0057

غمگینم. یک چیزی دارد شاخه ها را می شکافد، زمین را می شکافد و هزارها سر کوچکش را از لابلای همه چیز می آورد بیرون. خودم را بیشتر می پیچم تو پالتوم. دردم بیشتر می شود. درد بی نهایت نقطه کوچکی که روی پوستم شکاف می خورند.
صورتم را تو آینه نگاه می کنم. پوست خیسم زردتر و بی روح تر و لاغر تر می شود. زیر چشمم گود بیشتری می افتد شانه هام افتاده تر می شود. دیگر خودم را نمی شناسم. از خودم بدم می آید. از صورتم بدم می آید. از ترکیب چشم های بهت زده و تیرگی دورشان. گونه هایی که بلد نیستند افقی زیر استخوان گونه گود بروند و همیشه عمودی گود می روند، ردِ خط اشک. و لبی که همیشه تبخال متورمش کرده و رنگش به سفیدی می رود. تیر می کشد همه جاش. هزار تا نقطه همه جای صورتم سوزن می شوند و تا استخوان فرو می روند. بهترم. باز می روم پشت پنجره به سازه های سیمانی و بتونی ای که تا نزدیکی آسمان جلوی چشم را می گیرند خیره می شوم تا پانزده دقیقه ام بگذرد. یک سیمان سیاهش کمی آن طرف تر است. باز چشمم می افتد بهش. رگه های عشقه ازش بالا رفته اند و تا کمرش رسیده اند. حالم به هم می خورد. کف سنگ توالت یک لحظه سرخی یک تکه گوشت را می بینم که توی سرگیجه ام سیاه می شود و همه چیز را سیاه می کند.  بعد دوباره کف سنگ توالت سفید می شود و کاشی های دیواره آبی و دست من هم که به دیواره تکیه داده و بهترم. نمی خواهم بروم. هنوز هفت هشت دقیقه مانده. اینجا را دوست دارم. این سیمان ها را دوست دارم. خنثی بودنشان را. هر چه نگاهشان می کنی هیچی ندارند. هیچی بهت نمی دهند. اگر تو سطرهای پیشین جلوی آسمانت را گرفته اند تقصیر خودشان نیست. طبیعتشان است. همان چیزی است که خنثی و دوست داشتنی شان کرده
. وقتی از بالا، از طبقه چهارم نگاهشان می کنم دیگر اینقدر دوست داشتنی نیستند. همان کولر ها و همان دیش های ساختمان های توسری خورده ای که داخلشان پر از طمع و ستمگری و کم عقلی و گشادی و دروغ و خیانت و رویاست. اما وقتی از پایین نگاهشان می کنم، حس امنیت می دهند بهم. سخت و سنگین و سیاه، جلوی قضا و قدر ایستاده اند. پانزده دقیقه ام تمام شد.

از دستشویی صرف نظر می کنم. تو این دو ساعتی که گذشت دردم بیشتر بود. و تحملم. اولین بار که می آمد فکر نمی کردم اگر ادامه پیدا کند بتوانم تحملش کنم. تازه فقط یک جای کوچک بود. حالا کل بدنم را گرفته. زیر پوستم می بینمش که جابجا می شود. همین جور منتظرش می مانم. درد یک جایی اوج می گیرد، فکر می کنم دیگر می میرم. بعد شروع می کند کم شدن. هر بار که کم می شود می فهمم که این درد هرگز تمام نمی شود. می روم پشت پنجره. دوباره ساختمانی را که عشقه ها ازش بالا می روند نگاه می کنم. دوباره حالم به هم می خورد. دوباره می روم دستشویی و دوباره خودم را تو آینه نگاه می کنم.

همین دیگر. یک تی بگ می اندازم تو یک لیوان بزرگ که نصفش را آب جوش ریخته ام. توش شکر می ریزم و حل می کنم. بعد قالب های کوچک یخ را ول می کنم توش. یخ تا وسط های لیوان می رود و وقتی بر می گردد نصف شده. می خواهم این پانزده دقیقه آخر را شاعری کنم. باز درد می پیچد تو دست هام. لیوانم را می گذارم رو جعبه ماشین واکسی که اینجا کار گذاشته اند. تکیه می دهم به دیوار و رو می کنم به ساختمان ها. پشت به ساختمان عشقه ها. اینجا جایی است که دوست دارم. بیشتر از همه جاهای اینجا دوستش دارم. امروز هر سه بار را آمدم اینجا. نباید توجهشان را جلب کنم.
از پانزده سالگی ام به این ور از خاکستری غروب همیشه طنین کشیدن الله اکبر می آید. با آن لحن همیشگی هشدار دهنده و دعوت کننده اش. دست هایم را از تکیه پشتم به دیوار برمی دارم. خواب رفته اند. بقیه رفته اند. از آنهایی که مانده اند همیشه شش هفت تایی می چرخند که خطری ندارند. فوقش یکی شان من را ببیند. نهایتش خیال می کنند غمگینم. هر چند که غمگینم. اما نه آنجور که اینها خیال می کنند.  بی حواس چایی را سر می کشم. یخ هاش آب شده اند اما هنوز سرد است. سرد تر از زمستان بیرون. به تهش که می رسم می بینم هزار تا مورچه مرده کف لیوان شناورند. باقی مانده چایی را آرام خالی می کنم و مورچه ها را با سر انگشتم از دیواره لیوان می گیرم. نه دیگر، زنده نیستند. دستم را با دیوار پاک می کنم. از هزار نقطه زیر پوستم دوباره یک چیزی شروع می کند به حرکت کردن. درد باز می آید. و زیاد می شود. و  فکر می کنم می میرم. لیوان را می گذارم رو جعبه واکس، درست نمی ماند، می افتد. شکست. نه نشکست. درد می افتد. بهترم. خاکستری هی می کشد پایین تر و آن صدایش را هم با خودش می برد. شب دوباره افتاد روی همه چیز و همه کس. حالا کم کم باید بروم. لیوان را بر می دارم. به دست هام نگاه می کنم که چطور جلو می روند و انگشت هام که دور لیوان حلقه می شوند و بعد همه چیز درست می شود. خبری نیست.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما