پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۳
همه کارهایی که می کنن به خاطر اینه که هیچ دوستی ندارن. یعنی «دوست» رو به معنایی که ما تجربه می کنیم تجربه نمی کنند. شاید یک ژیلا خانومی باشد که گاهی با تلفن باهاش حرف بزنن و یه زیارت جمکران یا نه، یه برنامه فال قهوه ای هم با هم بذارن، اما تو اون لحظه ها هم همه فکر و ذکرشون توی ماهاست. تو بچه ها و شوهرشون. خودشونو در ما خلاصه می کنن و در حد و اندازه ما نگه میدارن. اگه با ژیلا خانوم دعواشون بشه سر یه چیزیه تو این مایه ها که «بچه ت بچه مو زد» یا «شوهرت به شوهرم تیکه انداخت». هیچ وقت هیچ چیز مشترکی رو با آدم دیگری تجربه نمی کنند. همه تجربه هایشان از خوشی و ناخوشی توی چاردیواری خانه تعریف می شود. اگر دوستشان بهشان گلایه ای کند، آن طور که ما سعی می کنیم برای دوستمان جبران کنیم، یا نه حتی، توجیه کنیم، سعی نمی کنند. سعی نمی کنند دوستشان را نگه دارند، سعی نمی کنند حتی دوستشان را هم در کنار ما نگه دارند. همه چیز را رها می کنند و ما را نگه می دارند. و یا اصلا چه گلایه ای. دوستی اگر داشته باشند، دوستی نیست که گلایه کند. همه دلخوری اش را با یک "تیکه" جبران می کند. برای همین هم به خاطر م
بیشترین مرارت را توی زندگیش، آدم از آن چیزی می کشد که همه عمرش را به پاش ریخته. بزرگ ترین ثمره زندگیش را هم از همان چیز می گیرد. داشتم فکر می کردم این شعر حافظ «این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد/ اجر صبری است کزان شاخ نباتم دادند» خیلی بی ربط تاویل می شود. وقتی ثمره زندگیش همین شهد و شکری است که خودش می شُناسد، شاخ نبات هم نمی تواند هیچ زن یا مرد یا معشوق زمینی یا آسمانی ای باشد. نه اینکه این چیزها را تو زندگی این آدم انکار کنم، اما از اینجایی که الان ایستاده ام می بینم که بزرگ ترین مرارتش سر این حرف ها نبوده. توی ذهنم می گردم دنبال کسانی که از عشقی حرف زده باشند که ثمره همه زندگیشان هم هست.  بعد یاد جوزفه تورناتوره می افتم و سینما پارادیزویش. توی این فیلم داستان دختر پسری پر آب چشمی که 3 ساعت ما را دنبال خودش می کشد، تنها اسکلتی است که قرار است عشق دیگری و داستان مرارت عاشقانه دیگری روش معماری بشود. و همه این حرف را جوزپه تورناتوره آنجایی می زند که کارگردان داستانش با معشوق جان به بهار آغشته‌ی سی سال یا چهل سال پیشش روبرو می شود و با هم می خوابند. آنجایی که بدن به میان می آید هم

کلاغ دم سیاه قارقارو سر کن

تهوع آورترین نوع پایبندی به هرچیزی پایبندی به آن چیز است برای اعتبار گرفتن در یک جمع. حالا این که پایبندی خودش چیز تهوع آوری است به کنار.  آنچه که تا کنون از محضرتان گذشت حروف رمزی است بین خدا و پیامبرش و تا 1400 سال دیگر هم هر چقدر هم که کار آماری و آنالیز کامپیوتری رویش انجام بدهید ربطی میان آن و بقیه متن پیدا نخواهید کرد. حتی گابریل هم که امین الله بود، خودم ازش پرسیدم. نمی دانست. چند شب پیش یک بابایی توی این شبکه های وزین اجتماعی اددم کرد. هرکس که مرغ شب است می داند که شبها سرجمع کمترین و بهترین سطح محتوا توی شبکه های اجتماعی تولید می شود. این را داشته باشیم. مدتی هم بود که کسی اددم نمی کرد و یا اگر هم می کرد من کانفرم نمی کردم. دلیلش این است که من چاک و دهن ندارم و فکر می کنم هرچه آدم بی چاک و دهن تر باشد باید قلمرو کوچک تری داشته باشد. اما این بابا به نظرم آدم دری وری ای نیامد. خیلی الکی کانفرم کردم. بعد یک تِک نوشته هایم را لایک می کرد. من نشسته بودم منتظر تا یک پیامی چیزی بدهد تا سر صحبت را باز کنم. قبلا اصلا اینجور آدمی نبودم. همیشه من پیشنهاد دهنده و شروع کننده‌ی همه‌ ر

سی سال گذشت

یه جستجوی بی پایان در تاریکی. کورمال کورمال و با تنی آش و لاش دست کشیدن برای یافتن یک چیز... هر چیزی!

اصن میخوام نفهمن!

سوار تاکسی شدم. یه پیکان داغون. من تنها مسافرش بودم. من همیشه سوار ماشین می شم در ماشینا رو خیلی یواش می بندم. معمولا در باز می مونه. این اتفاق تو نود درصد مواردی که سوار ماشین می شم میفته. حالا ببین چه کسی می گم به جای اصل ماجرا. بذار تموم شه جاکش. منظورم اینه که خیلی زیاد این اتفاق میفته. این بارم که سوار تاکسی شدم درو با همون شدت و سرعتی که عادت دارم بستم. اگه پژو یا پراید یا هر قراضه دیگه ای به جز این پیکان سبز بود در باز می موند. اما باز نموند. با چنان شدتی بسته شد که خودم داشتم تلفات جانیش می شدم. می خوام بگم یه همچی قراضه ای بود. راننده ش از خودش قراضه تر. یه پیرمرد داغون. فقطم من تو ماشین بودم. تو یه سکوتی رانندگی میکرد. سکوتی که جلب توجه می کرد. نه سکوت معمولی که ممکنه خیلی وقتا باشه و ما متوجهش نباشیم. بعد وسط اون سکوتی که وزن داشت، یهیو در اومد گفت: بیست دیقه دیگه بله برون دخترمه. اولش صداش خش دار بود. وسط همون «بیست» یه بارم صداشو صاف کرد. من سرمو برگردوندم و نگاش کردم.گردنش یه کم می لرزید. با یه نوسانی یه کم بیشتر از لرزش گردن به خاطر تکونای حرکت ماشین. ریشش نوک نوک زد

عدم حضور در موقعیت، یا یارو تو عالم هپروته یا دنیا رو آب ببره این بابا رو خواب ببره

وقتی تو فکرم این اتفاق میفته، وقتی می زنم زیرش بیشتر تو فکرم پس این اتفاق بیشتر میفته. مثلا الان زیرش نزدیم من تو هال نیشسته بودم عمیق داشتم درمورد یه مطلب کس و شعری (کس و شعر میگم چه کس و شعری) خیلی عمیق فکر می کردم و داشتم تا کنه ماجرا رو میکشیدم بالا. حالا یکی نیست بگه جاکش به تو چه؟ فکر کن مثلا تهش اومد بالا. به تو چه؟ فیلسوفی؟ جامعه شناسی؟ ژورنالیستی؟ تریبون دستته؟ کیرته بابا! «واو» تو اتاق خودش بود. یهویی اومد بیرون تو هال درو باز کرد. حالا منو بگی هاج و واج موندم که «چی شده؟!!!» یه پیرمرده با یه خانومی پشت در بودن، پشت در واحد ما، یعنی از در ساختمون اومده بودن تو و حالا در زده بودن یا هر چی، «واو» مچشونو گرفت درست نفهمیدم چی گفتن «واو» گفت طبقه دومه. من فهمیدم پیرمرده بنگاهی بوده و می خواسته خانومه رو ببره خونه نشونش بده واسه اجاره. اشتباهیفک کرده بوده طبقه اوله بعد «واو» درو بست و با یه حالتی که ببین با کی داریم زندگی می کنیم پرسید: تو واقعا نفهمیدی کلید انداختن تو در؟ من: کلید انداختن تو در؟!!!!!!!!!!! بعد فکر کردم خوبه من مادر دو تا بچه خر

فکر می کردم... دلم می خواست

داشتم فکر می کردم که تمام رابطه های زندگی ام حالا هر طور رابطه ای به جز سکس وان نایت استند، رابطه هایی که عمیق شده اند، حالا تا هر عمقی، شناخت بعد از رابطه و در طول آن شکل گرفته.  اول انتخاب آن آدم ها بر اساس شناختی بسیار سطحی تر و حتی شاید عکس واقعیت، اتفاق افتاده. بعد شناخت به وجود آمده. یعنی چطور بگویم؟ قبل از اینکه رابطه ای شکل بگیرد یکی از دو طرف تو کار آن یکی بوده. بعد شناختکی به وجود آمده بعد رابطه شکل گرفته و بعد شناخت عمیق تر شده و کمک کرده که رابطه باقی بماند و قدیمی شود یا کمک کرده که رابطه تمام شود و راحتت کند.  داشتم فکر می کردم دلم رابطه ای می خواهد که مدتی با آدمی سر کنم، که کاملا از سر اتفاق باید با او سر کنم، مثلا همکارم باشد، بعد کم کم شناخت ازش پیدا کنم، شاید چندین سال، شاید حتی ده سال. بعد برایم عمیق بشود. برایم عزیز بشود. 

بدن زنانه ام چیزی که بیش از هر چیزی دوستش دارم

تصویر
بدن زنانه سالهاست که ابزاری است در دست مد و تبلیغات برای سلطه بر اذهان شما. به این ترتیب هنگام خرید افترشیو، تصویر دختری که در تبلیغات فلان مارک در لحظات نفس گیری روی تخت دراز کشیده و با عشوه گری و حرکات نرم و ملایم بدنش انتظار می کشد تا پسر خوش تیپ از زیر دوش حمام بیاید و افتر شیو بزند و برود کنار دختر دراز بکشد، اگر از فاکتورهای کیفی افترشیو و سلیقه شما درباره آن فاکتورهای کیفی مهم تر نباشد، اهمیتی برابر با آن خواهد داشت. یا آدامس، که هنگام انتخاب مارک و خرید آن تصویر لب و دندان جذاب زنی که در محل کار هوش از همکارانش ربوده است، به ذهن شما برای انتخاب مارک جهت می دهد.  به این ترتیب تبلیغات تلاش می کنند شما را از فرهنگ سنتی و قدیمی و از مد افتاده خودتان تبدیل به آدم های جذاب و به روزی کنند. اما چیزی که این وسط گم می شود «آگاهی» است. آگاهی به اینکه همان قدر که من قربانی سنت و فرهنگ از مد افتاده خودم هستم، دخترانی هم که در فلان کلیپ آهنگ -پشت سر یک خواننده کچل کت شلوار پوش که عینک سیاهی زد- حرکاتی شبیه به استریپ تیز انجام می دهند و بدن نیمه لختشان را به بدن خواننده می مالند -و خوانند