0059

 یک کوکو تو خالی ِ توی دلم تخم گذاشته. لعنتی ها همه شان همین جورند. می آمدند روی کنتور گاز تخم می گذاشتند. هیچ لانه هم درست نمی کردند. چهار تا تکه چوب جارو می گذاشتند کنار هم و زرت روش تخم می گذاشتند. بعد هم جفتشان هم با هم می رفتند. لعنتی ها هیچ وقت تک نیستند. هیچ وقت نمی بینی یک کوکو روی زمین یا لب پشت بام نشسته باشد و یک متر آن طرف تر یکی دیگر نباشد. تخمشان را ول می کنند دو تایی می روند ددر. من هم بچه نبودم که. برای اینکه آرام بگیرم مادربزرگم بهم والیوم می داد. تا برگردند مسئولیت هر گونه مراقبت از تخمه با من بود! باید تخم را گرم نگه داشت! من از مادرش بهتر بلد بودم. این هم همین جور تخمش را گذاشته و رفته. این یکی اما از تخم که در آمد از لانه اش بزرگ تر می شود. آنقدر بزرگ تر می شود که لانه و صاحب لانه را می کشد.

به خود آدم است. همه چیز به خود آدم است. ما نطفه همه بدبختی ها و خوشبختی هایمان را خودمان می ریزیم. تو آغوشمان بزرگشان می کنیم و به آینده شان امید می بندیم. بعد یک جایی چشم باز می کنیم می بینیم ریده ایم و البته که با ریدنمان چیزی به حجم گه این جهان اضافه نمی کنیم. آن هم در جهانی که در مقابل ده از یک صرف نظر می کنند! حالا می خواهی بگذاری گردن کوکو، خودت می دانی!

تخمه در جریان مراقبت های من به هر حال می افتاد زمین. و این به دو عضو بدن آدم هم ربط داشت که بعد ها دانستم! همیشه لابلای پوست شکسته تخم وسط یک مایع زرد و سفید که با هم قاطی شده بودند یک تکه گوشت هم درست شده بود. و آن را باید با نوک یک چوب برمی داشتم می بردم به مادرم نشان می دادم.

 می گویند به ماه و سال است. تو هزاره سوم مردم می نشینند دور هم خیلی جدی درباره ماه و سالشان حرف می زنند. حالا خوک جوانمرد و  دلاور و خود رای است یا گاو زمین است و مادر است و مراقب نمی دانم. اصلا من نمی دانستم سال تولدم چه حیوانی بوده. وسط این بچه های هنرمند و روشن فکر که با 26- 27 سال سن درباره نصف اروپا خاطره دارند. و در وین موسیقی یاد گرفته اند در فرانسه تئاتر و در پراگ با یک گروه هیپی توی یک خانه زندگی کرده اند و بعد که بالاخره صدای پدر و مادر درآمده، یک کورس معماری در لندن گرفته اند و وسطش به این نتیجه رسیده اند که دانشگاه اصلا بیخود است و هنر یک اتوبوس نیست که سوارش بشوی توی ایستگاه هنرمند شدن پیاده بشوی. و حالا اینجا ورکشاپ تئاتر فیزیکال می گذارد. و جوری می رقصد که هوش از سر جماعت می پرد. و تو بقل همه می نشیند و باهاشان عکس می گیرد و موقع خداحافظی یک بوس کوچک روی لپشان می گذارد که کارشان را تمام کند. و می دانست سال تولد من سال خوک است. و می دانست که خوک چقدر با اخلاق و ثابت قدم است. و البته که چون آن وقتی که اینها را نوشته اند با اخلاق و ثابت قدم بودن صفات مردانه ای بوده اند و پس بنابراین اینها صفات مردی هستند که من پیدا خواهم کرد و من نفهمیدم اگر علم است چرا مثل قرآن بهش قسم می خورند. و مگر آدم یک مرد را یا یک زن را برای خودش پیدا می کند و تا آخر عمرش نگه می دارد؟

چیزی که من توی طالع خودم می بینم یک چاق نجاست منفور و ناپایدار است. و آن یکی هم نفهمی که می شود هر روز ازش 9 من شیر کشید! همان وقتی که آن جنین جوجه را می زدم سر چوب داشتم الان خودم را رقم می زدم. بعضی ها می گویند جواب طبیعت است اصلا هیچ نیرویی از بیرون می تواند چنین گهی را بسازد که خود آدم؟

کلا هم مردم ایران جان به جان شان کنی جوادند. نصف دنیا را هم بگردند آخرش لاو استوری گوش می دهند. اما می روم تو کارش به هر حال. حالا هر لانگ داز ایت لست.  بالاخره یک روزی که برمی گردی. (با سپاهی از شهیدان!) البته خب تو که خیلی هم خوشت می آید یک چیزی بهشان یاد بدهی. (رد دادم! می دونم!)

این هم که بخندی: آقای مدیر گفت حالا چرا اینقدر مظلوم شدی؟ همانقدر لوس که همیشه هستم، گفتم من همیشه مظلومم آقای فلانی. گفت خدا لعنتش کنه که تو رو اذیت کرد :))

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما