پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۲۲

روان‌پریشی ملی

 بارها در اینجا و جاهای دیگر گفته‌ام چیزی که ملت ایران عجالتا و اورژانسی به آن احتیاج دارد نه آزادی و نه اقتصاد و نه آب و برق مجانی است. چیزی که ملت ایران به شدت و فی‌الفور محتاج آن هستند یک برنامه‌ی کلان روانکاوی ملی است. شاید بگویید ای بابا شکم گرسنه که روان نمی‌فهمد. ولی حقیقت این است که ملت چندان هم گرسنه شکم نیستند و به قول یک بابای هندی یک پرنده یا سگ یا بوفالو و هر مخلوق دیگری که فکرش را بکنید تا وقتی که شکمش گرسنه است یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد مشکلش حل شده و زندگی بر وفق مرادش است. اما آدمیزاد وقتی شکمش گرسنه باشد یک مشکل دارد و وقتی شکمش سیر شد هزار تا مشکل.  سوار بی آر تی ونک شدم تا بروم پارک‌وی. تا سوار شدم دیدم خانمی روی یکی از صندلی‌های برعکس لمیده پاهاش را گذاشته رو میله‌ی مقابلش و به خواب عمیقی فرو رفته. از دیدنش حظ کرده بودم و داشتم پیش خودم می‌گفتم «حالتو خریدارم زن» که خانم دیگری که پشت سر من سوار شده و کنارم  ایستاده بود شروع کرد به تکان دادن زن خواب رفته و با حرصی که در صورتش و در لحن صدایش پیدا بود گفت: «پاهاتو جمع کن.» زنِ خفته پاهاش را از روی میله برداشت و

فرهاد ۲

 دوباره مادر فرهاد زنگ زد. کار هر روزش است. زنگ می‌زند من بروم پیشش. دلم نمی‌خواهد بروم اما دلم می‌خواهد کمکش کنم. کاش می‌توانستم. همه آنچه او از من می‌خواهد شنیدن است. اما مغزم به فنا می‌رود. از وقتی برگشتم فکر فرهاد از سرم بیرون نرفته. باید اینجا بگویم. اگر نمی‌خواهید داستان هولناک فرهاد را بدانید الان اینجا را ببندید.  امروز روز اعترافش بود. گفته بودم که گفته بود فرهاد تصادف کرده. و من از دیگران شنیده بودم خودکشی. همه این مدت امیدوار بودم که تصادف حقیقت داشته باشد. اما این هم مثل بسیاری امیدهای دیگرم امیدی بیهوده بود. چه می‌توانم به زن بیچاره بگویم؟ تنها سوالش این است که چرا فرهادش با او چنین کرده؟ اما فرهاد کوچک‌تر از آن است که حتی بتوان گفت که می‌دانسته چه کار دارد می‌کند.  حالا با اعترافات تازه مادر فرهاد فرضیه قتل هم برایم قوت گرفته. این فرضیه برای مادر و پدرش هم مطرح است‌. اما نتوانستند پی ماجرا را بگیرند. وکیل که ده را خوب می‌شناسد گفته ول کنید. به جایی نمی‌رسید و تازه ممکن است آنکه متهم می‌کنید بچه‌ی دیگرتان را که مریض هم هست آزار بدهد. راست هم می‌گوید. زندگی اینجا خیلی سخت و

فرهاد

 حالا هر دم غروب کارم شده گوش سپردن به شیون زنی بالای قبر پسرش: فرهاد جان بَبَ جان چرا با مامان این کارو کردی؟  گفتم این بازگشت است. اما آنچه چند روز است مانع نوشتنم می‌شود قصه‌ی فرهاد است. اگر حوصله‌ی خون به جگر شدن ندارید همین‌جا ببندید که می‌خواهم یکی داستان بگویم پر آب چشم. از شما چه پنهان آمدنم به این نوک کوه برای پس انداختن توله‌ای بود. آخر در این شهرهای بزرگ و آلوده، در آپارتمانی کم نور نمی‌شود بچه‌ی سالمی به این جهان آورد‌. نمی‌شود بچه را به مدارسی که مغزش را شستشو بدهند فرستاد و بعد امید به انقلابش بست. این شد که تصمیم گرفتیم بیاییم بالاتر از هر تمدنی، در همسایگی گاوها و شغال‌ها به این آخرین مأموریت زندگی بپردازیم. فریدون را بزاییم بدهیم برمایه -گاو- خودش زحمت بزرگ‌ کردنش را بکشد بلکه قفل ضحاک را از همین بالا بازکنیم. اما هنوز چند روز نشده بود غرق در لذت خدای‌گونه‌ام از این بالا تقلای هر روزه‌ی مورچگان را تماشا می‌کردم که با این زن داغدار آشنا شدم.  خانه‌اش تا قبرستان صد قدم فاصله ندارد. هشت ماه است که هر روز و گاه روزی چند بار می‌رود خودش را به خاک و خون می‌کشد تا بداند فرهاد