0071

تنها چیز خوشایند این سفر دیدن سو سوی تک چراغ هاست که خطوط و انحنا های مبهمی را از عمق تاریکی برجسته می کنند، که حالا آن را هم ازم گرفته اند.
خستگی دارد از پا درم می آورد. راننده اتوبوس یک فیلم انی گذاشته، هر بار چشمم می افتد بهش قیافه یک زنیکه چهل ساله ای را می بینم که رو نیمکت پارک یا تو رستوران برای خواستگارش عشوه شتری می آید. چطور این همه داستان تکراری مردم را خسته نمی کند؟ من از داستان های خودم خسته ام.
خسته ام. چند ماه است استراحتی نداشته ام. امروز از خواب که پا شدم تهوع داشتم و عق می زدم. فرستادندم خانه باز. داشتم می آمدم بچه ها تیکه بارانم کردند که کاندوم اختراع شده یا حالا کاه از خودت نبود، کاهدون که از خودت بود. آمدم افتادم خوابیدم. این بار با آژانس نفرستادندم. چون سر پا بودم. اما تو چند قدم راهی که پیاده آمدم سه چهار باری داشتم می افتادم. بعد خوابیدم. فقط خوابیدم امروز، حالا سرم درد می کند. 
تو مترو، تا ترمینال یک بچه سه چهار ساله آمد بهم فال بفروشد. اسمش ایلیا بود. مردمی که نزدیک بودند داشتند می گفتند اینها را می خرند برای گدایی. بچه پولش را گرفت و رفت. فهمید که درباره او می گویند؟ بعد سیتا آمد. هفت هشت ساله. بهش گفتم الان از دوستت خریدم. گفت تو رو خدا از منم بخر. من ازش خریدم. بعد آنها که دریاره ایلیا حرف زده بودند ازش پرسیدند کجا زندگی می کنی و پیش کی زندگی می کنی. گفت کجا و گفت پیش مادرش. بعد آن  یکی هم آمد و اینها داشتند با هم می گفتند که مادرهایشان اینها را اجاره می دهند و بچه ها از قطار پیاده شدند. 
تو فالم نوشته بود
وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
به جان او که به شکرانه جان بر افشانم
اگر برای من آری پیامی از در دوست

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما