پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۰۸
«خالیهای وجودم پر شده است از وقتی تو را پیدا کرده ام . تو انگار همانی بودی که برای من درست شده است . در ازل . می دانم تو بدت می آید اینطور فکر کنی . حاکمیت خود را نقض می کند . انگار هیچ کاره بوده ایم و انگار یوغ گردن همیم تا ابد . اما من دوست دارم اینطور فکر کنم . من این یوغ بودنت را دوست دارم . تو را برای من ساخته اند که هر جا می کاهم تو بیفزایی . انگار از ازل قالب من بوده ای ٬ با هم پیمان بسته ایم و حالا با تو می مانم تا ابد ...» نامه اش طولانی بود . بارها و بارها می خواند خط می زد و حذف میکرد و اضافه می کرد و ساعتها فکر می کرد . روی هر کلمه تا مبادا اثر بدی بگذارد . آنقدر وسواس به خرج داد که خودش هم خسته شد . عاقبت با یک خودکار آبی فیروزه ای که اکلیلهای نقره ای داشت نوشتش روی یک کاغذ سپید ٬ سپید ... و نقشه کشید که امشب آنرا به دستش می دهد اما ازش خواهش می کند فردا بخواندش . آن وقت شوقش بیشتر می شود . با دقت تا کرد و در پاکت گذاشت . صبح از خواب که بیدار شد تا سرو و وضعش را مرتب کند مرد هنوز خواب بود انگار سالها خواب طلبکار بوده باشد . روی یک کاغذ سفید نوشت : «می دانی فکر می کنم من و

جنتلمن من

من چنتا اسکناس داشتم. یه مداد و یه پاکن و یه مداد تراش خریدم. لازم ترین چیزارو. بعد با مدادم یه کلاف تو جمجمه ام کشیدم. نمیدونم از کجا یاد گرفته بودم. اما می دونسم لازم ترین چیزه. بعد یه ساندویچ برا خودم کشیدم. میدونسم اینو که ساندویچ لازمه الان٬ کلاف جمجمه ام بهم فهمونده. بعد نشسم رو نیمکت پارک تا ساندویچمو بخورم. یه آقایی اومد از جلوم رد شد. رف. بعد چند ثانیه برگش. گف: "خانم میتونم اینجا بشینم؟" من نفهمیدم که اونجا مال منه و من نمی دونم یا اون آقا مال منه و من نمیدونم. به هر حال یه چیزی بود که من نمیدونسم. پس شونه هامو انداختم بالا. آقای پرحرف کنارم نشس. یادم نیس چیا می گف. اما یادمه که راحت فهمیدم که جنتلمن نیس. نمی دونم "جنتلمن"و از کجا بلد بودم یا قبلا کجا دیده بودم. ساندویچم که تموم شد مداد و پاکن و مداد تراشمو برداشتم و رفتم. توی سرم جنتلمن هی می چرخید. بعد به یه جای خیلی خوشکل رسیدم که یه عالمه آدم خوش لباس و خوش عطر یکی یکی و دوتا دوتا رد می شدن. هیشکس عربده نمی زد و هیشکس به هیشکس متلک نمی گفت و هیشکس بلند نمی خندید. فقط صدای کفشاشون میومد. یاد کلمه ی جنتل
ـ همه اش یک گوشه نشستی و من را نگاه کردی . سی سال روبرویم نشستی و رفتن و آمدنم را دیدی . خوردن و خوابیدنم را .خصوصی ترین لحظه هایم را . من را از تنهایی در آوردی . اصلا من کجا دیده بودمت؟ در خواب؟ چطور به زندگیم آمدی؟ چرا این همه وقت ساکت بودی و هیچ نمی گفتی ؟ از شبی که اشکهایت را پاک کردم و قول دادم فقط با تو باشم تا به حال هزار بار خیانت کردنم را دیدی اما هیچ نگفتی. نشستی و نگاهم کردی و هیچ نکردی . حتی حالت نگاهت را عوض نکردی . اینطور که می نشینی وزانو را بغل میگیری متنفرم . حالت دیگری برای نشستن پیدا کن آنقدر تکراری شده ای که تهوع آوری . تو حتی عرضه نداشتی که یک سیلی به من بزنی . اگر این همه سال یک لقمه غذا جلویت نمی گذاشتم اگر می زدم شل و کورت می کردم اگر می انداختمت از خانه بیرون باز هم هیچ نمی گفتی . همین طور می نشستی منتظر . منتظر چی هستی واقعا ؟ حالا که من دیگر از تک و تا افتاده ام . حالا که دیگر تاب و توانم از دست می رود. حالا که دیگر بستری و هم بستری برایم نیست ٬ نگاهت و سکوتت بیشتر مسخره ام می کند . نفرتم را بر می انگیزد تا قدر شناسیم را .خب حالا چرا خفه شده ای؟ این همه سال