پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۲

ده، نه، هشت، هفت...

روانشناس گفت: تست شخصیت تو نشون میده که روان‌نژدی تو جزیی از شخصیتت نیست. بیماری تو یک اختلال شخصیتی نیست، اتفاقن برعکس تو خیلی هم شخصیت قوی‌ای داری و توی تست شخصیتت پیداست که احساس بی‌ارزش بودن نمی‌کنی بلکه خیلی هم خودت رو ارزشمند می‌دونی. در واقع تو به خاطر اینکه خودت رو ارزشمند و "ارزشمندتر" از شرایطی که الان داری می‌دونی دچار اختلال افسردگی شدی. آدم‌های مثل تو یک دنیایی با فکر کردن برای خودشون می‌سازن و هر بار فشار براشون غیر قابل تحمل می‌شه به اون دنیا فرو می‌رن و وقتی که برمی‌گردن به دنیای واقعی قدرت تحملشون کمتر از قبل می‌شه و این سیکل همین‌جور ادامه داره تا اینکه اون آدما کم میارن و مشکلات بعدی درست میشه. روانشناس گفت مشکلات بعدی و بیمار به یاد فضای سفید تیمارستان افتاد. پرستارهایی با لباس‌های سفید که بیمارهای سفیدپوش را در راهرویی که از کف تا سقف کاشی سفید شده و روی تخت‌های سفید با ملافه‌های سفیدی که بوی وایتکس می‌دهند تر و خشک می‌کنند. دلش از تصور آن‌ همه سفیدی زیر و رو شد. اما پیش از آنکه بیشتر بتواند تو افکارش فرو برود خانم فروید ادامه داد: بله و برای اینکه م

اگر ز باده مستی

تصویر
این عکس مربوط به دستگیری اراذل و اباش در مشهد است. کاری ندارم اینکه پیراهن یکی را بالا بزنی و از خالکوبی اش عکس بگیری مثل این است که شلوار یارو را بکشی پایین و بگی ختنه نشده پس مسلمان نیست. اصلن تو فرهنگ ما خیلی هم جا افتاده و خیلی هم منطقی است که به اینکه آدم‌ها زیر لباسشان چی دارند فکر کنیم. به اینکه دختره زیر مانتوش تاپ نپوشیده یا نه، سوتین بسته یا نبسته. با اینکه اینها همه دغدغه‌ی من هست اما الان می‌خواهم در مورد مغزی که تو سر این آدم آواره‌ی معتاد است حرف بزنم. چیزی که تو فرهنگ ما کمترین اهمیتی ندارد. سالها پیش از این، وقتی مدرسه هم نمی‌رفتم مجذوب کتابی از کتابخانه‌ی پدرم شده بودم که هر بار دزدکی نگاهش می‌کردم و پدرم می‌فهمید کتک سیری می‌خوردم. این عکسی که خالکوبی شده پشت این مرد یکی از نقاشی‌های خیال انگیز آن کتاب کوچک دوست داشتنی بود. یادم نیست که وقتی بزرگتر شده بودم رباعیات را چطور می‌خواندم، اما یادم هست که خیام را بر وزن خیار می‌خواندم. راهنمایی که می‌رفتم بسیاری از کتابهای ممنوعه پدرم برایم مجاز شد... (که سلامتی پدرم که منو برد نوک قله هل داد بپرم!!!) به