0060

بیا. از ساعت ده نیم تا یازده و پنج دقیقه داشتم با خودم و اینترنت و فیلتر شکن و فیس بوک و ایها ور می رفتم که انیمیشن سروش رضایی را ببینم. بعد منع این و آن را می کنم. 
دختره چادری است. تو سلف داشت از فه مه نیزم ترین مادر شوهر دنیا که مادرشوهر خودش بود حرف می زد. می گفت به خدا همیشه طرف زن هاست. هر وقت با شوهرش و مادر شوهرش می رود خرید مثلا شوهرش براش لباس دویست تومنی انتخاب می کند مادره می گوید خجالت بکش، برو 400 تومنی انتخاب کن. اینجوری است که فه مه نیزد روی زنان ایرانی تاثیر گذاشته. متاسفانه بیراه هم نگفته زنیکه. فقط من مانده ام ترسشان از چیست. حالا تاثیر گذاشته یا نگداشته. الان این که طرفدار زن هاست با آنها که طرفدار زن ها نیستند فرقش 200 تومن است!  
یکی از تو مخی ترین چیزهای اینجا این است که باید بروی به سوپر وایزر بگویی دستشویی دارم، بعد بروی دستشویی. و خیلی وقت ها هم نروی دستشویی. من تا حالا هیچ کاری نکرده بودم که بخواهم با سوپروایزرم روبرو شوم. عین قانون هایی را که رو دیوار است اجرا می کنم. یک تار موم پیدا نیست، 46 دقیقه زودتر از ساعت کاری ام لاگ این می شوم. استراحت سر چهارده دقیقه تمام است، ناهار سر نوزده دقیقه. لاگ آوت یک دقیقه دیرتر از پایان ساعت کاری. به این چیزهایمان یک نمره ای می دهند که اسمش عملکرد است. عملکرد من همیشه نمره کامل بود. تا اینکه شروع شد. 
همین تنم که سوزن سوزن می شود. سوزن سوزن نیست. یک چیزی زیر پوستم است. نمی دانم چی. اما بعضی وقت ها دردش می خواهد بکشدم. بعد رفتم به سوپروایزر گفتم باید بروم بیرون. و به تابلوش نگاه کرد و گفت نمیشه، ویت بالاست. و بعد آنقدر بالا گرفت که همه چیز سیاه شد. و صداها دور شدند. صداهای مهربان، صداهای پر از سوءظن، و صداهای بی تفاوت. وقتی چشمم را باز کردم نور آفتاب کورم کرد. و یک اکویی تو سرم می مرد: کام آن یو پینتر یو پایپر یو پریزنر. بعد صداها نزدیک تر شدند و بعد صدای راننده آژانسی که من را گذاشته بودند توش همه چیز را برد سر جاش: می خواید بریم درمانگاه؟
من می خواستم برگردم همانجا که بودم. هیچ یادم نبود کجا بود و چه شکلی بود. اما هم وقتی می رفتم توش خیلی خوش بودم و هم وقتی می آمدم بیرون. گفتم نه، می روم خانه.
خانه. همه چیزی که توی این دنیا دارم. بک تکه چوب کنار یک اتاق، که تا آخر این ماه را مطمئنم که کسی نمی تواند ازش بیرونم کند. اطمینانی که حرفش را بزنی اطمینان نیست. امید است. این نهایت قطعیتی است، که زندگی من در دهه چهارمش دارد. اما آن جا خودش بود. همانجا که این ساختمان های مطمئن روبرو را می سازد. همانجایی که این ترک های بهبود ناپذیر اسفالت ازش می آیند. همان جایی که این بتون های زیر اتوبان صدر را ساخته. اطمینان سوپروایزر را ساخته به اینکه اگر من بمیرم، مکافات کمتری دامنش را خواهد گرفت تا اینکه من زنده بمانم و ویت بالا باشد و میسکال داشته باشیم و عملکرد مرکز بیاید پایین.
مهم نیست با این حال. دلخور بودم البته. دلخوری ام هم از خودم بود بیشتر. 
آمدم افتادم رو یک تکه چوبم. خزیدم کنج گوشه تاریکم. روم را کردم به تاریک تر. احساس می کنم سنگین تر می شوم. به معنای فیزیکی اش. چگالی ام بیشتر می شود. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما