پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۰

عاشقانه‌ای برای خودم.

به دعوت ایشان : در ماشین را محکم می‌بندم. رو صندلی راست می‌شوم و دو تا دستم را تو جیب کاپشن قهوه‌ای رنگم فرو می‌کنم. خیره به جلو، اما حواسم تمام و کمال به راننده است. مرد نه چندان غول‌پیکر ِ خیلی معمولی و آداب دانی که با وسواسی مثال زدنی، کاغذ سفید باریکی را به زبان می‌کشد و می‌گذارد توی قوطی فلزی و در قوطی را می‌بندد. برق فلز توی آفتاب می‌زند تو چشمم. بی اختیار می‏بندمش و رویم را برمی‏گردانم. دوباره که برمی‏گردم سمت راننده از تو شکاف قوطی یک سیگار بیرون زده است. یک نقطه‏ی نورانی تو چشمم باقی مانده که نمی‏گذارد ریزه‏کاری‏های چهره‏ی راننده را ببینم: - چند؟ راننده از لای دود قیمتش را می‌گوید - زیاده - اعدام داره‌ - واسه منم. - چی کار کنم؟ - من باس بگم؟ - هیچی. تو میری سفر. تا برگردی کار تمومه. هشتادتاشو الان می‌گیرم بیستاشو بعد. روشم همینه. اگه نمی‌خوای هری! چک مک قبول ندارم. از کارمندای بانک خوشم نمیاد. فقط پول نقد. تلفن بهم نمی‌زنی. سراغم هم نمیای. کار که تموم شد بت زنگ می‌زنم. از تلفن عمومی. واسه قرار بقیه‌ی پول. اگه همه چی اونجوری که من می‌گم نشد کارو تموم نمی‌کنم. حله؟ -... چند روز
چند روز پیش دوستم بهم گفت اگه به روح اعتقاد داشته باشی این فکرا درسته. کدوم فکرا؟ الان می‏گم. من به روح اعتقاد ندارم. اما به زندگی چرا. به زندگی‏هایی که شده و می‏شه. این جوابی بود که بالبداهه بهش دادم. اما قبلا پذیرفته بودمش. من به زندگی اعتقاد دارم. جلال آل احمد یه جایی تو ارزیابی شتابزده می‏گه: چرا ما باید توسط تاریخ قضاوت بشیم؟ -مگه خدانکرده خودمون این‏جوری‏ایم؟-می‏گه که این زندگی رو ما کردیم – بهتر بود میگفت این زندگی ما رو کرده- ماییم که داریم رنج می‏کشیم و می‏سازیمش. زندگی ما، بعد از ما، توسط کودک ننر و نق نقوی تاریخ فیلتر می‏شه. یک زندگی، یک عمر رنج، یک عمر تاریخ، به ده دقیقه خلاصه می‏شه و برای کسایی که نمی‏فهمنش شرح داده می‏شه. بعد اونا ما رو قضاوت می‏کنن. به خاطر یه چنین اجداد احمقی تاسف می‎خورن. دلاوری‏هامونو ریشخند می‎‏کنن. بدون اینکه چشیده باشن تلخی‏ای رو که ما می‎‏چشیم. (نقل به مضمون) وغم انگیزتر از اون اینه که این تکرار می‏شه. خود ما، همین ما، که داریم تلخی این دنیا رو می‏چشیم اجدادمون رو به همین سادگی قضاوت می‏کنیم. امروز سر چارراه ولیعصر منتظر همون دوستی بودم که چند رو
تو می‏روی  و غربت می‏ماند برای من

فال من روی پیاده‏رو

تصویر
قبلا روی این پیاده رو پادرد می‏گرفتم. اسم موزاییک‏هاش را گذاشته بودم موزاییک "خاردار" . وقتی اینجا راه می‏رفتم سعی می ‏ کردم پام را اصلا رویشان نگذارم  بعضی وقت‏ها بعضی آدم‏ها برداشتت را از چیزهای ساده‏ی زندگی عوض می‏کنند. گاهی با یک جمله، یک کلمه، یک حرف... حالا من می‏خواهم بروم خط بریل یاد بگیرم و هر روز صبح فالی را که پیاده رو برام می‏گیرد بخوانم. .