پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۸

داستانی دربارهٔ عشق و اتحاد جماهیر شوروی

تصویر
مامان یه خودنویس طلای پارکر داشت. من تو سالای آخر دبستان و اول راهنمایی عاشق خوشنویسی شده بودم. و عاشق اینکه اون خودنویس رو دستم بگیرم. محکم بود ولی مثل پر سبک بود. انگار هیچی دستت نیست. عاشق این بودم که خودنویس رو جوهر کنم و در این فرایند گاهی تا دماغ خودم رو هم سیاه کنم. اون موقع نمی‌دونستم طلاست. و نمی‌دونستم اونو کسی به مامان هدیه داده. مامان کارمند ذوب آهن اصفهان بود. همیشه از همکارای روسش تعریف می‌کرد که میرفتن پنجشنبه یا جمعه بازار فولادشهر تا با بنی که داشتن از مادام، خانم روسی که اونجا دکه داشت دو تا کلم بزرگ بخرن برای درست کردن بورش. اونا به جای حقوق بن می‌گرفتن. از نظر مامان و ساکنین دیگر فولادشهر روس‌ها مردم خوب اما بدبختی بودن. از میان همهٔ همکارای روس مامان که خاطراتشون رو ازش شنیدم اسم دیمیتری و مادام رو یادمه. تو بهبوههٔ انقلاب اتحاد جماهیر شوروی کارمنداشو فرامی‌خونه. دیمیتری به مامان میگه بیا مسکو. مامان میگه من نمی‌تونم پدر و مادر پیرمو رها کنم و بیام مسکو. دیمیتری بهش نمیگه میام خواستگاریت یا پدر و مادرتم می‌بریم. فقط به مامان میگه بیا مسکو و مامانم همین جوابو بهش م