0069

اسباب و اثاث را تکه تکه آوردم. امروز تکه آخریش بود. از نا و نفس افتادم. دستام می لرزند که ربطش می دهم به کمبود ویتامیتن دی. تاکسی ای که سوار شدم، یک پیکان سفید قراضه  بود. راننده ش یک جوان بیست و چهار پنج ساله. وفتی سوار شدم پرسید این خیابون اسمش چیه؟ اسم خیابان را گفتم. گفت ادامه ولیعصره؟ گفتم نه، ولی می خوره به ولیعصر. گفت ولیعصر تا اینجاها ادامه داره؟ من هیچی نگفتم که هنوز به وسطش هم نرسیدیم. بعد ساکت شد. بعد دوباره گفت من اینجا ها زیاد اومدم. اما اسمشونو بلد نیستم. ایناها، اونجا اومدم برای این بنده خدا مریض بود از داروخانه هلال احمر دوا بگیرم. آنجا اصلا داروخانه هلال احمر نیست. بعد دوباره ساکت شد. بعد یک چند دقیقه ای گذشت گفت بعد از بیست و چهار پنج سال، حالا تا پادگان می خوام برم پول کرایه ندارم. من نمی دانستم چی بگویم. برای همین گفتم بی پولی که همه رو گرفتار کرده. اما انگار او خیلی منتظر جواب هم نبود. بعد دوباره چند دقیقه گذشت، گفت تازه من قصابم. من فکر کردم اشتباه شنیده ام. گفتم قصاب؟ گفت آره. شیکم حیوون پاره می کنم که حقوق کارگری بگیرم.
سر کوچه بهش گفتم پیاده می شوم. گفت بذار برسونمت دم در بارت زیاده. گفتم نه مرسی. گفت نه، من باید برم پایین. از همین کوچه باید برم پایین دیگه؟ گفتم این که ورود ممنوعه. پیچید تو کوچه. دم در هزار تومن دادم بهش. می گشت دنبال پول خرد. گفتم قابلی نداره. گفت نه، دارم، صبر کن. تا من وسایل را پیاده کنم یک سکه دویست تومنی و یک صدی پیدا کرده بود. گفتم نمی خواد تا اینجا رسوندیدم. همان جور که دستش دراز بود سمت پنجره گفتم مسیرم بود. پول را که ازش می گرفتم گفتم، ته این کوچه می خوره به همون خیابونی که گفتی رفتی داروخانه هلال احمر بود. گفت می دونم. قبلا اومدم این ورا.
همه تن و بدنم درد می کند. دیگر عصری رو پا بند نبودم. اینجا خیلی ساکت است. سوژه کم است. پوران یک دختر پانزده ساله دارد که تو اصفهان است. خودش اینجا دکترای مدیریت استراتژیک می خواند. یک مرضی دارد که موهای سرش می ریزد. خیلی رو مخ است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما