‌گیرد، توی خیابانی، همین که یک روزی در گذشته راه رفته‌ای باز همه چیز از اول کشیده می‌شود جلوی چشم‌هات و خالی می‌شوی یکهو. صدایی می‌پیچد تو سرت که: فقط دیوانگان می‌دانند که چه زندگی‌ها که نداشتم، فقط دیوانگان می‌دانند. سرگیجه می‌اندازدت اگر سرت را نکنی توی شال گردنت و پالتو را سفت‌تر نپیچی، که زمستان سردی نیست، اما سردتر از همه‌ی آن 31 زمستان دیگر است. خیلی سردتر از آنهایی که زیر تخت کفشت، کرچ کرچ خرد می‌شدند. اما فرار کنی که کجا بروی؟ وقتی دور و برت میلیون‌ها حادثه اتفاق می‌افتند که تو اصلا از وجودشان خبر نداری، چون نورشان هنوز بهت نرسیده، و میلیون‌

0023

این هدفون اینقدر شب تو دست و پام پیچید تا بالاخره قطع شد. سیمش را جابجا می کنم هی تا صداش درست شود. شب ها اگر نگذارم تو گوشم خوابم نمی برد. این ها سریال پیدا کرده اند. شب ها می نشینند سریال ببینند. ومپایر دایاریز. نمی دانم این ان چه دیدنی دارد. ومپایری که با آدمیزاد قاطی می شود و خانواده را مقدس می داند دیگر چه دیدنی دارد؟ یک جورِ مریضی، دختره از سر کار می آید، می نشیند هفت ساعت هشت ساعت سریال می بیند. دو سه تا هم می ریزند دور و برش و بساط قربان صدقه به راه. جق خیلی رسمیت ندارد بین بچه ها. بیشتر مساله ای مربوط به خلوت است. یک فتیش جدید پیدا کرده اند. وقتی ومپایر دایاریز نمی بینند، مثلا وقتی دارند غذا می خورند همه اش درباره اینکه کاش می شد با یک ومپایر بخوابند یا یک جوری ومپایر بشوند حرف می زنند. بی راه هم نمی گویند بدبخت ها. این بازیگرهاش یک جوری هستند که می گویی، این ها را اگر آفریده اند، ما را ریده اند! خلاصه از دستشان شب ها در آغوش هدفون می خوابیدم. بعد اینقدر پیچاندمش به پر و پام تا قطع شد. حالا تا می‌آید چرتم ببرد تو اتوبوس دو تا پیدا می شوند شروع کنند ور ور کردن. امروز جنس هنری ا

0022

موسیقی کلاسیک ایرانی، هر چه که هست، حیاتش را تا به امروز، رهین به قدمت تاریخش، آدم هایی است که وقتی تو جمعشان یکی را داشته اند که هشت ساعت، ده ساعت، همین جور کونش را بچسباند به صندلی و دست بگذارد روی دست، بنشیند یک گوشه  به آهاهاهاهـــــــــــاهاهاهـــــــــــــــــــــاهاهاه^^ــ^^^^ــــــــاهه هاهاهه هه هــــــــــــه هاهاهـــا که مثلا تمرین می کند، سر سیاه زمستان با اردنگی نزدند و از خانه پرتش نکردند بیرون. خب این ان را برو یک خراب شده ای که همقطارهات توش جمع می شوند تمرین کن بعد بیا ماحصلش را اینجا برای ما اجرا کن!  امان از عصر جمعه ها. عصر جمعه ها مردم عجیب تر می شوند. می خزند توی سوراخ هایشان و شروع می کنند، در جمع های کوچکشان، که با هر منطقی که حساب کنی، تنهایی شرف دارد بهش، مثل موش، جویدن دستاورد هفته شان. از شب پنج شنبه که بعد از مهممانی های مبتذل و نهایت هرزگی، مثل این دو تا کفتر پشت بام روبرویی، که تو این سگ سرما هوس عشقبازی زده به سرشان می چپند تو کون جفتشان، تا صبح شنبه که باز شروع می کنند به کار و درسشان برسند، این شهر می شود شهر موش ها. نه شهر آن موش های تپل مپلی که جلوی

0021

یک وقت هایی یک درد نامعلومی یک دفعه شروع می کند توی آدم رشد کند. جاش توی قفسه سینه و زیر دیافراگم و شکم و پهلو و همان جاهایی است که فضای خالی زیاد دارند. یک جوری آدم را تو هم می کشد. درد هم نمی شود گفت. نمی شود یعنی بروی به ننه ات بگویی نبات داغ برات بجوشاند. اما درد هم هست. یکی انگار آن تو را خالی می کند. یعنی مثل این است که بافت های بدن از درون شروع کنند به نابود شدن. خالی می شود. همراه ترس اینکه الان می افتم. الان می میرم. بعدش سوال اینکه چطور زنده ام؟ چطور سر پام؟ نه به نفی. واقعا به پرسش. بعد یک چند ثانیه ای می گذرد. فکر اینکه می گذرد. دوباره آن خالی شدنه بیشتر دل و روده ات را تو هم می کشد. حس اینکه پوسته ای بیشتر ازت نمی ماند تا چند ثانیه دیگر و آن چند ثانیه که تمام نمی شود و تمام اینها  اسلوموشنی می شوند که از بدو تولدت و مطمعنی که تا لحظه مرگت تمام نمی شود. و بعد دوباره پس چرا این همه طول می کشد؟ پس چرا زنده ام؟ پس چطور زنده  ام؟ به پرسشی به نادانستگی، به خالی بودن عمیق تری نسبت به قبل، و می دانی تنها یک لحظه ی دیگر تا تمام شدن کارت وقت باقی است، و باز کش می آید، و باز تمام تر

0020

رفتم آقای مدیر را ببینم که برنامه ی مرتبم است. یکی از دوست داشتتی ترین چیزهات عشقی بود که به این آدم ها داشتی که حالا هر چه بیشتر می شناسمش عادی تر می شود. (اینقدر این خطاهای همنشینی نوشته هام را دوست دارم، می گویم شاید آدم هابرگردند بخوانند بهش فکر کنند. اما بازخوردی که می گیرم این است: چی می گی؟) یک سری کاغذ ماغذ براش فرستاده بودی. پرینت گرفته بود گذاشته بود رو میزش. نشانم داد که ببین قند عسلم چقدر خفن است.  حرف هم زدیم از هر دری و چندین بار وسطش گریز زد به اکستریملی ستیسفاید. اینقدر این ماجرا و این سه چهارتا صفحه روزم را ساخت که حتا مشترکی که برای معلوم کردن اینکه 500 تومن شارژ هدیه اش کجا رفته زنش را با داد و فریاد از خواب بیدار کرد و صدای خواب زده ی زن که هاج و واج و مردد کد ملی اش را برای زنی دیگر در پشت خط می خواند هم نتوانستند خرابش کنند. یخ بندان شده اینجا. رفتم لباس گرم ببینم که حساب و کتاب کنم که ببینم کی بخرم دیدم همین هایی که هفته پیش بهترین لباسشان را سیصد تومن زده بودند حالا مزخرف ترینش را هفتصد تومن زده اند. زمستانی پرفکت! تا آخرش دو بار سرما بخوری صد تومن خرج برمی دارد