پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۶

چرا علینژاد صدای سرکوب شده‌‌ی من نیست؟

تصویر
برای پاسخ به این سوال اول نیاز دارم که دو موقعیت واقعی را تصویر کنم . موقعیت اول میدان انقلاب. مردی کریه منظر، با دو متر قد و هیکلی چون دیو چراغ جادو، در لباس پلیس، ناگهان و بی آنکه احضارش کرده باشند، پیش روی زنی بدحجاب ظاهر می‌شود. زن را صدا می‌کند. زن نشنیده می‌گیرد و عبور می‌کند. مرد راه زن را سد می‌کند و او را متوقف می‌کند. از او می‌خواهد به سمت ونی که با کمی فاصله در حال جمع کردن زنان بدحجاب است برود. زن نمی‌پذیرد. مرد سر زن فریاد می‌زند. زن فریاد او را با فریاد جواب می‌دهد. توجه عابران جلب می‌شود. کسانی شروع به فیلم گرفتن می‌کنند. پلیس سعی می‌کند آنها را متفرق کند. زن بدحجاب سعی می‌کند از غفلت پلیس استفاده کند و فرار کند. یکی دو پلیس دیگر به کمک پلیس مرد می‌آیند و زن بدحجاب را می‌گیرند. پلیس‌های زن سعی می‌کنند او را هدایت کنند به سمت ون. زن تا جایی که می‌تواند جیغ و داد می‌کند و کولی بازی درمی‌آورد. دو پلیس زن با او درگیر می‌شوند و مردان پلیس هم دخالت می‌کنند. بدن زن حتما در درگیری آسیب می‌بیند. او حتی یک لحظه جیغ و فریادش را متوقف نمی‌کند. تلاش می‌کنند او را به زور ببرند.

کشتن فیل

تصویر
     جورج اورول  مترجم: مریم پرواز در مولمین[1] در جنوب برمه، مردم زیادی از من نفرت داشتند. در تمام زندگی‌ام، این تنها وقتی بود که آن‌قدر مهم شده بودم که چنین چیزی برایم اتفاق بیفتد. آنجا افسر یکی از بخش‌های اداره پلیس شهر بودم، و احساسات ضداروپایی ملایم و سرگردانی میان مردم رواج داشت که تلخ‌کامم می‌کرد. هیچ کس جگر شورش به پا کردن نداشت، اما اگر یک زن اروپایی به تنهایی از بازار رد می‌شد حتما یک کمی از آب بتل‌شان[2] را روی لباسش تف می‌کردند. من که آنجا افسر پلیس بودم به روشنی می‌دیدم که یکی از اهداف‌شان هستم و مدام مراقب لحظه‌ای مناسب هستند تا بهم تف کنند. بارها پیش آمد که مردی برمه‌ای تو زمین فوتبال بهم لگد زد و داورکه مرد برمه‌ای دیگری بود رویش را برگرداند و وانمود کرد که ندیده است و تماشاگران با خنده و فریادهای زشتی مسخره‌ام کردند. در ته چهره‌های زرد مردان جوان که در هر جایی ممکن بود از کنارم رد شوند، استهزا‌ء و مضحکه کردن خودم را می‌دیدم و وقتی به قدری از من دور می شدند که احساس امنیت کنند پشت سرم هو می‌کشیدند و فحش نثارم می‌کردند. این آخری بیشتر از همه چیز رو اع

در روشنایی‌های آنها

تصویر
جایی در عمق شهری بزرگ، شهری که در آن، انبوهی آهن قراضه‌ در تحرکی مدام و پر سر و صدا هستند، موری جوان و کاپیتان، روزی بر حسب اتفاق یکدیگر را دیدند و با هم دوست شدند. هر دو در بدترین وضعیت بخت و اقبال‌شان، از بهشتی که  در آن حداقل احترام و اهمیتی داشتند، به زمین رانده شده بودند. هر دو محصول معمولیِ  برنامه‌ی تولید هیولاهای عجیب و غریبِ  مدارس جامعه‌ای که در آن پرورش یافته بودند. کاپیتان، دیگر کاپیتان نبود. در یکی از همان مصائب اجتماعی که گاه شهرها را درمی‌نوردد، موقعیت مهمش را در اداره‌ی پلیس از دست داد، نشان و دکمه سردوش‌های پلیسش را کندند و بعد هم وکیلش تمام اسناد دارایی‌هایش را که با ساده‌زیستی به دست آورده بود، به نام خودش کرد و تمام.  رها شد قاطی بازمانده‌های سیلی که اجتماع را با خود برده بود. یک ماه بعد از بلایی که بیچاره‌اش کرده بود، مامور پناهگاه بی‌خانمان‌هایی که بهش پناه برده بود، درست مثل ماده گربه‌ای که گردن بچه‌گربه‌ای غریبه را به دندان می‌گیرد و او را از خود دور می‌کند، یقه‌اش را گرفت و روی آسفالت بیرون از پناهگاه پرتش کرد. این دیگر نهایت بدبختی بود. اما کمی بعد کاپی