پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۵

0114

اینطور که تکه تکه‌ی زندگی‌مان می‌چسبد به چسبناکی این خیابان‌ها، این خیابان‌ها، رنگ و رویمان را، سیاهی موهایمان را، راستی قامتمان را می‌دزدند. در خودشان می‌بلعند. پا بر سر این اسفالت پیر، تا به خاری ننهی مادرقحبه، -با آن سرِ بالای دماغ عمل نکرده‌ات، که حاشا که اینجا کسی، چیزی وامدار تو نیست! -  که این اسفالت پیر، تکه تکه‌هایمان را کنده است. چرک پای این دیوارها، خلط و تفی که خشک می‌شود روی این ملغمه‌ی قیر و سیمان و آبی که پشت انبار بطری پلاستیکی و فیلتر سیگار و خمیر ساندویچ‌های فاسد شده، بوی مرداب گرفته و بوی مردابی که از دریچه‌های کف خیابان گریبان ما را می‌گیرد، انبار زندگی‌هایی است که فقط دیوانگان می‌دانند. که فقط دیوانگان می‌دانند. این صلح، تضمین نمی‌کند امنیتت را اگر با این دوست تازه به صلح نشسته، همان‌طور تا کنی که با دوست‌های همیشگی‌ات. چرند را ببین. تو اتوبوس بی‌آرتی، گریه می‌کردم پای تکه تکه‌هایم، که می‌چسبیدند به خمیر کثافتی که روی این اسفالت‌ها را گرفته است. سر فاطمی، که اتوبوس دوباره می‌افتد تو مسیر بی‌آرتی، پشت آن چراغ قرمز تمام نشدنی، اتوبوسی که خمیر آدم چپانده‌اند توش، تا خ

0113

آخرش که چی؟ هر چی تلاش می‌کنم وقعی به بازی‌هایشان ننهم نمی‌شود. رفتم که سرم را صرفا بکنم به سوراخ خودم و کاری به کارشان نداشته باشم. نمی‌گذارند. تقریبا از همه جا چراغ سبز را نشانم داده اند که بروم بنشینم برایشان شاهی کنم. اما این مدیر قسمت‌مان اجازه نمی‌دهد. نامه‌ ارتقایم را امضا نمی‌کند. باز آمدند گفتند برو فلان قسمت مصاحبه. رفتم اتاق مدیرمان و گفتم: مادرقحبه اگر اجازه جابجایی ندارم چرا اجازه مصاحبه می‌دهی؟ گفت چنان با مشت می‌زنم تو صورتت که پخش بشی روی شیشه ها. (اتاقش کلا شیشه‌ای است) گفتم تو؟! بیا بزن ببینم کی پخش می‌شه رو شیشه. بالاخره یک روز به اتاقش خواهم رفت و دیالوگ رویایی‌ام را باهاش خواهم داشت. پا شدم لخ و لخ و کسل رفتم سر مصاحبه‌ام. خانم و آقای مصاحبه‌گر دوستم داشتند. وسط حرف‌هایم به همدیگر نگاه‌های مثبت معنی‌دار می‌انداختند. آقا گفت: از کی می‌تونی بیای پیش ما؟ گفتم از هر وقتی که مدیر و سوپروایزرم بهم اجازه بدهند که از حضورشان مرخص بشوم. باز فکر بهتر شدن شرایط مثل خوره افتاد به جانم. کلا فکرش را گذاشته بودم کنار. فکرم تا یک سال دیگر پول جمع کردن بود و بعد شروع کردن سفری که ا

0112

فهمیدم که افسرده نبوده‌ام. دیوانه بوده‌ام. آنقدر نمی‌دانستم سر به کدام بیابان بگذارم که آخرش سر به بیابان عزلت گذاشته بودم. بعد یک دفعه چنجد مای مایند. رابطه‌ام با مردم شکل فرار داشت پیش از این. یک دفعه نمی‌دانم چطور شد که به ذهنم خطور کرد که حمله کنم. البته می‌دانم چطور شد. یک دیوانه‌ای بهم گفت حمله کن. من هم حمله را شروع کردم. این دفعه به خیر نگذرد تنها راهی که برام می‌ماند تیمارستان است. رفته‌ام پرس و جو هم کرده‌ام. نمی‌گذارند بمانی آن تو مگر آنکه بیم آسیب رساندنت به خودت یا دیگری برود. زخمه را بزن به همه‌ی سیم‌ها با هم. سیم آخر. عوضش همه‌ی درها به روم باز است. قبلا همه‌ی درها بسته بود. این مردم اینجوری‌اند. اگرسیو نباشی لهت می‌کنند. اگرسیو باشی می‌چپند تو سوراخ‌هایشان.  دیگر سری به خانه‌ی خودت نمی‌زنی. زندگی به کامت هر جا که هستی.