0050

رفتم دم در خروجی سینما که از آقای مدیر داخلی سینما تشکر کنم چون اول پرسید مرگ ماهی را می بینی؟ گفتم می بینم. رفت صندلی برام جور کرد بعد منت گذاشت که خیلی شلوغه سخت جور کردم! برای همین رفتم ازش تشکر کنم. مردم از پله های خروجی سینما سرازیر شده بودند پایین. درست مثل خارج شدن گوشت چرخ کرده از دهانه چرخ گوشت بود. دقیقا همان الگو.
فیلم را دوست نداشتم. یک مشت سایکو ریخته بودند دور هم دری وری می گفتند. یک کم ایده از گور به گور ویلیام فاکنر گرفته بود. (خوشت نمیاد که نمیاد) 
.فیلم سانس قبلش که اصلا گفتن ندارد. ولی بگذار برات تعریف کنم. بخندیم. یک زنی بود که یک توده ای در رحمش داشت که دکترها جمیعا معتقد بودند که تنها راه درمانش این است که حامله شود. فیلم اصلا با تصویر برفکی سونوگرافی رحم شروع شد. نمی دانم والله. ما که توده موده تو فک و فامیل و دور و برمان زیاد بود. اما هیچ دکتری برای هیچ کدامشان تجویز حاملگی نکرد. بریدند انداختند دور! بازیگرهاش از عبارت گه می خوری و گه خوردم و ریدم زیاد استفاده کردند. واقعا مردک یک جایی که رفیقش داشت بهش گله می کرد که این کار را کردی آن کار را نکردی گفت خب من ریده م.  آخرش هم فهمیدیم که اگر تقاضای طلاق بدهیم بعدش کف بیمارستان سر مرگ بچه هشت ساله مان با آن حال زار به عنوان یک زن جوری گه می خوریم که در تاریخ سینمای ایران ثبت شود. این فیلم را هر وقت دیگری حتی اگر بهم پول می دادند نگاه نمی کردم. اگر کوهیار رو مغزم زر زر نمی کرد می رفتم می نشستم سر جام کتابم را می خواندم. کوهیار کلا یک کتاب خوانده، دنیای سوفی، همه اش درباره اش حرف می زند. حرف خاصی هم که نه، در همین حد که گیر بیارید بخونید. تمام فلسفه رو به زبان ساده گفته. یا مثلا ایده ی فلسفی خودش برام خیلی جالبه. و نمی دانم اینکه درباره اینکه ایده ی فلسفی اش چی هست اصلا حرف بیشتری نمی زند به خاطر حالت پسیوی است که من موقع حرف زدنش دارم یا اینکه نمی داند بیشتر از این چه بگوید. البته برای یک گلدکویستی کار سختی نیست. درباره هر چیزی می تواند ساعت ها حرف بزند. رفیقش امروز آمده بود آنجا با هم فیلم ببینند. یک دختره هم سن و سال من بود. سی و یکی دو ساله. دختره خیلی اسمارت و فانی بود. برای سنش بعید بود. پیر نشده بود. کم کم لابلای حرف هایشان فهمیدم مادر یک دختر است. مادر دختری که کم کم وقتش می شود که تو مدرسه خودکار دستش بگیرد. عجیب نیست که مادرها ریز به ریز لحظات زندگی بچه هایشان را نگه می دارند؟ من برای خودم هم نمی توانم این کار را بکنم. چند وقت پیش یک ورکشاپ آموزش مهارت های رفتاری تو شرکت بود. زنیکه ای که ترین می کرد اولش به عنوان یخ شکن گفت هر کسی دو تا ایراد بزرگ خودش را روی کاغذ بنویسد. می بینی روزگار را؟ سه سالی پیش ما خودمان همین ها را دست ملت می دادیم. حالا باید بنشینیم اینجا این بچه قرتی هشت ساعت بدهد دست ما. بابا وقتی بچه بودم و حوصله ام از مدام درس دادن و نصیحت کردنش سر می رفت و یک کاری می کردم که می فهمید حوصله اش را ندارم برام یک شعری می خواند: چو گویی که بام خرد توختم/ همه هر چه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار/ که بنشاندت پیش آموزگار
نغز و بازی را هم با یک لحن و آهنگی می خواند که نظر ادبی اش پیدا باشد که بر خلاف همکارانش معتقد بود نغز صفتی است برای بازی و نغزبازی خودش یک کلمه نیست. باید یک بار بنشینم درباره چالش های ادبی گروه ادبیات فارسی دبیرستان آموزش و پرورش استان اصفهان بنویسم. خودش مثنوی هفتاد منی است. می گفتم. بچه ها خیلی جدی روی کاغذ دو تا ایرادشان را نوشتند و یکی هم به محض اینکه خانم ترینر داوطلب خواست داوطلب شد و خواند: اول اینکه اعتماد به نفسم خیلی پایینه! دوم اینکه خیلی شلخته ام. اعتماد به نفسم را که گفت من متلاشی شدم از خنده. حتما مشاوری که پیشش می رود برای بالا بردن اعتماد به نفسش، یادش داده که هر جا داوطلب خواستند داوطلب بشود! بعد برای خیلی شلخته بودنش گفتند توضیح بده. همانطور که دفترچه یادداشت پاپکوی جلد آبی اش را ورق می زد و نشانمان می داد گفت مثلا وقتی یک دفترچه تازه برمی دارم اولاش خیلی تمیز و مرتب با چند رنگ خودکار می نویسم. اما یه کمی که می گذره شروع می کنم بدخط و قاطی و شلخته بنویسم! یارو دفترچه یادداشتی دارد که توش کارهای روزمره اش را بنویسد و الان هم گذاشته بغل دستش حتی. بعد می گوید شلخته ام، بعد از یک مدتی دیگر رنگی رنگی نمی نویسم. زن مومن می دانی چند ماه است که به محض اینکه می رسم به این خراب شده یادم می آید که باز هم یادم رفته دستمال کاغذی بخرم؟
یک رفیقی داشتم شیشه می کشید. زیاد می کشید. به گا بود. یک وقتی مریض شده بود. یادم نیست چرا، اما یک کار بانکی اش را گفت من بکنم. من کلا باهاش از این برنامه ها نداشتم. خلاصه کارت به کارت یا هر چه بود را انجام دادم و فیشش را بردم براش. رو تخت بیمارستان افتاده بود. گفت از تو اون کمد یه سررسید هست بیارش. بردم. دیدم لامصب هر پرداخت انی دارد فیشش را می چسباند تو سررسید روی تاریخش و جزییات اینکه سر چی بوده را هم کنارش می نویسد. حتی شارژ ایرانسلش را! حالا پدرش میلیاردر است. هیچ وقت هم من ندیدم که تو خانه شان کسی سر اینکه پول را چه کار کردی ازش توضیح بخواهد. غر می زدند که زیاد خرج می کنی. اما کلا نیازی به نگه داشتن فیش های یک ساعت پیش هم نبود، چه برسد به یک سال. تازه آن موقع فهمیدم این توهم که می گویند شیشه می دهد دقیقا چیست و چقدر به گاست.  موضوع البته این نبود. من هیچ وقت نه گذشته ام را، نه آینده ام را نتوانستم به زمان متصل کنم. البته یک مراحلی بود به هر حال که پشت سر هم آمدند. اما آن وقت که هنوز طی شان نکرده بودم هیچ نمی دانستم و حتی به ذهنم خطور هم نکرده بود که روزی بخواهم آن کارها را بکنم. یا اینجا باشم. الان هم که به یاد می آورمشان، از آن بدتر، توده ای از خاطرات شلخته و به هم ریخته است. همین متن را دوباره برگرد عقب بخوان. هنوز هیچ جاش هیچ ربطی به هم ندارد. و مثل همه متن های پیش، در نهایت راهی به جایی نخواهد برد. یعنی فکر می کنی اگر من این خطا را بکنم که مادر بچه ای بشوم هرگز خواهم توانست هیچ برنامه ای را این جور پیش ببرم؟ سر وقت واکسنش را بزنم؟ سر وقت بگذارمش مدرسه؟ سر وقت مداد را بگیرم و خودکار را بدهم دستش؟ یادت هست می گفتی تو عقل زندگی نداری؟ راست می گفتی. نه اینکه من به فکر آینده ام نبوده باشم. اما از لابلای نوعی جنون بود.
کوهیار و دختره با هم فیلم دیدند. کوهیار خیلی از بچه دختره حرف می زد. احساس کردم دارد به دختره حالی می کند که من می توانم نقش پدری اش را بپذیرم. دختره هم یک جورهایی حالیش بود و اوکی را می داد. اما همه چیز در پرده ای از ابهام بود. یک ابهام پاره پوره.
رو سنگفرشی که هر چه می گذرد ناهموارتر می شود، وسط خیابان هنر، تو شبی که شلوغیش فقط جلوی سینما بود، ناگهان احساس کردم بی نهایت غریبه ام و همه چیز از معنا تهی شده است. به همین سادگی، زوجی که از کنارم رد شدند یکی شان این را گفت. تو صداش یک لرزشی بود. از من فاصله گرفتند. من قدم بر می داشتم اما جلوتر یا عقب تر نمی رفتم. تو نور تک ماشینی که رد شد درازی روده گربه ای که جسدش کمی آن طرف تر نصف شده بود برق زد و من حالم به هم خورد. نشستم روی یکی از نیمکت های سیمانی کنار خیابان و وقتی همه چیز از حرکت ایستاد که هیچ کس تو خیابان نمانده بود. مرد چاقی که رد می شد، تو موبایلش داد می زد: اصلا مهم نیست، اصلا مهم نیست، فقط تعجب می کنم که همه هر کاری کردن که برینن به رفاقت من و تو که موفق هم شدن، اصلا مهم نیست.
پا شدم راه افتادم. تو خلوت خیابان، گاهی ماشینی رد می شد. بچه که بودم، چراغ های روشن ساختمان های روبروی ساختمان ما وسوسه ام می کرد که بروم توی آنها زندگی کنم. با آدم هایشان، ببینم چه کار می کنند، همه مثل ما زندگی می کنند؟ آرزوی دردناکی بود برام. نمی توانستم خودم را همان جایی که هستم، همان جوری که هستم قبول کنم. براش یک مسکن ساخته بودم. داستانی برای خودم درست کرده بودم که هر روز صبح که بیدار می شویم یک آدم دیگر هستیم، یک جای دیگر. فقط یادمان نیست که دیروز یک آدم دیگر بوده ایم یک جای دیگر. چیزهایی که می دانیم همان چیزهایی هستند که آدم هر که باشد و هر جا که باشد توی هر لحظه از زندگی اش به یاد می آورد. شب ها قبل از اینکه بخوابم با خودم فکر می کردم فردا کی خواهم شد و کجا خواهم رفت. خیلی بچه بودم. وقتی 12 ساله شدم دیگر به آن ساختمان ها نرفتیم. حالا تو خیابان ماشین های خالی ای که با سرعت می رفتند خاطره آن ساختمان ها و آن کودکی را برام زنده کردند.
 دلم برات تنگ شده

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما