0049

نوشتم. الان نیست. تو تاکسی نشسته بودم و ترافیک ساکن بیرون را برات تعریف می کردم. آمدم دیدم نیست. ساعت 12:45 از سر کار آمدم بیرون و ساعت 2:30 تازه سر فاطمی بودم. عید دارد می آید. فعلا تا هفت تیر و آن طرف ها توی خیابان ها دراز کشیده و پت پت می کند و دودش را می دهد دور دورها، آن جایی که هر وقت نگاه می کنی ته ته های آسمان عزادار و سنگین و قهوه ای است. تا آخر این ماه پایین تر هم می رود. منتظر حقوق کارمندهای شرکت های خصوصی و کارگرهاست. صورت دیگری هم می گیرد به خودش. صورت بچه هایی که توی لباس بچه فروشی های جمهوری لابلای زن های چاق سیاه پوش له می شوند تا هاج و واج و مبهوت لباسی را بپوشند که برایشان خریده اند. این بچه ها عجیبند. همین جور مبهوت و معطل می مانند تا این عید بشود آن عید و مدرسه بروند و همین جور هاج و واج بزرگ بشوند و آینده را بگیرند دستشان. وقتی من و تو بازنشسته شدیم. شیطنت نمی کنند. شیشه نمی شکنند. نمی توانند تنها از خیابان رد بشوند. هیچ وقت نان نخریده اند و حساب و کتاب سیب زمینی و پیاز را اشتباه نکرده اند و همه شان شاگرد اولند. همه مان وقتی پیر می شویم درباره بچه های این دور و زمانه همین جور حرف می زنیم.
اینها را می نوشتم که سر بلند کردم دیدم ساعت از دو گذشته و من تو قطاری ام که سر مطهری گره خورده است. تازه از میانبرها می رفتیم! خلاصه به کنکور نرسیدم سر پیری! فرقی هم نداشت. من که رفته بودم که فقط زبان را بزنم. گفتم کج کند سمت سینما.
حالا سرفه امان من را بریده. گمانم معده را مرخص کردم رفت. تو آزمایش خونم یک چیزی زیاد است که هر چی سرچش می کنم تو اینترنت علامت چیزهای خوبی نیست. دکتر را هم هی عقب می اندازم. دفترچه ام هر روز تو کیفم است و تو لحظه آخر می اندازمش برای فردا. فقط با فکرش خودم را قلقلک می دهم.
فیلم موتمن بدی نبود. یک کارگر ریسندگی بود. همان ده دقیقه اول از سر کار آمد خانه و ما زنش را دیدیم. زن خوشکلی که پای چرخ خیاطی بود. مرد رفت تو آشپزخانه و تخم مرغ نیمرو کرد و آورد سر میز و زنش را صدا کرد که بخورند. نمی دانم چرا اینقدر دیدن این صحنه تو یک فیلم رو پرده سینما برام خوشایند بود. عجیب است که تو زندگی واقعی ایرانی، آنقدرها کم نیست که تو فیلم ها. حتی در فیلم هایی که منتقدند و قرار است حرفی برای گفتن داشته باشند این زن است که این جور کارها را می کند. یک فیلم قبل از آن لیلا حاتمی وکیل بود و فیلم به مسائل مربوط به حضانت و کودکان بی شناسنامه و این چیزها اشاره داشت، اما این خانم وکیل بود که غذا درست می کرد، کارهای مدرسه بچه را راست و ریست می کرد. و وقتی شوهرش دبی بود گند از سر و روی خانه اش می بارید اما وقتی شوهرش برگشت، خانه را مثل دسته گل کرده بود و تا نصف شب منتظر نشسته بود. نه که اشکالی داشته باشد، اما همین که هزارتا این شکلی می بینی آن یکی را خوشایند می کند. یک ده دقیقه بعد تابلو شد که زنه توهمی است که مرده زده و بنابراین نمی تواند غذا درست کند! هر چند به نظرم رسید که قرار بوده این سوال درباره زنه یک جوری تعلیق داستان بماند و معما به این راحتی حل نشود. اما نتوانسته بود خیلی خوب معما را ادامه بدهد. بعد وقتی یک زن واقعی آمد تو زندگی مرده اولین نمای شروع رابطه شان صحنه ای بود که زنه دو تا قابلمه پلو و خورش قیمه با یک کاسه ماست نعنا زده و سبزی و کلی بند و بساط آورده بود سر کار که با مرده بخورند. نه توی ظرف هایی که همه می برند سر کار. تو ظرف های لعابی سفید و کاسه چینی پر از گل های ریز گل بهی. و تازه گفت می خواستم قبل از اینکه بیای خواسگاری دستپختمو بچشی! مایوس شدم دوباره! البته تقصیر خودم است که الکی خودم را نخود این آش می کنم که کی چی کار می کند. وقتی یارو با آن همه سواد و کمالات جلوی هفتاد نفر آدم به پسرها می گوید «تو رو خدا زیاد کار کنید که خانوماتون مجبور نباشن کار کنن، زن باید خانوم باشه خودشو خوشکل کنه برا شوهرش» دیگر یک غذا هم نخواهد درست کند کلا به چه دردی می خورد؟!
در مجموع فیلم موتمن را دوست داشتم. این شاعر مسلکی اش را دوست دارم. اما آنقدر ضرباهنگش کند بود که خوابم برد. از دو ساعت فیلم جمعا بیست دقیقه به تماشای قدم زدن مرد تنها در کنار ریل ها گذشت، بیست دقیقه به تماشای مرد تنها و زن زیبا در ایستگاه متروکه ی قطار، بیست دقیقه به تماشای زن و مرد که مدت ها کنار جاده می ایستادند تا یک ماشینی گیرشان بیاید تا از سر کار بروند خانه!
داشتم می آمدم دو تا دختربچه تپل کنار پیاده رو روبروی هم نشسته بودند. تو کاپشن های صورتی کثیفشان شبیه دو تا توپ گرد صورتی بودند. یک دسته پول دستشان بود و داشتند می شمردند و تقسیم می کردند. بعد یاد همان پسره افتادم که داستانش را گفتم و فکر کردم  حتی بدبختی هم بین بدبخت ها با بی عدالتی تمام تقسیم می شود. همین جور که در طول پیاده رو قدم می زدم و قیافه اش با آن قد و قواره نحیف و رنگ زرد جلوی چشمم بود، یک صدایی از عمق خودم کشیدم بیرون: خاله پول میدی غذا بخورم؟ یکه خوردم. انگار از ذهنم بیرون آمده بود و ایستاده بود روبروم. یا انگار من تو دنیایی که همیشه ازش می ترسم گم شده بودم. حال بدی بود. دست کردم توی جیب هام به هوای دو تومنی. یک اسکناس بیشتر نبود. کشیدم بیرون دیدم ده تومنی است. از ذهنم گذشت یک همبرگر. و ده تومنی را دادم بهش. با تعجب نگاهم کرد. اگرچه یک اسکناس ده هزارتومنی من را بدبخت تر و او را خوش بخت تر نخواهد کرد، اما نگاه او تعحب و ناباوری داشت و من هم احساس تقلبی بدی داشتم. گاهی رهگذری بیش نیستی که تمام آنچه که از دستت برمی آید پیدا کردن یک اسکناس ته جیبت است و دادنش به کسی که یک ثانیه بعد محو می شود و دیگر هیچ وقت نمی بینیش. فقط شاید برای دلخوشی خودت. چه کار دیگری از دست آدم برمی آید؟ از دست آدمی که همه جورش را با همه جور شعاری امتحان کرده است و تهش به این نتیجه رسیده که تنها راه همین است.که اگر داشتی یک پولی پیدا کنی بدی بهشان. اگر چرخ گردون یک جوری چرخید که تو نشستی جای اینها، آن وقت نظر بده که چی درست است و چی غلط!
دلم برای شاعری خودم تنگ شده. نمی دانم چی شده. خبری ازش نیست.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما